خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

گفته بود خاکش گیراست

+ ۱۳۹۹/۸/۱۷ | ۱۵:۳۱ | •miss writer•

هفته اول خوابگاه به روز سوم نرسیده بود. زنگ زدم و گفتم میخوام آخر هفته برگردم خونه. 700 کیلومتر و هفت ساعت راه؟! امکان نداره! مسیر رفت و آمد اتوبوس نداشت. یعنی اتوبوسی که مستقیم از شهر خودم بیاد تا شهر دانشجوییم نداشت. قطار هم مسیر مستقیم نداشت و اگر با قطار میرفتم باید تو ایستگاه های بین راهی پیاده میشدم. خلاصه هر جور با خودم فکر میکردم امکان نداشت حالا حالاها برگردم خونه. اتاق شش نفره مون پر سر و صدا و پر از بچه های لوس بود که ازشون خوشم نمیومد. گوشیم به اینترنت خوابگاه و دانشگاه وصل نمیشد. خلاصه وضعیت خیلی بدی بود. نه تو خود شهر نه شهرای اطراف فامیل نزدیکی نداشتم که بتونم آخر هفته برم پیشش. تنها کسی که میشناختم دختر دختر عموی بابام بود که سال آخر حقوق بود. یه روز بهش پیام دادم و با هم تو محوطه دانشگاه گشتیم. یک روز آخر هفته رفتیم تو شهر. جاهای زیادی برای رفتن نبود. امام زاده و بازار قدیمی شهر و چند تا بنای تاریخی تنها مکان های گردشگری شهر بودن. هنوز یادمه اون بستنی فروشی که رفتیم. طعم فالوده سنتی که اونجا خوردیم هنوز یادمه. سمت بازار امام بود. میتونم یک نقشه کامل از جای مغازه و کاشی های کرم رنگ و میز صندلی سبز رنگی که رنگ پلاستیکیش بعضی جاها رفته بود بکشم. میتونم دقیقا بگم چند تا صندلی رو میز بود. ما تنها مشتری های اون بستنی فروشی قدیمی بودیم.

اونجا بهم گفت خاکش گیراست. تو دلم گفتم کی دلش واسه اینجا تنگ میشه؟ اما الان دلم تنگه واسه همون قدم زدنای بی هدف بعد کلاس. واسه خاطره هایی که داشتم. واسه کارهایی که نتونستم اونجا کاملشون کنم و تیک بزنم جلوشون که آره! اینم انجام دادم. این سه سال بهترین سال های زندگیم بودن. با همه خاطرات تلخ وشیرینش با همه دعواهای بچگانه و قهر و آشتیامون با همه سختی های راهش ولی بازم دلم میخواد برگردم. هیچکس اندازه من دلتنگ اونجا نمیشه. 

دوستام همیشه غر میزدن. بهشون میگفتم یه روزی دلتون تنگ میشه و حسرت میخورید. الان همشون حسرت میخورن. اما من فقط دلم تنگ میشه. داره یک سال میشه. تو این یه سال خیلی چیزا عوض شدن. فکرشم نمیکردیم هیچکدوممون که سرنوشت همچین اتفاق غافلگیرکننده ای پشت سرش قایم کرده. زندگی دقیقا یه جایی روی خودش رو نشون ما میده که فکرشم نمیکنیم.

اونجا با همه دلگیری هاش ولی غروبای قشنگی داشت. یه جورایی هم دلگیر بود هم قشنگ. همه عکسهام رو ریختم روی هارد که حتی اتفاقی هم چشمم بهشون نیفته و دلم نگیره. این روزا جوری شدم که میتونم به ساده ترین و پیش پا افتاده ترین بهانه ها دلگیر بشم و دوباره تو دنیای خاکستریم غرق بشم. اما این درست نیست.

همه ماها گاهی اوقات دلتنگ میشیم. دلتنگ روزای قشنگی که میدونیم هیچوقت دیگه برنمیگردن. اما تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که امید داشته باشیم. امیدوار باشیم که بلاخره این داستان تلخ شیرین میشه. هنوز که اخر داستان نیومده مگه نه؟ آخر همه داستانا خوش تموم میشه. یعنی من اینطور فکر میکنم بشه. اگه فکر کنیم هر آدمی که روی زمین هست، نقش اصلی داستان خودشه، من دوست دارم اون نقش اصلی باشم که تا آخر داستان دووم میاره و تهش همه چیز رو به خوبی و خوشی پایان میده.

دست از غصه خوردن و ناامیدی برداشتم. خوب میدونم وقتایی که میشینم و مینویسم بیشتر از هر زمان دیگه ای ممکنه غرق تو فکر بشم. به خاطر همین دلم نمیخوام تا مدت های طولانی هیچ روزنویسی بنویسم. 

موجِ زمانه...

+ ۱۳۹۷/۸/۲۵ | ۱۳:۵۳ | •miss writer•

اون روز با دوستم رفته بودیم یه کتابفروشی.

