خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

آنقدر دلتنگم...

+ ۱۳۹۷/۱۰/۲۰ | ۱۹:۲۶ | •miss writer•

یه شب طولانی
در حال خواندن انگل شناسی
در حالی که نمره انگل شناسی بندپایان رو به زور و زحمت گرفتم
با بدبختی و درس خوندن تو راهروی سرد و شلوغ
و امشب ازون شبای طولانیه...
که نه صبح میشه نه میتونی بخوابی...
به قول سهراب سپهری:
آنقدر بیتابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه...
نه کسی پیام میده نه زنگ میزنه.
فضای مجازی امروز شدیدا خلوت بود و کلی حوصله ام پوکیده:(
نمیشه یکم کمک کنید؟

بازگشت مرد با احساس به خونه...

+ ۱۳۹۷/۱۰/۱۷ | ۲۳:۱۳ | •miss writer•

گاهی یه جمله
میتونه یه روز خوب براتون شروع کنه
حتی ساعت ۱۱ شب
وقتی خبر برگشتن بهترین دایی دنیا به خونه رو میدن بهت
و تو ۷۰۰ کیلومتر با خونه فاصله داری
فقط میتونی اشک بریزی و خدا رو شکر کنی
خدایا شکرت...

قلبی که تکه شد...

+ ۱۳۹۷/۱۰/۵ | ۱۸:۱۷ | •miss writer•

وقتی یکیو دوست داری حتی اگه از دستشم بدی جاش تا ابد تو قلبت خالی میمونه...انگار با رفتنش اون تیکه از قلبت که متعلقه به خودشه برمیداره و میبره...
این ترم پنج تا دانشجو از دانشگاهمون تو تصادف از دست رفتن
دیروزم که ده تا دانشجو از دانشگاه علوم تحقیقات تصادف کردن و پرپر شدن
چقد سخته شنیدن این خبرا...
چقد سخته دیدن اون اتوبوس واژگون...دیدن کاغذ و کتاب خونی
چقد سخته سرد بودن دستی که تا دیروز به گرمی دستتو میفشرد...خیلی سخته

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.