خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

ماجرای شیدا(قسمت سوم)

+ ۱۴۰۰/۴/۱۱ | ۱۹:۵۶ | •miss writer•

داستان شیدا...

داستان آدم هایی که با هم زندگی میکنند و از گذشته هم بیخبرند.

ماجرای بچه هایی که برای ورود به دنیای بزرگسالی، باید با رازهای خانواده روبه رو بشوند،

و آدم بزرگ هایی که این راز را پیش خودشان مخفی کرده اند.

با برگشتن کسی که کلید این راز است، آیا باز هم میتوانند از آینده ای که از آن میترسیدند فرار کنند؟

برای خوندن قسمت جدید روی آدرس سایت کلیک کنید

misswriter.ir

ماجرای شیدا

+ ۱۴۰۰/۳/۲۸ | ۱۶:۲۰ | •miss writer•

فکر کردم یک روزی برای همیشه از این دنیا خواهم رفت. آن وقت مشتی فایل و ورق خط خورده کنج اتاق میماند، اگر هیچوقت شجاعت منتشر کردن آنها را نداشته باشم. 

«دوستش داشتم... اما دست سرنوشت ما را در زمان و مکانی اشتباه رو به روی هم قرار داد...» این خلاصه کلام است.

شیدایم کرد ، (روی کلمه‌ی بنفش‌ رنگ کلیک کنید)

  

داستان شیدا...

داستان آدم هایی که با هم زندگی میکنند و از گذشته هم بیخبرند.

ماجرای بچه هایی که برای ورود به دنیای بزرگسالی، باید با رازهای خانواده روبه رو بشوند،

و آدم بزرگ هایی که این راز را پیش خودشان مخفی کرده اند.

با برگشتن کسی که کلید این راز است، آیا باز هم میتوانند از آینده ای که از آن میترسیدند فرار کنند؟

بیاید با هم بنویسیم/4

+ ۱۳۹۹/۱۱/۳ | ۲۳:۱۷ | •miss writer•

نوشتن

اگه پست قبلی رو نخوندید اینجا رو یه نگاهی بندازید و بعد بیاید ادامه این پست رو بخونید.

اینبار میخوایم یه تمرین دیگه انجام بدیم. این دفعه میخوایم کاراکترسازی رو با همدیگه تمرین کنیم. این روش خیلی راحته و خودتون هم میتونید برای نوشتن شخصیت های داستانتون انجام بدید. فعلا درباره کاربرد  این روش برای نوشتن داستان چیزی نمینویسم. میخوایم یه تمرین ساده رو انجام بدیم و بعد درباره اینکه چطور قراره از این کاراکترها در داستان خودمون استفاده کنیم، یه پست جداگانه و مفصل مینویسم.

کاری که قرار هست انجام بدیم به این صورت هست؛

1. نام یا لقب کاراکتر، سن، نقش در داستان و جنسیتش رو بنویسید.

2. سه مورد از ویژگی های بارز ظاهری اون رو توصیف کنید.

3. سه مورد از ویژگی های بارز روحی و خلق و خوی اون رو توصیف کنید.

4. سه مورد از چیزهایی که بهشون علاقه داره یا از اون ها متنفر هست رو بنویسید.

تو پستی که درباره کاراکترسازی نوشتم گفتم حداقل 20 مورد رو میشه برای یکی از کاراکترها بنویسید. ولی قراره این تمرین رو ادامه بدیم پس فعلا همین چند مورد کافیه. یه مثال میزنم تا کاملا متوجه بشید:

1. پرستو / 35 ساله/ مونث/ صاحب یک کسب و کار مرتبط با تولید روغن های گیاهی

2. قد متوسط/ لاغز اندام/ موهای یک دست خاکستری

3. صلح طلب/ آرام و خونسرد/ مستقل و متکی به خود

4. به چایی هلدار و گربه ها علاقه مند است و از گلی شدن کفشش متنفر است.

اگه دوست دارید تو این تمرین شرکت کنید، فقط مواردی که گفته شده رو در قالب یک کامنت زیر پست بنویسید. از این کاراکترها قراره برای نوشتن داستان استفاده کنیم. اما برای نوشتن لازم نیست وسواس به خرج بدید. سعی کنید شخصی رو توصیف کنید که میتونید راحت باهاش ارتباط برقرار کنید و به روحیات خودتون نزدیک تره.

کتاب چین!

+ ۱۳۹۹/۸/۳۰ | ۱۸:۳۳ | •miss writer•

دسته چمدان را کشیدم و بدون اینکه کوله پشتی ام را دربیاورم روی صندلی نشستم. همینطور که به پشتی نرمی که برای خودم درست کرده بودم تکیه داده بودم، به دور و برم نگاهی انداختم. نزدیک تعطیلات عید کریسمس بود و دانشجوهای زیادی مثل من بار و بندیلشان را بسته بودند برای رفتن به خانه. نفسم را با خستگی بیرون دادم: آخ جون بلاخره تموم شد!

