خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

درباره دیدار بلوچ

+ ۱۴۰۰/۴/۲ | ۱۳:۱۷ | •miss writer•

هر چه دولت آبادی دید و شنید، مجموعه آنچه در دیدار بلوچ نوشته است.

برای خواندن این مطلب، روی این لینک کلیک کنید.

....

از سایت misswriter.ir

معرفی کتاب.5

+ ۱۳۹۹/۶/۲ | ۱۲:۰۴ | •miss writer•

دختر پرتقالی

اثر:Jostein Gaarder

پسری ۱۵ساله به اسم جورج به صورت اتفاقی نامه‌ای از پدرش دریافت میکنه.پدر جورج «یان اولاف» به خاطر یک بیماری لاعلاج وقتی پسرش چهارساله بود،از دنیا میره.اما روزهای آخر زندگیش،تصمیم میگیره نامه‌ای به پسرش بنویسه و تجربیاتش از زندگی رو در اختیارش قرار بده.در واقع داستان با خاطرات یان اولاف از جست‌و‌جوی دختری که با یک کیسه پرتقال در اتوبوس ملاقات کرده شروع میشه.دختری که پرتقال هایش رو روی زمین ریخت و اون رو بابانوئل خطاب قرار داد.پدر جورج تعدادی سوال و جواب‌های فلسفی درباره عشق و‌ مرگ و زندگی،هول یک داستان کوتاه،بیان میکنه.اون سعی میکنه به این روش،با پسرش در آینده حرف بزنه و تنها حسرتی که در زندگیش داره رو رفع کنه.

با توجه به اسم داستان،ما انتظار خوندن یک داستان عجیب و هیجان‌انگیز عاشقانه رو داریم با کلی اتفاقات جالب.شاید این شگرد نویسنده باشه که همچین اسم جذابی برای داستان انتخاب کرده.ولی ماجرا چیزی که ما از روی جلد قضاوت میکنیم نیست.

پدر جورج در روزهایی که فهمیده بود فرصت زیادی نداره،به این فکر میفته که راهی برای حرف زدن با پسرش پیدا کنه.نه پسر چهارساله اش.پسری که در آینده بود.پسری که بزرگ شده بود و حرف هاش رو میفهمید.این آرزوی هر پدریه که یک روز کنار پسرش بشینه و براش از سفرها و تجربیاتش بگه.پس با خودش فکر میکنه حالا که این فرصت رو نداره،راهی برای ارتباط با پسرش پیدا کنه؛نامه نگاری.پدر جورج بین داستانی که تعریف میکنه،نصحیت هایی هم برای پسرش به جا گذاشته.اینکه زمان کوتاهه،خوشبختی باید تو نگاه خودت باشه و این دنیا یک معجزه است.

داستان در ابتدا گیج کننده به نظر میاد.اما همچنان که قصه پیش میره همه چیز واضحتر میشه.

کتابی که من خوندم نسخه صوتی با صدای آرمان سلطان زاده بود.صدای گیرا و لحن جذاب آقای سلطان زاده به درک عمیق تر داستان کمک کرد.سلطان زاده خیلی خوب تونسته بود فراز و فرودهای احساسی داستان رو به تصویر بکشه.کافیه چشمها رو ببندید و ذهنتون رو به روی صدایی که توی مغزتون میپیچه باز کنید.آنچه توصیف میشه عین واقعیت به نظر میرسه.چون دیگه حس یک خواننده یا حتی شنونده یک قصه معمولی رو ندارید.شما خودتون رو به صورت زنده در تمام صحنه ها کنار شخصیت ها میبینید و همراه باهاشون اتفاقات رو تجربه میکنید.

بخونمش یا نه؟!

تصمیم با خودتونه.کتاب حدودا 180 صفحه است.اگر خواننده سریعی باشید یک روزه میتونید تمومش کنید.همونطور که گفتم نکات فلسفی کوتاهی با نثر روان و ساده داستان بیان شده و در کل ما شاهد اتفاق خیلی هیجان انگیز و کشمکش هایی که در بقیه داستان ها خوندیم،نخواهیم بود.خوندن کتاب حس نشستن در یک ایوان پر از گل همراه صرف یک فنجان چایی هلدار و کیک شکلاتی رو به آدم میده.برای اینکه بتونیم دقایقی از آرامش ذهنی لذت ببریم. 

