دایی جان مرد با احساسی بود. آهنگ لالایی ویگن را گوش میداد سرش را به پشتی تکیه میداد وچایش را داغ داغ میخورد. نه اینکه صبر نداشته باشد میگفت داغ داغ بیشتر میچسبد.
دایی جان از آن دسته آدمهای پایه بود. روز تعطیل پا به پایمان تا بالای کوه می امد. از اول تا آخر پارک با ما قدم میزد و از وراجی های کودکانه مان خسته نمیشد. شب ها که بی خواب می‌شدیم وپا پیچش میشدیم،تا بالای بام شهر میبردمان روی لبه پرتگاه مینشست،برایمان یک لیوان چایی میریخت و ترانه «شهزاده قصه من»را میخواند.
عاشق شعر بود و بیشتر از سهراب میخواند. جوانتر که بود تا اصفهان و یزد و شیراز با یک پی کی زرد قناری با ما مسافرت آمد.
دایی جان با ما مهربان بود اما ما بی وفا بودیم. زود آن خاطرات را یادمان رفت. در روزمرگی هایمان غرق شدیم و از حالش بیخبر ماندیم.
دایی جان هنوز هم برایمان شعر می‌خواند،با ما تا بالای کوه می آید،شب های گرم تابستان روی بام شهر برایمان ترانه مورد علاقه اش را میخواند.هنوز هم عاشق آن آهنگ لالایی است.اما الان دیگر مثل قدیم نیست.گرد ناراحتی روی صورتش نشسته.هنوز هم چایی اش را داغ داغ میخورد و با خنده میگوید اینجوری بیشتر میچسبدو من حالا میفهمم چرا این را میگوید.میدانم این چای داغ او را یاد روزهایی می اندازد که کنار گون سوخته چای آتیشی اش را در ان هوای سرد کوه داغ داغ سر میکشید‌ اما چایش بوی دود مطبوع گون را نمیدهد و آفتاب توی چشمش نمیزند.آن روزها با عکسهایشان داخل آلبوم خاطرات دفن شدند...