خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

من،پس از تو(۵)...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱ | ۲۳:۵۳ | •miss writer•
چشمهایم را که باز کردم اسمت را مثل ذکر زیر لب زمزمه کردم و سر جایم نشستم. حس خستگی تا مغز استخوانم فرو رفته بود. سرم سنگین بود و هنوز گیج خواب بودم.
اتاق ساکت بود،صدای زندگی انگار خفه شده بود.ساعت را نگاه کردم.چشمهایم درست صفحه گوشی را نمیدید.با کرختی بلند شدم و پرده را کنار زدم.هوا ابری بود و سفیدی برف نور کم و بیجان خورشید را منعکس میکرد.دانه‌های درشت برف،آرام و بی صدا،مستقیم روی زمین مینشستند و همه جا یک دست سفید میکردند.
_میدونی؟شخصیتت مثل برفه...
صدای خنده‌هایی در ذهنم منعکس میشد،شاید صدای تو بود...
+برف؟
_آروم و بی‌صدا و دوست‌داشتنی...
گوشی به دست روی طاقچه نشستم،دیدن نامت روی صفحه پیامهایم قلبم را لرزاند.نمیدانم از سرمای پنجره که تکیه‌ام را داده بودم یا از فضای سرد اتاق بود که نوک انگشتانم یخ زده بود.تپش آرام قلبم ناگهان تند شد.دکتر میگفت ترشح آدرنالین است...بیماری قلبی نداری...اشتباه میکرد...قلبم بیمار بود،بیمار یک جفت چشم،که دیگر برای من نمیخندید.
آقای...سلام
خوب هستید؟!
نمیدونم این پیامو میبینید،نمیبینید،ندیده حذف میکنید یا هر چی؟
میخواستم صحبت کنم راجع به هر سوءتفاهم و ناراحتی که پیش اومده،کدورتا رو برطرف کنیم.معذرت میخوام...همین...
اگه هم‌ دوست نداشتید جواب بدید براتون آرزوی موفقیت و دلگرمی دارم...خداحافظ
بعد از دوسال...نگفتی چرا بی‌حرف رفتی،نگفتی کی برمیگردی...حرفت گله و شکایت نبود،خواهش نبود...فقط معذرت خواهی...برای یک اشتباه ساده بود...
آن گوشه از قلبم که جایگاه تو بود تهی شد. حس میکردم یک چیزی توی گلویم بالا و پایین میرود،نه سر باز می‌کند،نه فرو میرود.هوا گرفته بود.حس سنگینی توی سینه‌ام نفسم را بلند آورده بود. پنجره را باز کردم،خودم را در معرض سرمای استخوان سوز قرار دادم،شاید آتش قلبم کمتر شود.میدانی جانم؟بعضی حرفها باید زودتر گفته شوند،حرفها مثل قرص و دارو میتوانند آرامت کنند،اگر به موقع نباشند،میکشند.«عذرخواهی» را قبل از جاری شدن اشک‌ها،«دلتنگی‌ها»را قبل دور شدن دلها و دوستت دارم را باید همان اولش گفت،قبل از اینکه غریبه ‌ای از راه برسد و گوشش را پر کند...

معرفی کتاب.2

+ ۱۳۹۸/۶/۱۴ | ۲۲:۵۴ | •miss writer•

این پست نظر شخصی بنده حقیر درباره دو کتاب معروف از یک نویسنده بسیار معروفه.که خیلی زحمت کشیدم و هردو کتاب ۵۰۰ صفحه ای رو طی دو سال فراهم کردم و خوندم.
من پیش از تو/پس از تو اثر جوجو مویز

 

continue

۴۵۰ درجه فارنهایت...

+ ۱۳۹۷/۵/۳۱ | ۲۳:۴۰ | •miss writer•

اولین چیزی که با دیدن این تاپیک تو ذهنم اومد خاطرات یه شیمی دان خل و چل بود :| یعنی با خودم گفتم احتمالا تو بیان به جز دکتر مهندس و هنرمند شیمی دانم داریم انگار :))
بعدش رفتم وبلاگ اصلی تد تکس(فک کنم همین بود)
و قضیه رو گرفتم تازه
ازونجایی که ما عادت داریم تو بیان مثل جریان لقمه پیچوندن دور سر یه مقدمه خیلی طولانی براتون بگیم و بعد بریم سراغ اصل مطلب...خب من این کارو نمیکنم و یه راست میرم سراغ اصل مطلب :)

راستش کتاب زیاد خوندم تو کلی ژانر مختلف...جنایی بیشتر دوست دارم ولی بعضی عاشقانه ها هم خیلی خوبن.بیاید بیخیال لیست کردن کتابایی که خوندیم بشیم
یه کتاب بود که خیلی رو من تاثیر گذاشت:
من پیش از تو اثر جوجو مویز

داستان ازینجا شروع شد که ترم یک برای کلاس ادبیات استاد قسمتای نثر کتاب رو برای امتحان حذف کرد و در عوض گفت یه کتاب بخونید و راجع بهش کنفرانس بدید.منم خیلی اتفاقی این کتابو دیدم و انتخاب کردم.
تو شرایط روحی خوبی نبودم و حوصله هیچیو نداشتم ولی به ناچار واسه نمره ادبیاتمم که شده کنفرانسش دادم.
خوندن من پیش از تو که در اصل یه رمان عاشقانه اس، چیزای زیادی بهم یاد داد.اینکه به خودم اعتماد داشته باشم... اونجوری باشم که خودم دلم میخواد نه چیزی که دیگران دوست دارن ببینن.قرار نیست همه مثل هم باشن قرار نیست همه عالی و بی نقص باشن.
و این اولین تلنگر بود برای من واسه اینکه دست از کمالگرایی افراطی بردارم و سعی کنم خودمو پیدا کنم.سعی کردم دست از جنگیدن با خودم بردارم.
خودمو جای تک تک شخصیتا گذاشتم ولی بیشتر از همه با لوییزا ارتباط بر قرار کردم. خب اینم بگم که بعضی جاها واقعا گریه کردم باهاش :(
و ازونجایی که عید داییم کتابشو برام عیدی آورد دوباره خوندمش و واقعا لذت بردم و هیچوقت از خوندن دوباره اش خسته نمیشم.

+الان من خیلی خیلی به مرز ایران و خارج نزدیکم :)
میتونم از همینجا فرار کنم خارج و دیگه هیچوقت به شهر لعنتی دانشجوییم و محل زندگیم برنگردم.

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.