 

چند جمله از این کتاب:

نگو که طبیعت معجزه نیست و دنیا افسانه نیست. هر که به این موضوع پی نبرده، شاید زمانی که افسانه به پایانش نزدیک شد و به وداع با این معجزه رسید، آن را بفهمد.

 

...من می‌ترسم جورج. از این می‌ترسم که از این دنیا رانده شوم.
من از شب‌هایی مثل امشب که دیگر زنده نخواهم بود، خیلی می‌ترسم... دنیا خیلی پیر است؛ شاید 15 میلیارد سال عمر داشته باشد و با این حال کسی نتوانسته بفهمد که جهان چگونه به‌وجود آمده است. همه ما در افسانه بزرگی زندگی می‌کنیم که هیچ‌کس اطلاع درستی از آن ندارد.

 

معرفی کتاب.4

+ ۱۳۹۹/۳/۳۰ | ۱۷:۵۲ | •miss writer•

جنگل نروژی

نویسنده:هاروکی موراکامی

سال انتشار:1987(در ژاپن)_چاپ اول ایران 1396

تعداد صفحات:452

مترجم:فرشته افسری

 

با خوندن کتابهای هاروکی موراکامی نویسنده ژاپنی،خودم رو در دنیای انیمه ای اون داستان میبینم.بعضیها رنگی و پر از موسیقی های آرامبخش و بعضی هم بدون رنگ و موسیقی زیبا.کتاب جنگل نروژی از اون دست کتابهایی بود که توش هیچ رنگ و موسیقی خاصی دیده و شنیده نمیشد.جنگل نروژی که اسم یک آهنگ معروف هم هست داستان زندگی آدم هایی رو بیان میکنه که زندگیشون رو به فروپاشیه.از اول تا آخر داستان ما درگیر زندگی غم انگیز،شکست ها،عشق ها و ماجرای دوستی های پسر جوانی به اسم تورو واتانابه هستیم و ماجرای زندگیش رو از دید خودش میبینیم.این خلاصه کلی ای از داستان بود.و اما نظر من درباره این کتاب که مدتها بود تو لیستم گذاشته بودم که در فرصت مناسبی تهیه اش کنم و بخونم:

ابتدای کتاب جایی که از زمان حال شروع میشه رنگ غمی سیاه در صحنه دیده میشه.ما «تورو» رو هواپیمایی به مقصد هامبورگ میبینیم در حالی که در هاله ای از غم تیره فرو رفته.قسمت اول داستان با جمله:«چراکه فهمیدم هیچوقت من رو دوست نداشت.»تموم میشه و از قسمت دوم کتاب وارد گذشته تورو میشیم.

داستان از گذشته اش از نو شروع میشه و تورو قصه زندگیش رو مثل یک فیلم با دور تند برای ما نشون میده.بعضی جاها مکث میکنه و با سرعت کمتری وقایع صحنه ها و زیبایی هاش رو توصیف میکنه و این توصیفات دقیق قلم نویسنده رو دوست داشتنی میکنه.

شخصیت اول داستان در ابر خاکستری بی تفاوتی و روزمرگی و افسردگی فرو رفته برای همین هم بعضی مواقع خوندن ماجراهای هیجان انگیز و صحنه های شگفت انگیز از توصیفات طبیعت،بدون واکنش احساسی اون،یعنی تورو واتانابه،حس خیلی خوبی رو به من انتقال نداد.همش درگیر این بودم که چرا تورو با وجود این همه بالا و بلندی های قصه زندگیش انقدر بی تفاوته؟نه میخنده نه گریه میکنه نه غصه میخوره...کم کم با پی بردن به ماجرا همه چیز برام قابل پذیرش تر شد.

