داشتم به ۳۰ سالگی ام فکر میکردم
به یک روز معمولی ام،
که صبح بلند میشوم،میروم به دفتر انتشاراتم سر میزنم.دور میزها میچرخم و کارها را با ظرافت انجام میدهم.
با اینکه تا نیمه های شب بیدار میمانم و مینویسم هنوز عینک به چشمهایم ننشسته.عصرها کنار کسی که عاشقانه میپرستمش روی صندلی راحتی لم میدهیم،من برایش از روزهایی میگویم که سرم باد داشت و دنبال دردسر میگشتم،یک دانشگاه را از دست خودم آسی کرده بودم.او میخندد و میگوید که هنوز هم بزرگ نشده ام.من شده ام یک زن جوان با یک دختر یک ساله.اما مثل همین ۲۰ سالگی ام جیغ میزنم و میخندم.
تو اما نمیدانم کجایی؟با عشق یا بی عشق؟اما میدانم هنوز من را ته ذهنت داری،درست بین خنده هایت کتاب من را روی میز میبینی و با دیدن نامم جای مُهر انتشارات خنده روی لبهایت خشک میشود و جایش را به لبخندی تلخ میدهد.
از آن روز است که دیگر نتوانی من را از فکرت بیرون بیندازی و تو میمانی و عذابی که تا آخر عمر راه گلویت را میگیرد.
روزهای زیبای جوانی ام را نه با غصه خوردن گذراندم،نه با فکر کردن به تو. من رفته ام پی کارم،خودت مرا فرستادی من هم رفتم. دلم را که شکستی سرم به سنگ خورد،تازه به خودم آمدم و آدمها را شناختم.
از آن روز دیگر من آن دختر ضعیف نبودم،دلم را که زمین انداختی فهمیدم نباید به هر کسی آنقدر بها بدهم که مهرم را با بی مهری جواب بدهد.دلم را که زمین انداختی فهمیدم نباید هر کسی را آنقدر جدی بگیرم و بزرگش کنم که بالای سرم بایستد و با غروری که من بهش داده ام زیر پا لهم کند.
آن روز که به خاطر یارت دلم را شکستی فکرش را نمیکردی از همان ناحیه ای که قلبم را شکاندی همان یار عزیز قلبت را بشکند.شاید فکر نمیکردی دنیایمان برعکس بشود،ولی باید بگویم نه!من شدیدا معتقدم که خدا از دل شکسته نمیگذرد،که زمین گرد است و‌ دیر یا زود نیکی و بدی به سمتمان برمیگردد.من شدیدا معتقدم که خدا هر چقدر که ما دوستش نداشته باشیم باز هم حواسش به ما است.میداند کی و کجا آنطور که دلمان شکست جبرانش کند.
آری من به گرد بودن زمین شدیدا معتقدم...