بیایید با هم بنویسیم/2
خب خب خب!
حدودا یک ماه پیش ما با همدیگه یک چالش نویسندگی خیلی باحال رو شروع کردیم.روش کار دقیقا مثل اون بازی اسم که یک نفر از آخرین حرفِ اسمی که نفر قبلی میگفت،یک اسم جدید میگفت.این چالش خیلی راحته؛من با یک جمله شروع میکنم و شما ادامه اش میدید.اما اینبار دو تا نکته اضافه میکنم بهش.اینکار فقط واسه اینه که نوشتن براتون راحت تر بشه:
1.حداقل یک کلمه و حداکثر دو خط توی هر کامنت میتونید بنویسید.(بر فرض اگر میخواید بیشتر از دو خط بنویسید،بعد از ارسال کردن نظرتون،مجددا صفحه رو بارگذاری کنید و یک کامنت دیگه بنویسید)
2.برای نوشتن ادامه ی داستان فقط از آخرین نظر(که میشه کامنتی که از همه پایینتره)استفاده کنید و ادامه اش بدید.اصلا مهم نیست اگه تو کل داستان به نظر خیلی بی ربط بیاد.تنها الگوی نوشتنتون آخرین کامنت هست.
و اینم اضافه کنم که اگه سوالی دارید از قسمت در گوشی با نویسنده بپرسید که بین قسمت های داستان فاصله ایجاد نشه.
این پست تا سه روز مرتبا به روز رسانی میشه تا همه فرصت فکر کردن و نوشتن داشته باشند.و در نهایت من تمام نوشته های شما رو روی هم میزارم و با یکم ویرایش یه داستان کوتاه مینویسم.این یک تمرین خیلی خوب واسه ایده گرفتن و نوشتن هست که خودتون هم میتونید انجامش بدید.قراره توی یه پست جداگونه دراین باره بیشتر با هم صحبت کنیم.
سرش شروع کرد به گیج رفتن. می دانست این زهر تا پانزده دقیقه ی دیگر کارش را تمام می کند. لبخند زد و جرئه ی دیگری نوشید. تصور اینکه بعد از مرگش چه آشوبی در این مهمانی پر زرق و برق به راه خواهد افتاد لبخندش را کش می آورد.
دوباره تمام بدبختیها و بیمهریها جلوی چشمش آمدند.این دفعه بیشتر نوشید.مرگش ، ابزاری برای جلب کردنِ توجهِ دیگران بود.
در زندگی هر آدمی همیشه روز هایی فرا می رسد که به هیچ چیز بی ارزشی نمی تواند فکر کند و چون چیز با ارزشی در زندگیندارد تصمیم می گیرد که به هیچچیز فکر نکند...
اما چرا او نمیتوانست ذهنش را خالی کند؟ حداقل در این دقایق واپسین... کاش میتوانست حداقل چند دقیقه اصلا فکر نکند!
به حجوم افکار توی سرش پوزخندی میزند.آخرین جرئه از گیلاسش را سر میکشد و به سمت ایوان تالار میرود.چیزی توی ذهنش قلقلکش میدهد.از جمعیت دور شو...برو آن گوشه که نور ماه افتاده.حالا به نظرش همه چیز رمانتیک تر میرسد.کمی که جلوتر میرود،متوجه برق نگاهی از میان تاریکی میشود.
جلوتر میرود و با نابوری به چشمهای سبزی که از اشک برق میزند خیره میشود.آرام لب میزند:ماریا...دختر از سایه بیرون می آید،آهسته به مرد جوان نزدیک میشود.مرد جوان جوشش مایع گرم درون معده اش را احساس میکند.چیزی تا پایان بازی نمانده است.
ماریا با نوک انگشت اشکهای گوشه چشمش را پس میزند و میگوید:متاسفم...مرد حرفی نمیزند.کمی بعد پوزخند گوشه لبهایش مینشیند و نگاه مغرور به جای تعجب توی چشمهایش مینشیند.لب ایوان به نرده های سنگی تکیه میزند و از پشت سر دختر به عقربه ساعت توی سالن نگاه میکند.
پنج دقیقه دیگر...و عین این زهر توی رگ های فردی که روی صندلی سلطنتی اش نشسته اثر میکند.ماریا آهسته حلقه ی نامزدی اش را توی انگشت جابه جا میکند.
همه دارند نگاهشان می کنند. ماریا معذب است ام او لذت می برد. چه خوب که قاتل می تواند در لحظات آخر مقتول را ببیند و جان دادنش را تماشا کند. نگاهش از عقربه ی دقیقه ی شمار به چشم های مشکی نمناک ماریا افتاد. ناگهان دلش لرزید. درست مثل روز اول. واقعا دلش می خواست این پریوش بی مانند زجر بکشد؟ بر خودش و تصمیم های احمقانه اش لعنت فرستاد. این ماجرا تقصیر هیچ کدامشان نبود. کمی این پا و آن پا کرد. سه دقیقه... نه، نباید اینجا می ماند. نباید آینده ی ماریا را هم مثل خودش تباه می کرد. خواست قدمی بردارد که ماریا به بازویش چنگ انداخت
:« وایستا مت! نباید بری. من میشناسمت. اگه الان بری حتما خودت رو میکشی. من نمیخوام تو بمیری. سرنوشت من اینه که تا آخر عمر با اون عوضی سر کنم. اما تو میتونی خوشبخت باشی. هنوز هم شعر میگی مت؟ یادته اون روز برای سارا چه شعری رو خوندی. ازش خوشت میومد مگه نه؟ میخوام بهم معرفتی اتون کنم. می دونم مسخره است اما... تو باید خوشبخت بشی مت! باید! خواهش میکنم. الان نرو...» متیو دستش را عقب کشید. برای گفتن این حرف ها خیلی دیر بود. دو دقیقه...