گوشی ام را درآوردم و شماره خواهرم را گرفتم. داشتم برایش توضیح میدادم که منتظر رسیدن قطار هستم و به زودی او را میبینم.

-: آه اونجوری چرخ رو دنبال خودت نکش رون!

شال گردنم را پایین کشیدم و گفتم: یه لحظه حس کردم یه صدای آشنا شنیدم!

خواهرم گفت: چیزی گفتی؟

سرم را تکان دادم و گفتم: نه...

-: وای هرمیون گربه ات فرار کرد! بگیرش داره میره سمت در خروجی!

-: اوه نه کج پا!

سمت صدا برگشتم. دختری با موهای قهوه ای پرپشت که توی هوا پرواز میکرد به سمتم دوید و تند تند معذرت خواهی کرد: آه خیلی ازتون معذرت میخوام خانوم. بعد به موجودی که زیر صندلی ام بود تشر زد: کج پا زود ازون زیر بیا بیرون.

تلفنم هنوز کنار گوشم بود. چشمهایم به سمت موجود پشمالوی نارنجی رنگی که خودش را پشت پاهایم زیر صندلی قایم کرده بودم چرخید. خم شدم و درست نگاهش کردم. گربه با چشمهای خسته و بی تفاوتش نگاهم کرد و خمیازه ای کشید. با اینکارش قاطعانه اعلام کرد که قصد بیرون آمدن ندارد. دختر با دستپاچگی روی زمین نشست و سعی کرد دم گربه را بگیرد. هیچ دوست نداشتم یک دانه از موهای نارنجی رنگش روی شلوارم بچسبد. پس پاهایم را بالا آوردم و توی صندلی فرو رفتم. دختر با غرغر گربه را سمت خودش کشید و محکم توی بغلش نگه داشت. دوباره عذرخواهی کرد و در حالی که به موجود خسته بیچاره تشر میزد به سمت دو پسری که با دو چرخ دستی و کلی خرت و چرت نزدیک سکو ایستاده بودند دوید.

لامپ حبابی که بالای سرم روشن شد همه چیز را برایم واضح کرد. این همان پسر بود! امکان نداشت! هری و دوستهایش همه توی یک کتاب داستان تخیلی زندگی میکردند. حتما باید چیزی به سرم خورده باشد یا نوشیدنی الکلی خورده باشم. اما نه هیچ کدام ازین ها اتفاق نیفتاده بودند. فکرهای دیوانه کننده توی سرم باعث شد بی اراده به دنبال آن سه بچه که رداهای مشکیشان آنها را از جمعیت آدم های معمولی دور و برشان متمایز کرده بود بدوم. نزدیکشان رفتم. به قدری که بدون اینکه متوجه حضورم بشوند، بتوانم صدایشان را واضح بشنوم.

-: هری هرمیون متاسفانه شما هم امسال یکی ازون شال گردنا قراره کادو بگیرید.

-: رونالد ویزلی! واقعا که پسر قدرنشناسی هستی.

-: تو اگه میخوای قدرشناسی کنی من حاضرم مال خودمم بهت بدم که حسن نیتت رو بیشتر به مادرم نشون بدی. اما من دلم نمیخواد شبیه دلقکا بشم.

-: بچه ها ما به خاطر این جر و بحثای شما از بقیه جا موندیم. حالا اگه دومین قطار رو هم از دست بدیم مجبوریم کل تعطیلات رو تو کلبه هاگرید بگذرونیم پس عجله کنید.

-: اگه پا درمیونی پروفسور مک گونگال نبود که الان تو خوابگاه بودیم.

-: این بارم به خاطر اون گربه زشت تو داشتیم تو دردسر میفتادیم.

-: هاه! حالا که هیچی نشده! دفعه قبل به خاطر اسهال نابه هنگام جنابعالی جا موندیم.

-: رسیدیم بچه ها عجله کنید. 5 دقیقه دیگه قطار حرکت میکنه. رون اول تو برو سمت سکو میترسم چیزی جا بزاری.

-: باشه هری.

