خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

مثبت 200!!!

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۷ | ۱۸:۳۹ | •miss writer•

بیشتر از یه سال همراهی
و خوندن خط خطی ها
خاطرات
داستان ها
و دست نوشته های خانوم نویسنده!!
ممنون از همه خواننده ها
دنبال کننده ها
ناشناس ها
لایک کننده ها
خوانده ها و کامنت نگذاشته ها
اعصاب خورد ها ودیسلایک کنندگان
و همه کسانی که بهم قوت قلب دادن❤


**مثبت 200 شدیم!**


راستی به همین مناسبت برام یه یادگاری بنویسید

ناشناس هم بازه هر چی دوست دارید و تو دلتونه بنویسید :)

ولنتایم؟...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۶ | ۰۰:۱۶ | •miss writer•

در دوران تباهی از زندگیم تا قبل از دبیرستان فکر میکردم ولنتاین،ولن‌تایمه یعنی تایم ولن(همون زمان وَلِن یعنی).خب حالا انقدر باهوش بودم که فکر نمیکردم آقا زمان ولن چیه؟اصلا ولن چیه که تایمش چی‌ باشه؟؟ ۰_۰

راستش اینجور مراسما تو خوابگاه خیلی باحاله،یعنی میبینی همه دم غروبی میزنن بیرون خیلی شیک و خوشگل ازون ور با رزق و روزی و خرس و گل و امثالهم برمیگردن خوابگاه.خوب که همه بچه‌ها رفتن و من طبق معمول یه حالت عذب(؟)طور(عذب طور از کجا اومد؟)نشسته بودم رو تخت و سرگرم درست کردن تابلو کائنات شدم.میخوام دیوار کنار تختمو پر کنم.یه انیمه دیدم به اسم to the forest of firefly light.خداروشکر آخرشو دیده بودم قبلا وگرنه در صحنه آخرِ ناپدید شدن سکته میزدم(پوکر شدم قشنگ چه طرز داستان نویسیه؟اشک آدمو درمیارید).بعدشم یه شامی خوردمو چون خیلی هوس پفک کرده بودم چای هلداری دم نمودم بسی مشتی،و دو سه لیوان زدم به بدن.(ربطش به اینه که آدم ضعیف النفسی‌ام در برابر چیپس و پفک و خیلی خرجم بالاس،این چایی نبات یه جورایی جایگزین اون شد).آقا همینجوری بیکار موندم دیگه،داشتم تو دلم میگفتم خدا کنه طوفان بشه و بچه‌ها همه زود برگردن که ناگهان طوفانی به پا شد وحشتناااک خیلی بد جور اصلا.با خودم گفتم منم ازین قدرتا داشتم و نمیدونستم؟!بچه‌ها که بیرون بودن زودتر از موعد مقرر برگشتن و منم تو دلم یاه یاه یاه شیطانی داشتم میخندیدم.که شیطان زد رو شونه چپم و گفت:داداش انقد به خودت نبال،مگر‌اینکه من مرده باشم امورات هستیو بدن دست تو!گفتم حالا هر چی!اصلا کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم!تففففف

و اینگونه بود ۲۵‌ام ماهگرد تولدم،روز ولن و جمعه‌ای دیگر در خوابگاه دانشجویی.




پی‌نوشت:ساعت ۱:۳۰ دقیقه،یه متنی به ذهنم رسید همینطوری،میفرمایند:

زیباترین لحظه زندگی وقتیه که در اوج غم بخندی،این معنای خوشبختیه،یعنی دلیلی برای شاد بودن داری که از بزرگترین غصه‌هات قوی‌تره...و غم‌انگیز‌ترین لحظه زندگی اون وقتیه که در اوج شادی‌هات گریه کنی...وقتی که بزرگترین دلیلت برای شادی رو از دست داده باشی...

