در راهروی طویل و باریکی که در برابرش بود قدم برمیدارد.دیوارها با سرامیک های مربع شکل ترک خورده پوشیده شده اند.آنچه شنیده میشود انعکاس ریزی از کشیده شدن کف پاهایش روی ذرات خاک است و آنچه دیده میشود دایره ی نورانی چشمک زن،در انتهای راهرو است.نور ضعیف لامپ،محدوده ی کوچکی از اطرافش را روشن کرده است.در فلزی رنگ و رفته ای در آن انتها دیده میشود.دستش را با تردید روی دستگیره سرد در میگذارد و در را به داخل هل میدهد.قفل با صدای تق آرامی باز میشود.در بی صدا به روی پاشنه میچرخد.قدم به اتاق تاریکی میگذارد که تا جایی که چشمهایش میدید خالی از هر وسیله و موجود زنده ای بود.سردرگم به جایی که نمیدانست کجاست نگاهی می اندازد.چهار گوشه اتاق تار و پودی نقره فام به چشم میخورد و این تنها چیزی بود که وجود داشت.

با بسته شدن ناگهانی در همان روشنایی اندک هم از بین میرود.با ترس دور خودش میچرخد.سیاهی حجم خالی اتاق را پر کرده بود.حالا تفاوتی بین باز و بسته بودن چشمهایش وجود ندارد.صدای کشیده شدن کبریت باعث می شود به عقب بچرخد.به هیبت چهارشانه ای که روبه رویش ایستاده بود نگاه میکند.مرد شعله ی کوچک کبریت را فوت میکند و نگاهش را از روی شمع ها بالا می کشد.به مرد جوان و آشفته ی روبه رویش نگاه میکند:اینجا چیکار میکنی؟

مرد جوان آب دهانش را فرو میبرد:گم شدم.

مرد دیگر که لباس سپید کشیش ها را به تن داشت،پوزخندی میزند:اینجا دنیای ذهن خودته...چطور توی ذهنت گم شدی؟

مرد جوان به کشیش خیره میشود.برای لحظاتی به لبخند مسخره روی لبهایش خیره میشود.برای او هیچ چیز خنده داری وجود نداشت.نه هیبت سپیدپوش مقابلش که بین دو شمعدان پایه بلند ایستاده بود نه تابوتی که روبه رویش قرار داشت.در تابوت با اشاره انگشت کشیش باز میشود.نور لرزان شمع ها روی صورت آشنایی که در تابوت خوابیده بود می افتد.مرد جوان با تعجب میگوید:این...این منم!

کشیش با خونسردی کنار مرد جوان می ایستد.نگاهی به درون تابوت می اندازد و میگوید:بله این تو هستی.کسی که میتونستی باشی.کسی که در آینده قرار بود باشی.

مرد جوان دستهایش را لبه ی تابوت میگذارد.جسمش انگار به خواب رفته باشد.لبخند بر لبش نشان از حس رضایت درونیش را دارد.بین گل هایی که کل بدنش را پوشانده،مدال های طلایی رنگی  دیده میشود.میپرسد:اینها چی هستن؟

-:اینها افتخارات و کارهای نیکی هستن که انجام دادی.

با تعجب نگاهش را از کشیش میگیرد.عقب عقب میرود.دستش را روی سرش میگذارد:یعنی چی انجام دادم؟

-:تو از خودت فرصت زندگی کردن رو گرفتی...یادت نیست؟

روی زمین می افتد.حالا کنار جنازه ی کسی نشسته است که قرار بود باشد.غمی ناگهانی قلبش را به درد آورد.

-:نه...من...نباید مرده باشم.باید...باید راهی باشه.چطور میتونم برگردم.

کشیش با تاسف سر تکان میدهد:اگر کاری بکنی شاید بخشش شامل حالت بشه.

مرد جوان منتظر نگاهش میکند:چه کاری؟

-:باید اون رو بپذیری

مسیر اشاره ی دستش را دنبال میکند.رو به روی آیینه ی خاک گرفته ای که بر دیوار قاب شده می ایستد.عبار نرمی که بر طرح برگ قاب طلایی نشسته بود را پاک میکند.درون آیینه را نگاه میکند.تمام لحظات عمرش به یک آن زنده میشود و انعکاس محوی از گذر سریع خاطرات در آیینه نمایان میشود.مرد جوان به چشمهایی که از اشک تر شده خیره میشود.حسرت...چیزی جز پشیمانی در آنها نمیبیند.

-:چیزی که میبینی،آیینه ی دردهایی و رنج هایی بود که در زندگی تحمل کردی.تو بابت تمام سال هایی که خودت رو سرزنش کردی و بابت ساقط کردن خودت ازین فرصت زندگی،محکومی.راه برگشتی وجود نداره...مگر اینکه معجزه رخ بده.اینجا رو ببین.

و تصویر مردی جوان،درحالی که بر تخت سفید،بی جان افتاده،در آیینه نمایان میشود.

-:اینها همه اش خوابه مگه نه؟

-:اینها همه چیزیه که توی ذهنت میگذره.

این را کشیش گفت.دستش را پشت سرش برد و به آیینه نگاه کرد:تمام این مدت کافی بود به جای سرزنش خودت از اتفاق هایی که میفتادن،خودت رو میبخشیدی...شاید در این صورت هرگز به چنین سرنوشتی دچار نمیشدی.مرد جوان دستش را روی صورتش میکشد.آهسته کلماتی را با خودش زمزمه میکند:بابت تمام این سالها متاسفم.خواهش میکنم یک فرصت دیگه بهم بده.

با خوردن نسیمی خنک توی صورتش چشمهایش را باز میکند.نوری طلایی از دریچه ای که روبه رویش باز شده،تاریکی را میبلعد.به پشت سر میچرخد:انگار بخشیده شدم!کلماتی که در حال گفتنشان بود توی هوا ناپدید میشود.جای تابوت روی زمین خالی بود.صدای کشیش را به وضوح میشنید اما اثری از او پیدا نبود:برو و به زندگیت برگرد.

مرد چشمهایش را میبندد.کش آمدن فضای اطرافش را حس میکند.سپس از آسمان بر جایی نرم فرود می آید.چشمهایش را که باز میکند،خود را در اتاق سفید میبیند.بوی دارو و الکل...چهره ی تار پرستاری که بالای سرش ایستاده بود باعث میشود نفسی از سر آسودگی بکشد.

.....................................

این همون داستان نشریه دانشگاهه