به ساعتش نگاه میکند، سرش گیج میرود، انگار سقف میخواهد روی سرش فروبریزد، قلمش را پرتاب میکند سمت دیوار و فریاد میکشد نععع، او نمیخواست داستانش اینطور تمام شود، شاید چون خودش را در آینه متیو میدید اما او نه آن قدر شجاع بود و نه آن اندازه عاشق، او زیستن با عشق را میخواست نه مردن برای عشق
شاید هنوز هم میشدکاری کرد
شاید زود عقب کشیده بود
این آن متیویی بود که ماریا عاشقانه او را میپرستید؟
بلند شد و روبروی آیینه ایستاد:"هی متیو! هیچ معلوم هست داری چ غلطی میکنی؟"
مگر میتواانست پایانی بدتر از مرگ داشته باشد؟
مرگ در برابر از دست دادن ماریا برایش مثل بهشت بود اما نه مرگی که او را مقابل معشوقش اینطور ترسو جلوه دهد. نگاهی به ساعت انداخت، هنوز یک ساعت وقت داشت.
در چشمهای پسر توی آینه زل زد، شمرده و محکم سخن میگفت:" ببین متیو! با تو ام! به چه حقی جا زدی و ماریا رو تو این مخمصه تنها گذاشتی؟ لعنتی تو نباید بذاری ماریا قربانی بشه. اقلا نه تا وقتی که خون توی رگاته!"
زیاد وقت نداشت.
از کمد زهوار در دفته ی اتاقش لباسی بیرون کشید، با همان ته ریش و همان موهای ژولیده، به سرعت باد لباسهایش را عوض کرد و از خانه بیرون زد. حتی یادش رفت کلید را بردارد. "هه ، معلوم نیست که بازم به این خرابه بر میگردی یا نه... ای مت بیچاره..." در خیابان جلوی اولین ماشین را گرفت
هر چه به آن مهمانی لعنتی نزدیک میشد، قلبشدیوانه وار تر خودش را به دیواره ی استخوانی اش میکوبید. "آروم بگیر، دیگه داریم میرسیم. " دستش را که مشت شده بود بیشتر فشرد. دندان هایش را روی هم سایید:"یا با ماریا از این عمارت بیرون میام یا باید جنازمو بین همین درختای باغ گم و گور کنن!"
با غرش آسمان، هوای دلش به آشوب بیشتری کشیده شد و نگرانی و واهمه اش از آنچه نمی توانست پیش بینی کند قدم هایش را متزلزل کرد، اما امید به نجات جان و روحشان غالب بود بر تمام ترس هایش. چشمان تاریکش را لحظه ای برهم فشرد و به قدم هایش استواری و سرعت بخشید. وارد مهمانی مخوف شیطانی شد و با دیدنش مانند همیشه قلبش لبریز از نور و امید شد.
درحالی که در هاله ای از نور و درخشندگی رویا گونه احاطه شده بود،ناگهانی به سمتش چرخید و لبخند از روی صورتش محو شد.
آن زن که پیراهن سرمه ای بلند ماریا را پوشیده بود و موهایش را درست شکل او بافته بود ماریا نبود. همان حلقه ی نامزدی مسخره را دستش کرده بود. چشم هایش مشکی و ریز بودند. صورتش مثل او کشیده و لاغر اندام بود اما او ماریا نبود. انگار هیچ کدام از آدم های مست مهمانی متوجه این موضوع نبودند. متیو بهت زده به سمت آن زن قدم برداشت. درست مثل ماریا می خندید و گونه هایش سرخ میشد. شاید... شاید این هم یک خواب بود؟ آخر چطور امکان داشت...
شیطان صفتان مانند سایه هایی دور و نزدیک می شدند. صدای قهقهه های مستانه اشان، مانند زنجیری دور گلویش می پیچید و با هر نفس، سیاهی مرگ به وجودش یورش می برد. ماریا نمای رو به رویش هم به همان سایه ها پیوست و با خنده هایی که دیگر نشانی از لبخندهای ناب ماریایَش نداشت به قصد چشاندن طعم مرگ در تنهایی به سمتش حمله برد و در واپسین لحظات تنها نیاز معجزه ای وجود متیو را روشن می ساخت آن هم معجزه ای به ن...
سرش را تکان داد:بیدار شو...هی بیدار شو!اینا همه اش یه کابوس ترسناکه...به آبی شیشه ای که از اشک برق میزد خیره شد.«متاسفم»تنها یک کلمه از دهانش خارج شد.نزدیک شدن چهارشانه ی قد بلندی را از دور میدید.با حسرت آخرین نگاه را به دختر انداخت.دوباره آن کلمه را گفت «متاسفم» و پشت بندش هزاران جمله توی ذهنش تکرار شد.«متاسفم که نتوانستم مردت باشم،برای همه تردیدهایم مرا ببخش.من برمیگردم به همان دخمه تاریک تنهایی.جای من از اول همانجا بود.»
و به همان سرعتی که وارد شده بود از در خارج شد.
با غرور به محتویات شفاف داخل گیلاس نگاهی انداخت و جرئه ای از مایع طلایی رنگ را چشید.گرمای آن به آرامی از گلو تا معده اش جریان یافت.سعی میکرد به زمزمه های آرام اطرافش بی توجهی کند.در عوض گوشهایش را به روی موسیقی ملایمی که در سالن پخش میشد،باز کند.بوی عطرهای متفاوتی که در هم مخلوط شده بود آزارش میداد.