خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

من پس از تو...(۳)

+ ۱۳۹۸/۶/۲۸ | ۲۲:۲۹ | •miss writer•

از پنجره تاکسی به رفت و آمد آدمها به شلوغی خیابان نگاه میکردم.خیابانی که میدانستم دیگر نباید در آن به دنبالت بگردم.آسمان گرفته و ابری بود باران شدید میبارید.دستم را زیر چانه‌ام زدم سرم را به پنجره تکیه دادم.
اول خودمان از هم جدا شدیم،بعد هم دلهامون...شاید هم...برعکس
نمیدانم کجایی،نمیدانم حالت خوب هست یا نه؟(با اینکه امیدوارم باشد)اما باید بدانی دوریت بدجوری مرا از پا درآورده.من توی این شهر  هر روز دنبالت میگردم،دلم با دیدن هر دختری که موهایش را مثل تو بسته مثل تو لباس پوشیده هری میریزد.
اما با همه اینها خوشحالم.میدانم که دیگر به آرزویت رسیدی.رفتی جایی که میخواستی و وای بر منی که حتی نتوانستم تو را از رفتنت منصرف کنم!
آخه دوست داشتنت آنقدر کورم کرده بود که فقط خوشبختی تو آرزویم بود.حواسم نبود بعد رفتنت چقدر ممکن است بهم سخت بگذرد...تا به خودم آمدم دیدم که ای دل غافل!از تو گله ای نیست!گاهی قسمت در نرسیدن است...گاهی رفتن و دل کندن لازم است.میدانم که تو هم در آینده شاد خواهی شد هرچند که الان برایت سخت باشد و مرا متهم کنی.ولی من برایت از ته دل آرزو میکنم خوشبخت شوی...خوشبخت و شاد...
حرفهایم برای خودم تازه بود.با اینکه خیلی وقت بود از آن روز گذشته بود اما هنوز هم گهگاهی به یادش می افتادم.اما دیگر چشمهایم از اشک لبریز نمیشد.فقط لبخندی بود بی هیچ حس دلتنگی و خاطراتی که برایم از نو تداعی میشد.کمی دیگر فکر کردم و بعد قلم و کاغذی درآوردم و تا کلمات از یادم نرفته بودند با هر زحمتی که بود یادداشتشان کردم.
تاکسی که توقف کرد از راننده تشکر کردم،چتر را باز کردم و با دقت که نکند قطره ای باران روی سرم بریزد پیاده شدم،نقاب خوشحالی روی صورتم کشیدم و بین مردم گم شدم...




..........................................................................

قسمت اول این داستان کوتاه بر اساس یه گفت و گوی واقعی بود.مکالمه بین دو نفر در واقع مکالمه بین من و یه نفر بود که این ایده داستان رو به ذهنم انداخت.اولش قرار بود همون یه قسمت بشه ولی خب از یادداشتهای کوتاه قبلیم هم کمک گرفتم و قسمت دومش رو نوشتم.بعدا اون قسمت اول رو برای همون شخص فرستادم که ببینم نظرش چیه.اتفاقا خوشش اومد و تعریف کرد.البته کلا آدم پرمشغله ایه فکر نکنم منو یادش بمونه ولی حالا بعدها اگه این نمایشنامه بره روی صحنه ازش دعوت میکنم بیاد و ببینه.آدم جالبیه!

داستانی که هنوز اسم نداره...

