طرح یک تجربه؛

به عنوان یک نویسنده بهم کارهایی پیشنهاد میشه.مثلا نوشتن تبلیغات واسه یک کار،نوشتن یک مقاله،نوشتن یک داستان برای نشریه ادبی و...سخت ترین قسمت ماجرا آماده کردن مطلبیه که هیچ پیش زمینه ذهنی براش ندارم.عین خود عذابه!نداشتن اعتماد به نفس کافی و تردید و ترس هم که همیشه خدا همراهمه.اما اینجوری واقعا نمیشه کاری رو به سرانجام رسوند.

هفته پیش کانون ادبیات دانشگاه برای چاپ نسخه تابستانی نشریه ادبی،از اعضاش خواست تا هر چه زودتر حوزه ای که میتونن در اون کمک کنن رو اعلام کنن.میپرسید تجربه نشریه نویسی دارم؟بله آخریش روزنامه دیواری مدرسه راهنماییم بود!نوشتن نشریه حتی با وبلاگ نویسی هم خیلی متفاوته پس چاره ای نداشتم که یا حرفی بزنم یا رسما از گروه خارج بشم.برای نوشتن داستان کوتاه اعلام آمادگی کردم.اما با دیدن موضوع دلسرد شدم.موضوع اصلی نشریه بر اساس نیمه تاریک وجود دبی فورد بود و توی سه بخش برای نوشتن متن های مختلف ازش الهام گرفته بودن.ده روز فرصت داشتم.هفت روزش هیچ کاری نکردم.حتی درباره اش فکر هم نکردم.تو ذهنم دنبال یک کلمه بودم.یه تصویر یا یک شعر که بتونه بهم الهام بده.چی پیدا کردم؟هیچ!

جمعه عصر بعد از مسافرت کوتاهم به زادگاه پدری مشغول خوندن کتابی که دو سه روز بود شروعش کرده بودم.اسمشو مطمئنن شنیدید صورتت را بشور از ریچل هالیس.با سرعت بالایی داشتم کتاب رو میخوندم که یکهو چشمم روی یک جمله مکث کرد:نشستن کنار جنازه کی که قرار بود باشم.جمله رو روی کاغذ یادداشت کردم و گفتم این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم.شاید خیلی وقتا با خودمون فکر کرده باشیم و با خودمون بگیم:من میتونستم خیلی بهتر و فوق العاده باشم اگر...و هزارتا جمله پشت سرش بیاد توی ذهنمون.تصویری توی ذهنم نقش بست که اگر من یک روز شخصی که میتونستم باشم رو ببینم و بابتش حسرت بخورم...اونوقت چی؟بازم نمیخوام کاری بکنم؟

هر چیزی که به ذهنم میرسید رو یادداشت کردم و بهمدیگه وصلشون کردم.20 دقیقه بعد پیش نویس اولیه داستان کوتاهم آماده شد...بوم!راحت شدم!

اگه به مقدار کافی کلمات و جمله های آماده داشته باشید هیچوقت برای نوشتن کلمه کم نمیارید.این کلمه ها حاصل خوندن و تجربیات قبلی ماست.پس تا میتونید بخونید و بنویسید.خیلی از ایده های موقع خوندن یک کتاب به ذهن میرسه.چون خوندن ذهن رو باز میکنه.

عکس