نظر خواننده های ایرانی کتاب دو دسته است:اون هایی که جنگل نروژی رو شاهکار میدونن و دسته دوم که میگن مزخرف تمام عیاره!

پایان غافلگیر کننده و دور از انتظار داستان،سرعت پیش رفتن داستان که بعضی جاها تند میشد و گاهی با آرامش پیش میرفت،حس دوری از شخصیت اصلی و ارتباط برقرار نکردن باهاش چیزهایی هست که خواننده رو از خوندن داستان ممکنه پشیمون کنه.اگه دنبال یک قصه عاشقانه و پر از کشمکش های عاطفی و ماجراهای هیجان انگیز هستید این کتاب براتون انتخاب خوبی نیست.به نظرم داستان درس هایی به خواننده میخواد بده که فهمیدنش نیاز به آشنایی بیشتر با قلم نویسنده،فرهنگ ژاپن و یکمی فلسفه داره.شاید داستان کلی به نظر خسته کننده بیاد ولی بعضی قسمت های داستان به طرز فوق العاده ای توصیف شده.من شخصا قسمت هایی که تورو با آدمهای دور و برش حرف میزد رو خیلی دوست داشتم.مخصوصا حرف های میدوری از کانونی که عضو شده بود وماجرای دبیرستانش.لحظه اعتراف که بلاخره تورو رو با یه سوویتشرت زرد!توصیف کرد غافلگیر کننده بود.فکر کن کل داستان با یه کت شلوار معمولی و احتمالا بدون رنگ خاصی که توجه رو جلب کنه داره توصیف میشه یکهو با چهره ای جدید تورو وارد قصه میشه.این تغییراتی که توی چند صفحه آخر داستان میخونیم یه دلیل داره و اون هم عشقه.یکجا از دست دادنش و جایی دیگر به دست آوردنش.فقط عشق همچین نیرویی داره که یه آدم بی تفاوت رو به گریه میندازه یا میخندونتش.

در کل من نظر خوبی روی داستان داشتم و دارم.بهش از 10 امتیاز 8 میدم.

این لینک بیوگرافی نویسنده و بعضی کتاباش،از سایت فیدیبو

 

نکته ای که اینجا باید داخل پرانتز بگم اینه که کتابهای خارجی به خاطر ترجمه و حذفیات ممکنه نواقصی داشته باشند و به همین دلیل ممکنه نظر شما رو درباره نویسنده برای همیشه تغییر بده و این خیلی مهمه.این کتاب ازون دست کتابهایی بود که سخت مجوز گرفته به خاطر موارد +18ش!اگه واقعا آثار موراکامی رو دوست دارید به نظرم ترجمه انگلیسی از Jay Rubin رو تهیه کنید و بخونید.

من ترجمه ی فرشته افسری رو خوندم و به نظرم ترجمه نسبتا خوبی بود.یادتون باشه انتخاب مترجم خوب خیلی خیلی مهمه و بعضی مواقع هیچ چیز جای متن انگلیسی داستان رو نمیگیره.

 

اینجا پاراگراف اول کتاب رو از سه مترجم مختلف براتون میزارم که خودتون مقایسه کنید:

متن انگلیسی:

I was ۳۷ then, strapped in my seat as the huge ۷۴۷ plunged through dense cloud cover on approach to Hamburg airport. Cold November rains drenched the earth, lending everything the gloomy air of a Flemish landscape: the ground crew in waterproofs, a flag atop a squat airport building, a BMW billboard. So – Germany again

ترجمه مهدی غبرائی:

۳۷ ساله بودم و کمربند ایمنی‌بسته که هواپیمای غول‌پیکر ۷۴۷ از میان انبوه ابرها به طرف فرودگاه هامبورگ سرازیر شد. باران سرد نوامبر زمین را تر کرده بود و به همه چیز حال و هوای دلگیر چشم‌انداز فلاندری داده بود: خدمه‌ی زمینی با بارانی‌ها، پرچمی بالای ساختمان کم‌ارتفاع فرودگاه، یک تابلو تبلیغاتی بزرگ BMW. خب، باز آلمان.