+ ۱۳۹۸/۶/۲۷ | ۲۰:۵۴ | •miss writer•

یک ایده عالی بود برای شروع...اونم تو ایران،که داستانای اینجوری توی تئاتر کم پیدا میشه...باشه من نویسنده ام ولی هنوز سبکا رو نمیشناسم!!خداوندگارا!من دیگه چجور نویسنده ای هستم؟خب فقط اسمشو بلد نیستم!خب اینجوری توصیفش میکنم:
یه غروب خیلی غم انگیز با یه صحنه ی خیلی معمولی که آدمو یاد فیلمای خارجی سال 1900 به اینور میندازه.یه شهر افسرده و دودگرفته مثل اون توصیفای کتاب تاریخ از انقلاب صنعتی اروپا.بر عکس خونه های ایرانی که پره از نقش و نگار و سلیقه وسواس یک زن ایرانی،اینجور خونه ها اصلا حس خونه بودن به آدم نمیده،بیشتر یه چهاردیواریه واسه رفع خستگی بعد یه روز کاری سخت،چند ساعتی خواب و دوباره شروع زندگی مکانیکی.
گلدون سبزی دیده نمیشه،فقط ردپای مدرنیته دیده میشه و بس!و یه پنجره خراب که پرده اش با باد شدید تکون میخوره و لامپای خاموش و گرد نرم روی میز که نشون میده کسی تا مدتها توی خونه نبوده.
اینا اولین الهامات ذهنی من برای نوشتن یک داستان بود.البته کمی توصیف اضافی چاشنی کار کردم چون صحنه تخیل هر لحظه اش برای من مثل یک فیلم واقعی بود.فیلمی که انگار یه راوی کم داشت تا ماجرای این قصه رو برای بقیه بیان کنه.و اون راوی من بودم.
یکی قراره بمیره...اما چجوری و کی؟چرا؟اینا مهم نیست.داستان ما بیشتر ازینکه جنایی باشه یه واقعیت از زندگی امروزی ماست.هیچ وقت در قید و بند تاریخ نبودم.مهم نیست داستان ما کی و تو چه دوره ای اتفاق افتاده مهم اینه که چه درسی قراره به بیننده بده.مثل همیشه تو یه دوره بی نام و نشون شروع کردم به نگارش داستان.شخصیتا رو به نوبت آوردم رو صحنه،مکث میکردم،براشون حرف آماده میکردم و تو آستینشون میزاشتم.یکی جسور و کمی هم بی ادب بود ولی باهوش!اون یکی مهربون و دلسوز بود.اون دیگری مکار و دروغگو بود و دیگری ترسو و بزدل.اما اونی که آخر از همه اومد رو صحنه عاشق بود.یه عاشق واقعی.اما دیر اومدو زود رفت.اومد و حقایق رو برملا کرد و بدون اینکه نظر بیننده رو خیلی جلب کنه از صحنه رفت بیرون.
سعی کردم جذابش کنم تا بیننده خسته نشه و مشتاق باشه تا لحظه آخر بمونه تو سالن.برای اینکه ببینه و بفهمه منظورم چیه؟
ترس دروغ خیانت و حرص دنیا مثل همیشه دست به دست هم دادن و یه فاجعه انسانی درست کردند.جایی که دست کسی به خون آلوده نشده بود،یک انسان رو در زندان حبس و اون یکی رو به کام مرگ فرستادن.مردم باید ببینن و بفهمن که این چهارتا فاکتور چقدر میتونه زیانبار میشه.کاش بفهمن...کاش بعد از تموم شدن نمایش میخ بشن رو صندلی و تا ساعتها فکرشون درگیر این باشه که چی شد و چطور شد؟

پ.ن:این یه توصیف خیلی کلی از نمایشنامه ام بود.با اینکه خیلی فکر کردم ولی هنوز ایده ای برای اسمش ندارم.بازم بگید عجب نویسنده ای هست این!ولی دست روزگاره دیگه!بد کسی رو نویسنده کرده :)


بیست سالگی چه حسی داره؟...