پسر مو قرمز چرخدستی بزرگش را به سمت دیواری آجری بین سکوی 9 و 10 حرکت داد. سرعت گرفت و وقتی من با ترس چشمهایم را بسته بودم، بی صدا ناپدید شده بود. هنوز چشمهایم را کامل باز نکرده بودم که دخترک مو قهوه ای با گربه اش به سمت سکو دوید. اینبار چشمهایم را نبستم. میدانستم که حقه ای در کار است. تا آخرین لحظه باز نگهشان داشتم. اما دختر در لحظه آخر غیبش زده بود. با تعجب جلو رفتم. دستم را روی آجرهای سکو کشیدم. با صدای فریادی که میگفت از سر راه کنار بروم با ترس به عقب برگشتم. آن پسر عینکی با چرخ دستی بزرگش به سمتم می آمد. چهره وحشتزده اش نشان میداد چقدر از دیدن من متعحب شده و بله... البته... کنترل چرخ دستی را از دست داده بود.

انگار که همه چیز دورمان متوقف شده بود، درست در لحظه ای که انتظارش را نداشتم مکان به شکل عجیبی کش آمد. به عقب کشیده شدنم را حس میکردم. وقتی چشمهایم را باز کردم خودم را روی زمین سرد پیدا کردم. کنار چمدان رنگ و رو رفته ام. خداراشکر انگار خواب بودم. کتابم را که روی زمین افتاده بود برداشتم. پشت ردای مشکی رنگم را پاک کردم و عینکم را روی صورتم مرتب کردم. با شنیدن صدای سوت قطار سرم را بالا گرفتم... صبر کن ببینم! این شالگردن گریفیندور دور گردنم چکار میکند؟؟

*****

به دعوت سین دال عزیز که به جز اون هیچکی دعوتم نکرده بود. همه گفتن هر کی دلش میخواد شرکت کنه :( میدونید من چشمام کور شد متنای همتونو که خیلی خیلی هم ریز بود خوندم؟!

برگزارشده توسط بلاگردون

دعوت میکنم ازین سه نفر اگه دوست داشتن بنویسن حتی اگه زمانش گذشته بود: خودش و نوشته هاش ،  جناب میرزا که همیشه دوست داره تو چالش نویسندگی شرکت کنه ولی میاد میبینه شلم شولبا شده و بیخیال میشه خخخ

و همینطور معصومه

اغلب بچه هایی که میشناسمشون و دستی توی نوشتن دارن خیلی جلوتر از من توی چالش شرکت کردن. امیدوارم هر کسی این پست رو میبینه به بهانه داستان نوشتن هم که شده یه ایده ای توی ذهنش جرقه بزنه. هدف اینه که با چشم خودمون ببینیم ایده های داستان نویسی تو هوا دارن شنا میکنن و ما بازم ازینکه ایده ی جدیدی نداریم داریم مینالیم. اگه فکر میکنید براتون شروع کردنش سخته، میتونید با توصیف ظاهری یک آدم یا توصیف یک صحنه شروع کنید. موفق باشید همتون ^^

سایه

+ ۱۳۹۹/۶/۲۹ | ۱۶:۵۸ | •miss writer•

در راهروی طویل و باریکی که در برابرش بود قدم برمیدارد.دیوارها با سرامیک های مربع شکل ترک خورده پوشیده شده اند.آنچه شنیده میشود انعکاس ریزی از کشیده شدن کف پاهایش روی ذرات خاک است و آنچه دیده میشود دایره ی نورانی چشمک زن،در انتهای راهرو است.نور ضعیف لامپ،محدوده ی کوچکی از اطرافش را روشن کرده است.در فلزی رنگ و رفته ای در آن انتها دیده میشود.دستش را با تردید روی دستگیره سرد در میگذارد و در را به داخل هل میدهد.قفل با صدای تق آرامی باز میشود.در بی صدا به روی پاشنه میچرخد.قدم به اتاق تاریکی میگذارد که تا جایی که چشمهایش میدید خالی از هر وسیله و موجود زنده ای بود.سردرگم به جایی که نمیدانست کجاست نگاهی می اندازد.چهار گوشه اتاق تار و پودی نقره فام به چشم میخورد و این تنها چیزی بود که وجود داشت.

با بسته شدن ناگهانی در همان روشنایی اندک هم از بین میرود.با ترس دور خودش میچرخد.سیاهی حجم خالی اتاق را پر کرده بود.حالا تفاوتی بین باز و بسته بودن چشمهایش وجود ندارد.صدای کشیده شدن کبریت باعث می شود به عقب بچرخد.به هیبت چهارشانه ای که روبه رویش ایستاده بود نگاه میکند.مرد شعله ی کوچک کبریت را فوت میکند و نگاهش را از روی شمع ها بالا می کشد.به مرد جوان و آشفته ی روبه رویش نگاه میکند:اینجا چیکار میکنی؟

مرد جوان آب دهانش را فرو میبرد:گم شدم.

