خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

یاد باد آن روزگاران...

+ ۱۳۹۸/۴/۲۲ | ۲۲:۱۱ | •miss writer•

این ۲۰ تومنی را بگیرید،

کمی از آن "دلخوشی" ها برایم بگذارید

کمی هم از آن شیشه رنگی که رویش نوشته اید "بوی شمعدانی".چند دسته گل یاس می‌خواهم،از همان هایی که کنار ایوان خاطرات می رویند...

این ۲۰ تومنی را بگیرید،یک دسته موی مشکی که در آسیاب سفید نشده میخواهم...

کمی هم "میوه باغ شادی" می‌خواهم،

کنار چای هل دار بدجور میچسبد شیرینی  تکرار روزهای خوش...

همه این ها را برایم حساب کنید لطفا،

آها راستی!...

تا یادم نرفته بگویم که "جوانی" ام سلام رساند و گفت:

اگر میشود عینکم را تعمیر کنید.

چند سالی میشود که او را ندیده ام

گمانم دوباره نمره چشمهایم بالا رفته...

اسیری شدیم این وقت صبح...

+ ۱۳۹۸/۴/۱۳ | ۰۷:۲۳ | •miss writer•

امروز سین کنکور ریاضی داره و ما همه از دیروز کلی استرس داریم
دو روز پیش امتحانم تموم شد و برگشتم خونه
حالام که از شیش صبحه بیدارم
بچه‌ها لطفن براش دعا کنید تا موفق بشه
همه بچه‌های کنکوری موفق بشن و نتیجه زحمتاشونو ببینن.
خدایا همه این کنکوریا رو کمک کن.
خب بریم یکم بخوابیم ببینم میشه یا چی؟

اصن یه وضعیه...

+ ۱۳۹۸/۴/۱ | ۱۸:۱۸ | •miss writer•

سخت ترین امتحان ترمت باشه
سه واحدیم باشه
امتحان عملی هم داشته باشه
ولی حس درست نباشه :(
چیکار کنم؟!

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.