+ ۱۳۹۸/۶/۲۴ | ۲۲:۵۲ | •miss writer•


در آستانه بیست سالگی ام
در حالی که 9 دقیقه مونده به ۲۵ شهریور
واقعا حس عجیبیه!همیشه منتظر این روز بودم،تکامل یک انسان...بیرون اومدن از پیله و تبدیل شدن به یه پروانه واقعی...بلوغ افکار و احساس...ادامه تغییرات و تجربه‌ها...پشت سر گذاشتن بحران نوجوانی و ورود به مرحله سفت و سخت شدن...یعنی رفتن تو کوره بزرگسالی...یعنی یک سال دیگه بزرگ شدن!
برای خودم،برای بیست ساله‌های الان و بیست ساله‌های آینده مینویسیم:
ورودت به ۲۰ سالگی مبارک رفیق جان!
به امید خوب شدن حالت
برآورده شدن آرزوهات
نیرومند شدن برای مبارزه با سختیا
و شیرین تر شدن زندگی ارزشمندت
امیدوارم بتونی آدم بهتری بشی و کنار کسایی که دوسشون داری سال بهتری رو شروع کنی😊
پ.ن:هر آدمی در سال دوبار فرصت داره یک زندگی جدید رو شروع کنه،یکی آغازش یکی هم روز تولدش.

16 شهریور...

+ ۱۳۹۸/۶/۱۷ | ۲۰:۴۷ | •miss writer•

اون روز وبلاگ آقا گل یه پست جالبی به مناسبت روز وبلاگنویسی گذاشته بود،به نظرم موضوع جالبی داشت.
فکر کنم به عنوان آخرین بخش برای کامل شدن بیوگرافیم به عنوان یه وبلاگ نویس
اینم باید از خودم بپرسم:چرا وبلاگ نویس موندم؟
جواب من اینه،واضح و قاطع :چون بعضی حرفا رو لازمه بنویسی،نه اینکه فقط نگه داری توی ذهنت.
بعضی حرفا رو باید بزاری یه جایی قاب بشه و یادگاری بمونه،برای اینکه آدما فراموشکارن و یادشون نمیمونه...
1.نظر شما؟
2.میتونید پستای دیگه ای که راجع به خودم نوشتم رو ازین لینکا پیدا کنید.
لینک 1     
لینک 2
لینک 3


معرفی کتاب.2

+ ۱۳۹۸/۶/۱۴ | ۲۲:۵۴ | •miss writer•

این پست نظر شخصی بنده حقیر درباره دو کتاب معروف از یک نویسنده بسیار معروفه.که خیلی زحمت کشیدم و هردو کتاب ۵۰۰ صفحه ای رو طی دو سال فراهم کردم و خوندم.
من پیش از تو/پس از تو اثر جوجو مویز

 

continue

نصف شب و هزار تا فکر و خیال و آرزو...

+ ۱۳۹۸/۶/۱۳ | ۰۰:۵۴ | •miss writer•

سلام رفیقان بیانی!
زیاد دیگه دارم پست میزارم میییدونم :)
ولی یه سوالی داشتم،در واقع در مورد یه موضوعی ازتون نظر میخوام.
چند وقت پیش با یکی از بچه‌های دانشگاه که تو کار تئاتره و کارگردان و نویسنده است یه ملاقاتی داشتم و دست نوشته هام رو بردم نشونش دادم.
حالا یه نمایشنامه ای نوشتم تقریبا رو به اتمامه،و روی کاغذ.
اما میترسم بفرستم براش. از یه طرفم فکر میکنم امسال فارغ‌التحصیل میشه و میره(حالا نمیدونم میخواد اون موسسه که مدیرش هست رو چیکار کنه :/ )
یه بارم بهش پیام دادم که آقا اون نوشته‌های ما رو برداشتی بردی خبری نگرفتی و گفتش که تو فکرش هستم و خیالت راحت بابت قولی که بهت دادم.
از یه طرفی آرزومه اولین نمایشنامه‌ام رو با گروهشون اجرا کنم،و میدونم اگه این کار رو انجام ندم همیشه حسرتش توی دلم میمونه. از یه طرف خیلی استرس دارم،چون خودش هم نویسنده اس میگم نکنه نمایشنامه‌ام چرت باشه؟نکنه سرش شلوغ باشه و اصلا وقت نکنه بخونه؟نکنه اصلا نخواد اجراش کنه؟و... خلاصه وقتی من به این مرحله از پرسشهای ذهنی میرسم حسابی میترسم و الان یه چند صفحه مونده به تموم شدنش دارم دو دل میشم واسه انجام این کار...
نمیدونم چیکار کنم؟بین دوستامم کسی نیست بتونه نظر بده راجع به نمایشنامه ام...

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.