خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

جادوی کلمات...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۶ | ۲۲:۰۸ | •miss writer•

گاهی اوقات این واژه‌ها هستن که احساسات آدم رو گسترش میدن

 مثلا وقتی تو خلوت خودت تنها میشی،حس میکنی یه باری روی قلبت سنگین شده

ولی فقط همینه،یه حس غم عجیب

اولین بار وقتی این حس سراغ آدمی میاد،به دنبال دلیل این حال ناخوش میگرده

تا به کلمه‌ای میرسه که بهش میگن غربت

«غربت» درجه عمیقی از دلتنگیه و «غریب» آدم تنها و جامونده است

غربت مفهوم تنهایی و دلتنگی رو چند برابر میکنه

من بهش میگم جادوی کلمات

وقتی که یک کلمه به یک حس معنایی ده برابر میده...


من پس از تو...(۳)

+ ۱۳۹۸/۶/۲۸ | ۲۲:۲۹ | •miss writer•

از پنجره تاکسی به رفت و آمد آدمها به شلوغی خیابان نگاه میکردم.خیابانی که میدانستم دیگر نباید در آن به دنبالت بگردم.آسمان گرفته و ابری بود باران شدید میبارید.دستم را زیر چانه‌ام زدم سرم را به پنجره تکیه دادم.
اول خودمان از هم جدا شدیم،بعد هم دلهامون...شاید هم...برعکس
نمیدانم کجایی،نمیدانم حالت خوب هست یا نه؟(با اینکه امیدوارم باشد)اما باید بدانی دوریت بدجوری مرا از پا درآورده.من توی این شهر  هر روز دنبالت میگردم،دلم با دیدن هر دختری که موهایش را مثل تو بسته مثل تو لباس پوشیده هری میریزد.
اما با همه اینها خوشحالم.میدانم که دیگر به آرزویت رسیدی.رفتی جایی که میخواستی و وای بر منی که حتی نتوانستم تو را از رفتنت منصرف کنم!
آخه دوست داشتنت آنقدر کورم کرده بود که فقط خوشبختی تو آرزویم بود.حواسم نبود بعد رفتنت چقدر ممکن است بهم سخت بگذرد...تا به خودم آمدم دیدم که ای دل غافل!از تو گله ای نیست!گاهی قسمت در نرسیدن است...گاهی رفتن و دل کندن لازم است.میدانم که تو هم در آینده شاد خواهی شد هرچند که الان برایت سخت باشد و مرا متهم کنی.ولی من برایت از ته دل آرزو میکنم خوشبخت شوی...خوشبخت و شاد...
حرفهایم برای خودم تازه بود.با اینکه خیلی وقت بود از آن روز گذشته بود اما هنوز هم گهگاهی به یادش می افتادم.اما دیگر چشمهایم از اشک لبریز نمیشد.فقط لبخندی بود بی هیچ حس دلتنگی و خاطراتی که برایم از نو تداعی میشد.کمی دیگر فکر کردم و بعد قلم و کاغذی درآوردم و تا کلمات از یادم نرفته بودند با هر زحمتی که بود یادداشتشان کردم.
تاکسی که توقف کرد از راننده تشکر کردم،چتر را باز کردم و با دقت که نکند قطره ای باران روی سرم بریزد پیاده شدم،نقاب خوشحالی روی صورتم کشیدم و بین مردم گم شدم...




..........................................................................

قسمت اول این داستان کوتاه بر اساس یه گفت و گوی واقعی بود.مکالمه بین دو نفر در واقع مکالمه بین من و یه نفر بود که این ایده داستان رو به ذهنم انداخت.اولش قرار بود همون یه قسمت بشه ولی خب از یادداشتهای کوتاه قبلیم هم کمک گرفتم و قسمت دومش رو نوشتم.بعدا اون قسمت اول رو برای همون شخص فرستادم که ببینم نظرش چیه.اتفاقا خوشش اومد و تعریف کرد.البته کلا آدم پرمشغله ایه فکر نکنم منو یادش بمونه ولی حالا بعدها اگه این نمایشنامه بره روی صحنه ازش دعوت میکنم بیاد و ببینه.آدم جالبیه!

مهربان باشید...

+ ۱۳۹۷/۷/۳۰ | ۱۶:۱۳ | •miss writer•

گاهی وقتا آدما فکر میکنن مریضن
ولی در واقع فقط دلتنگن... بعضی از بیماری ها هم از ضعف های روحی آدما منشا میگیره مثلا:
تیروئید: به خاطر وجود بغضی توی گلو که ترکیده نمیشه.
سرطان: به خاطر نبخشیدن خود و دیگران.
ام اس: به خاطر  عصبانیت طولانی مدت و کینه ورزی.
دیابت: به خاطر افسوس گذشته ها رو خوردن.
سر درد: به خاطر انتقاد از خود و دیگران.
درد مفاصل: به خاطر  نیاز به محبت و آغوش گرم.
پس بیاید دیگران را ببخشیم...
خودمان را ببخشیم...
بیشتر صحبت کنیم...
کمتر گله و شکایت کنیم...
فراوانتر بخندیم و شاد باشیم :)

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.