مرد دیگر که لباس سپید کشیش ها را به تن داشت،پوزخندی میزند:اینجا دنیای ذهن خودته...چطور توی ذهنت گم شدی؟

مرد جوان به کشیش خیره میشود.برای لحظاتی به لبخند مسخره روی لبهایش خیره میشود.برای او هیچ چیز خنده داری وجود نداشت.نه هیبت سپیدپوش مقابلش که بین دو شمعدان پایه بلند ایستاده بود نه تابوتی که روبه رویش قرار داشت.در تابوت با اشاره انگشت کشیش باز میشود.نور لرزان شمع ها روی صورت آشنایی که در تابوت خوابیده بود می افتد.مرد جوان با تعجب میگوید:این...این منم!

کشیش با خونسردی کنار مرد جوان می ایستد.نگاهی به درون تابوت می اندازد و میگوید:بله این تو هستی.کسی که میتونستی باشی.کسی که در آینده قرار بود باشی.

مرد جوان دستهایش را لبه ی تابوت میگذارد.جسمش انگار به خواب رفته باشد.لبخند بر لبش نشان از حس رضایت درونیش را دارد.بین گل هایی که کل بدنش را پوشانده،مدال های طلایی رنگی  دیده میشود.میپرسد:اینها چی هستن؟

-:اینها افتخارات و کارهای نیکی هستن که انجام دادی.

با تعجب نگاهش را از کشیش میگیرد.عقب عقب میرود.دستش را روی سرش میگذارد:یعنی چی انجام دادم؟

-:تو از خودت فرصت زندگی کردن رو گرفتی...یادت نیست؟

روی زمین می افتد.حالا کنار جنازه ی کسی نشسته است که قرار بود باشد.غمی ناگهانی قلبش را به درد آورد.

-:نه...من...نباید مرده باشم.باید...باید راهی باشه.چطور میتونم برگردم.

کشیش با تاسف سر تکان میدهد:اگر کاری بکنی شاید بخشش شامل حالت بشه.

مرد جوان منتظر نگاهش میکند:چه کاری؟

-:باید اون رو بپذیری

مسیر اشاره ی دستش را دنبال میکند.رو به روی آیینه ی خاک گرفته ای که بر دیوار قاب شده می ایستد.عبار نرمی که بر طرح برگ قاب طلایی نشسته بود را پاک میکند.درون آیینه را نگاه میکند.تمام لحظات عمرش به یک آن زنده میشود و انعکاس محوی از گذر سریع خاطرات در آیینه نمایان میشود.مرد جوان به چشمهایی که از اشک تر شده خیره میشود.حسرت...چیزی جز پشیمانی در آنها نمیبیند.

-:چیزی که میبینی،آیینه ی دردهایی و رنج هایی بود که در زندگی تحمل کردی.تو بابت تمام سال هایی که خودت رو سرزنش کردی و بابت ساقط کردن خودت ازین فرصت زندگی،محکومی.راه برگشتی وجود نداره...مگر اینکه معجزه رخ بده.اینجا رو ببین.

و تصویر مردی جوان،درحالی که بر تخت سفید،بی جان افتاده،در آیینه نمایان میشود.

-:اینها همه اش خوابه مگه نه؟

-:اینها همه چیزیه که توی ذهنت میگذره.

این را کشیش گفت.دستش را پشت سرش برد و به آیینه نگاه کرد:تمام این مدت کافی بود به جای سرزنش خودت از اتفاق هایی که میفتادن،خودت رو میبخشیدی...شاید در این صورت هرگز به چنین سرنوشتی دچار نمیشدی.مرد جوان دستش را روی صورتش میکشد.آهسته کلماتی را با خودش زمزمه میکند:بابت تمام این سالها متاسفم.خواهش میکنم یک فرصت دیگه بهم بده.

با خوردن نسیمی خنک توی صورتش چشمهایش را باز میکند.نوری طلایی از دریچه ای که روبه رویش باز شده،تاریکی را میبلعد.به پشت سر میچرخد:انگار بخشیده شدم!کلماتی که در حال گفتنشان بود توی هوا ناپدید میشود.جای تابوت روی زمین خالی بود.صدای کشیش را به وضوح میشنید اما اثری از او پیدا نبود:برو و به زندگیت برگرد.

مرد چشمهایش را میبندد.کش آمدن فضای اطرافش را حس میکند.سپس از آسمان بر جایی نرم فرود می آید.چشمهایش را که باز میکند،خود را در اتاق سفید میبیند.بوی دارو و الکل...چهره ی تار پرستاری که بالای سرش ایستاده بود باعث میشود نفسی از سر آسودگی بکشد.

.....................................

این همون داستان نشریه دانشگاهه

با هم نوشتیم/2

+ ۱۳۹۹/۵/۲۹ | ۱۵:۵۶ | •miss writer•

داستانی که با هم نوشتیم!2

continue
about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.