 

ترجمه م.عمرانی:

آن زمان ۳۷ سال داشتم. در حالی که هواپیمای ۷۴۷ عظیم‌الجثه با نزدیک شدن به فرودگاه هامبورگ در مه غلیظی فرو می‌رفت، کمربند صندلی‌ام را بستم. باران سرد ماه نوامبر زمین را در خود غرق می‌ساخت و حال و هوای مناظر فنلاند را در ذهن تداعی می کرد: کارکنان فرودگاه با لباس‌های ضد‌آب، ساختمان دور افتاده فرودگاه، بیلبورد BMW. خب – دوباره آلمان.

 

ترجمه فرشته افسری:

هویپیمای غول پیکر شماره 747 از میان ابرهای متراکم گسترده بر فراز فرودگاه هامبورگ،زمین را نشانه گرفت و من به صندلیم میخکوب شدم.سی و هفت ساله بودم...زمین از بارش باران سرد ماه نوامبر،خیس اب بود و همه چیز نمای دلگیر چشم انداز های فنلاند را به خود گرفته بود:خدمه فرودگاه با لباس های ضد آب،پرچم افراشته بر فراز یکی از ساختمان های کوتاه فرودگاه و یک بیلبورد با تبلیغاتی از BMW...بله باز هم آلمان.

 

شاید این لینک به دردتون خورد.

 

قسمت های جالب کتاب رو بخونید!

 

«هیچ فکرشو کردی که امروز چه کار وحشتناکی در حق من کردی؟تو حتی متوجه نشدی من مدل موم رو عوض کردم.»

مهم نیست کدوم کشور باشید دخترا از زیبایی هاشون لذت میبرن و اگه متوجه تغییراتشون نشید کارتون تمومه!

 

«...بعد از اتمام جلسه و خوردن کوفته برنجی ها همشون شکایت کردن که چرا اینش اینجوری بود و اونش اونجوری؟یا چرا چیزی کنارش نبود؟....اون روز اونقدر عصبانی شده بودم که حتی نمیتونستم حرف بزنم.این دلال هایی که اسم انقلابی بودن رو روی خودشون گذاشته بودن با خودشون چه فکری میکردن؟فکر میکردن کی هستن که سر چنتا کوفته برنجی قشقرق راه انداختن؟.....»

نکته جالبی بود به نظرم!

 

«هیچوقت غم گذشته رو نخور و به خاطر کارهایی که کردی عذاب وجدان نداشته باش فقط آدمای احمق این کارو میکنن»

جمله گهربار دوست واتانابه،ناگاساوا.فکر کنم تنها موجود نرمال داستان همین پسر بود جدای از عوضی بودنش :))

 

معرفی کتاب.3

+ ۱۳۹۹/۱/۲۵ | ۱۶:۲۵ | •miss writer•
درباره کتاب «مغازه خودکشی» نوشته ژان تولی
 
اگه بهت بگن یه مغازه ای هست که میتونی واسه کشتن خودت بری تجهیزات بخری چی میگی؟

اولین چیزی که توی ذهن آدم میاد با دیدن اسم کتاب،یه داستان جناییه.در صورتی که این داستان به گفته خود مترجم یک کمدی سیاهه.همونطور که از اسمش پبداست،اون جنبه تاریک زندگی که <<مرگ>> هست،به یه بیان طنز و شوخی توصیف شده.داستان در یک برهه زمانی نامعلوم اتفاق میفته سالیان سال بعد از قرن بیست و یکم.زمانی که همه از زندگی ناامید هستن.داستان به شکلی توصیف شده که آدم با خوندنش میگه:چه آدمای احمقی!ولی بعد یکوچولو دقت میکنی و میبینی حتی خودت گاهی وقتا همچین دیدی به زندگی داری:ناعادلانه،تاریک و غم انگیز.