جادوی کلمات...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۶ | ۲۲:۰۸ | •miss writer•

گاهی اوقات این واژه‌ها هستن که احساسات آدم رو گسترش میدن

 مثلا وقتی تو خلوت خودت تنها میشی،حس میکنی یه باری روی قلبت سنگین شده

ولی فقط همینه،یه حس غم عجیب

اولین بار وقتی این حس سراغ آدمی میاد،به دنبال دلیل این حال ناخوش میگرده

تا به کلمه‌ای میرسه که بهش میگن غربت

«غربت» درجه عمیقی از دلتنگیه و «غریب» آدم تنها و جامونده است

غربت مفهوم تنهایی و دلتنگی رو چند برابر میکنه

من بهش میگم جادوی کلمات

وقتی که یک کلمه به یک حس معنایی ده برابر میده...


حضورت مثل عطر پوست نارنگیه...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۰ | ۱۰:۱۶ | •miss writer•

اون قدیما،منظورم از قدیما موقعیه که مدرسه نمیرفتم،بابام هنوز ماشین نخریده بود.تعطیلات با یه پیکان درب و داغون که بهشون میگفتن «خطی» میرفتیم تا روستای پدریم.یه خانواده پنج نفری بودیم،سه تا بچه قد و نیم قد که بینشون من قدم کوتاه‌تر بود.جاده کوهستانی و پر پیچ و خم بود و خاکی.دقیق یادم نیست چرا ولی همیشه خدا حالم بد میشد تو مسیر،شاید به این خاطر بود که به جز صندلی و زیر صندلی چیز دیگه‌ای نمیدیدم.مامانم همیشه تو کیفش نارنگی داشت،وقتایی که حالم بد میشد میداد بهم تا پوستشو بو کنم.خلاصه این میوه کوچولو میشد تمام امید من تو مسیر اول پوستشو اونقدر بو میکردم تا بوش تموم بشه،بعدم با بچه‌ها تقسیمش میکردم و میخوردیمش.حالا که نگاه میکنم به زندگیم،میبینم دور و برم همیشه شلوغ پلوغ بوده،اما توی این شلوغیا فقط چند نفر بودن که تو مشکلاتم،تو دلتنگیام و تو غم و غصه‌هام پیشم بودن،همونایی که عطر حضورشون مثل بوی دلچسب همون پوست نارنگیه تو ماشینه...ته دل آشوبمو آروم کردن و بهم انرژی دادن تا برگردم تو راه.تو زندگی هممون این آدمای دوست داشتنی حضور دارن،حواست باشه بهشون مبادا رنجیده خاطر بشن،مبادا کاری کنی که از دستشون بدی...

و خدا کافی‌ست...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۹ | ۱۹:۵۱ | •miss writer•

گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟

گفت: «انَّ مع العسر یسرا»

"قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/6)

 

گفتم: واقعا؟!

گفت: «فإنَّ مع العسر یسرا»

حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/7)

 

گفتم: خب خسته شدم دیگه...

گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله»

از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53)

 

گفتم: انگار منو فراموش کردی!

گفت:«اذکرونی اذکرکم»

منو یاد کن تا یادت باشم.

 

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟!

گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا»

تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63)

«انّی اعلم ما لاتعلمون»

من چیزایی میدونم که شما نمی دونید.(بقره/ 30)

 

گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اون موقع چی کار کنم؟

گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله»

حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم می کنم.(یونس/ 109)

 

ناخواسته گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک (خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!)

گفت: «الیس الله بکاف عبده»

من هم برای تو کافی ام.(زمر/36)

 

 

داستان زندگی...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۸ | ۲۰:۱۰ | •miss writer•

آدما موجودات عجیبی هستن...

در پی یافتن مفاهیم زندگی،وارد داستان زندگی آدمای مختلف میشم

قصه هر کس یه شروع مشترک داره،همه با خوشی شروع کردن 

با یه «اتفاقِ انتخابی» مسیر زندگیشونو عوض کردن،

توی این راه یه عده رفتن سمت موفقیت و یه عده هم سمت...

با سوال و جوابای عجیب دلم میخواد بفهمم،زندگی واقعا چیه؟

هر آدمی یه داستانی داره.

بنویسید برام از داستان زندگیتون،از دلخوشیاتون،امید و آرزوهاتون غصه‌هاتون

.

.

.

‌.

.

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.