خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

۱۶ آذر...

+ ۱۳۹۸/۹/۱۷ | ۲۳:۰۹ | •miss writer•

یه متنی توی ذهنمه میخوام بنویسمش واسه جشن روز دانشجو که قراره فردا توی دانشگاه بگیرن.

منتها کلی استرس دارم،قراره طنز باشه که یکم بچه‌ها بخندن

اما اگه نخندن چی؟اگه متنم فقط از نظر خودم خوب باشه چی؟!

بنویسم ننویسم؟!

شما ایده‌ای ندارید که بتونم نوشته‌مو جذابتر کنم؟

میخواستم یه سری خاطرات مشخص از دانشگاه که برای اکثریت مشترکه بنویسم

یجورایی نوستالژی باشه.منتها میگم خیلی استرس دارم.

اگه متنم تموم بشه تا صبح میزارمش 

یه خواب زمستونی نظرته؟...

+ ۱۳۹۸/۹/۶ | ۱۶:۴۰ | •miss writer•

هر روز که از دانشگاه برمیگردم خوابگاه یه جون از جونام کم میشه

عین مبارزای مورتال کومبات(درسته؟)

مگه میشه ۱۹ واحد داشته باشی

از شنبه تا چهارشنبه

۸ صبح تا خود شب

؟؟

آیا انصافه؟

این حجم از فعالیت درسی برای دانشجویی که مدرکشو میخواد بزاره سر کوزه آبشو بخوره یکم زیاد نیست؟

خسته‌ام...مثل خرس قطبی که وسط خواب زمستونی پیدارش کردن میگن پاشو دستت زیر سرت مونده کبود شده...هعی

موقت...

+ ۱۳۹۸/۹/۴ | ۱۳:۱۵ | •miss writer•

سلام بچه‌ها خوبید؟

ببینید من دارم یه نمایشنامه‌ای مینویسم ولی واسه ویرایشش مشکل دارم

اول اینکه: چند تا نمایشنامه خوب (اگه خارجی بود با ترجمه روون)،سایت یا نرم‌افزاری که بتونم نمایشنامه پیدا کنم بهم معرفی کنید.

دوم اینکه:کسی هست که نمایشنامه نویس باشه؟یا کسیو بشناسه که ویرایش بلد باشه و بتونه کمک کنه؟!

با قلبی سپاسگذار زندگی کن...

+ ۱۳۹۸/۹/۴ | ۰۱:۰۸ | •miss writer•

امروز یه همایش کارآفرینی شرکت کردم که چند تا از بچه‌های موفق رشته خودمون رو آورده بودن تا باهامون حرف بزنن و از مسیر موفقیتشون بگن.

کار تولیدی کاری که «خودت بیافرینی» به معنای واقعی کلمه یه اراده کوه مانند میخواد.یعنی باید انقدر از نظر روحی قوی باشی که تو راهت هر سختی رو به جون بخری.

حالا این منم...یه دختر ۲۰ ساله ترم پنج که نمیدونه میخواد چیکار کنه؟

بزنه تو دل کار؟ادامه تحصیل بده؟یا نویسندگیشو حرفه‌ای تر ادامه بده؟

دوست دارم درسمو ادامه بدم،دانشجو بودن واقعا خیلی خوبه :)

اما از طرفی دوست دارم یه شغلی هم داشته باشم.

تدریس هم بهش فکر کردم،شاید برم دوره بگذرونم.

به هر حال خوشحالم و حس خوبی دارم حس میکنم راهم کم کم داره روشن‌تر میشه.فکر میکنم بزرگترین قسمت این ماجرا به «قاف»برگرده،همون کارگردانه که رفتم باهاش حرف زدم.دارم تند تند نمایشنامه میخونم،کتاب میخونم واسه کنفرانسم تحقیق میکنم و خیلی خوشحالم که انقدر هدفمند جلو میرم :)

بعد یه روز مزخرف که با استاد باکتری بحثم شد و کنفرانسم رو خراب کرد فکر میکردم تا آخر شب حالم گرفته باشه ولی الان حس بهتری دارم.

 

 

+هدف اینه سال دیگه این موقع سر جای الانمون نباشیم،خوب؟

؛)

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.