حالا فرض کن وارد شهری بشی که خندیدن غیر عادی باشه و به جای داروخونه مغازه خودکشی باشه...خیلی عجیبه مگه نه؟این بین بچه ای به دنیا میاد که بر خلاف همه مردم شهره.لبخند میزنه امیدواره و همیشه نیمه پر لیوان رو میبینه این پسر بچه که اسمش آلن هست باعث تغییر خانواده اش و در آخر تغییر همه مردم شهر میشه.قسمت هیجان انگیز داستان که خواننده رو غافلگیر میکنه دو خط انتهایی داستانه.خودم انقدر غافلگیر شدم که بلند گفتم نهههه و مورد عنایت والدین قرار گرفتم :))
داستان ما داستان زندگی لوکریس و همسرش میشیمیا که صاحبای مغازه خودکشی ان و سه فرزندشون ونسان مرلین و آلنه.آلن کوچولو درست مثل یه خورشید با موهای فرفری طلایی نور امید رو با لبخندش به خانواده تواچ هدیه میده.آلن تلاش میکنه چیزی به اونا بده که توی قلبشه یعنی عشق.عشقی که برای همه یه کلمه گم شده است.ماجرای داستان درباره زندگی این خانواده و تغییراتیه که خیلی آروم وارد زندگیشون میشه و اونا رو کاملا عوض میکنه.
آخر داستان همه مردم اونقدر غرق زندگی شادشون شدن که حتی یادشون نمیاد یه زمانی چقدر غمگین و افسرده بودن و طوری اون دوران رو فراموش کردن که انگار هیچوقت وجود نداشته!(آره دوستان غم و خاطرات بد به همین راحتی ناپدید میشن.)
 
میتونید این کتاب رو از نرم افزار های فیدیبو و طاقچه دانلود کنید و الان کلی تخفیف گذاشتن برای خرید تا میتونید استفاده کنید.
در آخر چند تا از جمله های قشنگ این کتاب:
:«جریمه اش کردند.تو مدرسه ازش پرسیدند کی ها خودکشی میکنند.اون هم جواب داده بود آدم های شاکی!»
.
آلن از بالای پله ها نظر داد:بابا،چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟
.
 
و قشنگ ترین قسمت به نظرم اینجاست که آلن میگه:
زندگی همینه که هست.اگه سخت بگیری بهت سخت میگذرونه.این ماییم که بهش ارزش میدیم.با همه کمبودهایی که این دنیا داره،زیبایی های خودشم داره.نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم.نمیشه باهاش جنگید!بهتر اینه که نیمه پر لیوان رو ببینیم.
 

معرفی کتاب.2

+ ۱۳۹۸/۶/۱۴ | ۲۲:۵۴ | •miss writer•

این پست نظر شخصی بنده حقیر درباره دو کتاب معروف از یک نویسنده بسیار معروفه.که خیلی زحمت کشیدم و هردو کتاب ۵۰۰ صفحه ای رو طی دو سال فراهم کردم و خوندم.
من پیش از تو/پس از تو اثر جوجو مویز

 