میخواست کتاب دست دوم انقلاب رو بخره.منم داشتم کتابا رو نگاه میکردم.

اوه مای گادددد...کتابایی که تو لیست آرزوهام بودن!

خودمم نمیدونم چرا هیچوقت واسه گرفتن کتاب هزینه جداگانه کنار نمیزارم؟

مثلا این کتابه ۴۰ تومنه...اگه یه ماه خرج اضافی نداشته باشم...اصلا خرج اضافی ندارم من:|

داشتم همینجوری با خودم فکر میکردم که آقای مسئول اونجا که یه پیرمرد بود گفت:دخترم چرا از دور واستادی نگاه میکنی؟بیا برو داخل کتابخونه قشنگ کتابا رو ورق بزن بخون...هیچ اشکالی نداره.

منم کلی ذوق کردم. :)

گفت:الان نسل جوون داره دوباره به کتاب خوندن رو میاره و این خودش جای خوشحالی داره.

هیچ نسلی بد نبوده...آدما تغییر میکنن...عوض میشن...گذر زمان مثل یه موجه که میاد و آدمای قدیمی رو میبره و آدمای جدید به جاشون میاره.

اسیر نشدن به موج زمان فقط یه راه داره...هر جا و هر زمانی که هستید خودتون باشید. :)

خاطره های خوبتو باید اینجا ثبت کنی...

+ ۱۳۹۷/۶/۱۶ | ۲۰:۰۷ | •miss writer•
خب...
امتحان بیوشیمی بهانه ای شد که بریم سمت شمال.
به به! دریا و هوای شرجی و بوی دریا و دریا...
یه عالمه موج وکلی حس خوب و غیره
مهمتر از همه!!کلی از فانتزیامم انجام دادم
مثلا از صبح تا غروب بشینم کنار ساحل و دریا رو نگاه کنم وکلی عکس خوشگل بگیرم یادگاری بمونه و تو هوای۳۰ درجه و رطوبت ۶۵٪ چایی بخورم آی کیف میده!!
دیگه انقد (سین) رو اذیت کردم و گفتم عکس بگیر ازم کفری شده بود
گفت: نبینم خز!! بازی دربیاری زرت و زرت عکس بزاری اینستا!!
من: :] نه اینستا نمیزارم می‌خوام یادگاری بمونه برام... خاطره میشه این روزا
با انگشت زد تو سرم و گفت: خاطرات خوبتو باید اینجا ثبت کنی!
یعنی طی این ۱۸ سال زندگی یه حرف درست زده باشه یحتمل همینه 😂😂

+طرف ماهی یه بار شماله هر بار میره اشک همه رو در میاره انقد استوری می‌زاره. به خدا نگرانت میشیم یه دیقه ازت بیخبر میمونیم :/
+اون یکی تا دیروز مدرسه می‌رفت ناظمشون همیشه گیر میداد بهش مانتوت چرا چروکه!! بعد الان اون چهار تا سیبیل که شبیه بقال سر کوچه میشد و برداشته رفته کیش هزار تا عکس و غیره گذاشته... که چی آخه؟؟!! باشه بابا شما اون ۴٪ ما هم اون ۹۶٪ معمولی تو خوبی 😒😒
+هر چی خواستم عکس بزارم اینستا گفتم خب که چی؟یه شماله دیگه...
+سین برادر دوقولو میباشد


شوهر آهوها...

+ ۱۳۹۷/۳/۴ | ۱۴:۲۰ | •miss writer•
درست 
وقتی می گویی :
فراموشش کردم ،
آهنگی پخش می شود !
کسی مثل او می خندد 
یک نفر عطری می زند
که بوی او را می دهد،،،
وَ
همه فراموشی هایت
هدر می رود...!
#الیف_شافاک

با خواب آلودگی داشتم پیامامو چک میکردم. دیدم یه شماره ناشناس بهم پیام داده:
سلام ...جان،معنی این بیت رو میدونی؟
و یک عکس ضمیمه پیامش. نشستم سر جام و یکم فکر کردم. اسمش ناآشنا بود. عکسای پروفایلشو نگاه کردم و متوجه شدم یکی از همکلاسیای دبیرستانمه.
کسی که با دوستم کلی مسخره اش میکردیم و از سوالای چرت و پرتی که سر کلاس میپرسید سوژه میساختیم.
یه بار سر کلاس زیست از دبیر پرسید: مگه گوزنا شوهر آهوها نیستن؟
من و دوستم رفتیم و تو افق محو شدیم. ادعای پزشکی کلاس فرق آهو و گوزنو نمیدونست!
حالا که امروز بهم پیام داد کلی خاطره قدیمی برام زنده شد.
بعد از اینکه جوابشو دادم رفتم تو فکر
دلم واسه همشون تنگ شده
از بچه ها خبر ندارم. حتی نمی‌دونم همین خانوم (تی) پشت کنکور مونده یا نه؟
دوران خوبی بود...کاش یه روز بازم تکرار بشن این روزا
about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.