continue

معرفی کتاب.1

+ ۱۳۹۸/۵/۵ | ۱۳:۰۷ | •miss writer•

راز سایه،نویسنده دبی فورد

خودم هنوز کامل نخوندمش،ولی به نظرم بین همه کتابای روانشناسی که هدفشون فقط سیاه کردن کاغذه و بس،این کتاب بسیاررررر کارآمد بود برام.
من کتابا و مقاله های روانشناسی زیادی خوندم،به نظرم همه شون یک چیز هستن...مسخره،چرت و پرت و مناسب برای پر کردن جیب نویسنده.
آخه کی تا حالا تونسته با خوندن یه کتابی درباره راز موفقیت واقعا موفق پولدار و خوشبخت بشه؟کدوم آدمی با کتاب تربیت فرزند تونسته یه فرزند باهوش،اجتماعی وتوانمند تربیت کنه؟
زندگی تجربه است،هر کتاب یه تجربه.
ولی بعضی کتابا واسه اداره یه زندگی کافی نیستن.
با همین جبهه سنگین شروع کردم به خوندن این کتاب.
خلاصه بگم درباره صداهای درونی مغز ما صحبت میکنه.نویسنده بر این باور است که هر کدوم از ما آدمها یک داستان زندگی داریم که مثل اثر انگشت مختص خود خودمونه و با بقیه فرق داره،این داستان ممکنه تلخ همراه با صداهای منفی،شکست های احساسی و کمبود ها باشه یا برعکس،یک داستان درخشان همراه با حس رضایت و خوشبختی و کامروایی.
در ادامه نویسنده توضیح میده که سرشت ما الهی است،خداوند هر آن چیزی که از خوبی ها و خوشبختی ها بوده در وجود ما نهادینه کرده.این وظیفه ماست که راه خودمون رو پیدا کنیم و خودمون رو به نیک فرجامی برسونیم.
بعد از توضیح کامل اینکه هیچ انسانی واقعا بدبخت نیست به این نکته مهم تاکید کرده که باورهای ما واسمون یه دنیای ذهنی درست کرده که مثل یک کپسول ما رو در بر گرفته.دنیای ما با اون چیزی که واقعا داره برامون اتفاق میفته خیلی فرق داره اما تاثیرات مستقیم داره روی اتفاقاتی که برامون میفته.
یعنی اگه ما همواره به خودمون تلقین میکنیم که هیچکس منو دوست نداره،آدمها قابل اعتماد نیستن،من خیلی بدبختم میبینیم دنیامون به طرز عجیبی توسط نیروهای منفی احاطه شده که دائما برامون بدشانسی میاره.
دوستامون رو از دست میدیم،دائما دنبال تغییر خودمونیم که دیگران دوستمون داشته باشن،همش دنبال پیدا کردن مشکل خودمونیم.در صورتی که اشتباهه!!آره کاملا اشتباهه!!
اگه شما هم ازین دست صداهای درون مغزی دارید که افکار منفی رو بهتون القا میکنه باید هشدار بدم در معرض خطرات جدی قرار گرفتید!!
اولین قدم برای بهتر شدن اینه که قبول کنید،این شما هستید!با همه ضعف هایی که فکر میکنید ضعفه(اما در واقع یک‌ موهبته)،با همه کاستی ها،اخلاقهای غیر قابل تحمل و...این شمایید!کسی حق نداره بگه باید خودتونو عوض کنید. اجازه بدید کسایی که نمیتونن تحملتون کنن برن،اینجوری هم شما راحتید هم اونا.
شده تا حالا جسمتون یه جا باشه و فکر و ذکرتون در یک عالم دیگه سیر بکنه؟آیا شده حس بکنید چقدر زندگیتون مزخرفه چون از مسافرتی که رفتید هیچی نفهمیدید چون همش تو فکر رسیدن به خونه بودید؟
اینها همش یه نقطه است توی مغز که شما رو داره کنترل میکنه.
در ادامه نویسنده سعی میکنه نشون بده چجوری از این افکار در جهت مثبت استفاده کنید،چجوری این صداهای منفی رو تبدیل به امواج مثبت کنید.
راز شادی تو زندگی همینه،اینکه شما ذهنتون رها باشه،افکارتون مثبت باشه.
وقتی به این نقطه برسید کم کم آرزوهاتونو هم میبینید،وقتی با خودتون آشنا بشید،کم کم میفهمید تمام این مدت لازم نبود دنبال خوشبختی بگردید،خوشبختی همینجاست،در همین لحظه.
اگه باور داشته باشید که به چیزی میرسید حتما همون طور میشه و برعکس اگه دائما ساز مخالف بزنید دنیا هم طوری تغییر میکنه که شما رو در جهت اون افکار منفی پیش ببره.
پس میبینید که همه چیز دست شماست.:)
شدیدا پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید،با وضعیت الان جامعه و همه گیر شدن افسردگی فکر میکنم بهترین راه برای درمان خودتون این کتاب باشه.
اگه کسی این کتاب رو خونده ازش میخوام نظرش رو بگه.
کتابای ازین دست مفید هم معرفی کنید.

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.