خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

با من حرف بزن

+ ۱۳۹۹/۱/۳۰ | ۲۰:۲۰ | •miss writer•

ما درونگراهای بیچاره هیچوقت بلند نظرمونو توی جمع نمیگیم،

ما درونگراهای بیچاره نصف حرفامونو تو خودمون میریزیم و به کسی نمیگیم

ما درونگراها دوستای کمی داریم چون هم سن و سالامون تحمل یه آدمی که اغلب ساکته و خیلی غر نمیزنه یا اظهار نظر نمیکنه،ندارن

ما بعضی موقعا خیلی استعداد داریم

خیلی هنرمندیم

خیلی بازیگریم

خیلی نویسنده‌ایم

اما کسی ازش خبر نداره،چون راجع بهش،مثل بقیه رفتار نمیکنیم،

هر جا که میشینیم خوب گوش میدیم،خوب فکر میکنیم اما اغلب چیزی راجع به خودمون 

توانایی‌هامون

و خواسته‌هامون نمیگیم.

ما ازون آدمایی نیستیم که از کاه کوه بسازیم و گوش هر کسی که کنارمون نشست پر کنیم از غیبت و اراجیف

اما...اما اگه یه شنونده خوب،یه دوست یه خانواده یا هر کسی که ما رو درک کنه داشته باشیم

اگه صبر داشته باشید و پای سکوتمون بشینید تا اون چیزی که درونمونه برای شکوفا شدن آماده بشه،

میبینید که چه کتابهایی که خوندیم و ازش یبارم استوری نزاشتیم،

میبینید چه توانایی‌هایی داریم که تا حالا ازشون حرفی نزدیم،

میبینید که ما هم مثل بقیه خونگرمیم،مهربونیم و احساس داریم

اما خب دست خودمون نیست،عادت نداریم زیاد نشونش بدیم.

همه اختلافا ازونجایی شروع میشه که فکر میکنیم متفاوت بودن یه چیز عجیب غریبه

به قول آلن تیورینگ چون ماشین‌ها به طرز متفاوتی از ما فکر میکنن دلیل نمیشه که بگیم:نمیتونن فکر کنن.

خلاصه

بین این همه آدم بلاخره یه نفر پیدا میشه که حال آدمو بفهمه 

و همه اون حرفایی که میخوایم رو بهموم بزنه خیلی خوب میشه.

10 کاری که قبل مرگم دوست دارم انجام بدم!

+ ۱۳۹۹/۱/۲۶ | ۲۱:۴۴ | •miss writer•

ده تا که چه عرض کنم تعدادش خیلی زیاده.من اینا رو توی لیست فانتزیام نوشتم.که یک تعدادیشونو انجام دادم و یه تعدادیشونم هنوز توی لیستمه.فانتزی به نظرم جالبتره تااینکه یه تعداد محدودی کار باشه که بخوام انجام بدم.فرقشم با آرزو داشتن اینه که چیزای عجیب غریبن اغلب.چیزایی که شاید به نظر مسخره پیش و پا افتاده یا سهل الوصول باشن ولی خب واسه من فانتزیه.


1.اهدای داوطلبانه خون   (راستش از خون دادن میترسم خیلی زیاد و واسه یه سرنگ خون دادن حالم بد میشه چه برسه به اینکه بخوام یه واحد خون بدم)

2.شرکت در یک فعالیت خیرخواهانه    (که امسال تو خیریه دانشگاه فعالیت داشتم و تیک زدم جلوش)

3.گرفتن کارت اهدای عضو

4.داشتن یک کمد پر از لوازم تحریر و طراحی 

5.داشتن یک حیوون خونگی

6.داشتن یک باغچه کوچیک   (که امسال تابستون میخوام عملیش کنم)

7.شرکت در یک کلاس داستان نویسی   (تیک خورد)

8.اجرای یک تئاتر که نویسندش خودم باشم   (مهر امسال ایشالا)

9.خریدن لپتاب و دوربین عکاسی    (که حالا حالاهااااا تو لیست انتظاره و پولم نمیرسه واسه خرید این دو تا قلم)

10.تجربه ی کارهای هیجان انگیز مثل سفر در طبیعت و بازی های هیجانی مثل بانجی جامپینگ یا ازین تابایی که روی صخره میبندن خیلی بلنده

11.سفر و زندگی در کره    


معرفی کتاب.3

+ ۱۳۹۹/۱/۲۵ | ۱۶:۲۵ | •miss writer•
درباره کتاب «مغازه خودکشی» نوشته ژان تولی
 
اگه بهت بگن یه مغازه ای هست که میتونی واسه کشتن خودت بری تجهیزات بخری چی میگی؟

اولین چیزی که توی ذهن آدم میاد با دیدن اسم کتاب،یه داستان جناییه.در صورتی که این داستان به گفته خود مترجم یک کمدی سیاهه.همونطور که از اسمش پبداست،اون جنبه تاریک زندگی که <<مرگ>> هست،به یه بیان طنز و شوخی توصیف شده.داستان در یک برهه زمانی نامعلوم اتفاق میفته سالیان سال بعد از قرن بیست و یکم.زمانی که همه از زندگی ناامید هستن.داستان به شکلی توصیف شده که آدم با خوندنش میگه:چه آدمای احمقی!ولی بعد یکوچولو دقت میکنی و میبینی حتی خودت گاهی وقتا همچین دیدی به زندگی داری:ناعادلانه،تاریک و غم انگیز.

حالا فرض کن وارد شهری بشی که خندیدن غیر عادی باشه و به جای داروخونه مغازه خودکشی باشه...خیلی عجیبه مگه نه؟این بین بچه ای به دنیا میاد که بر خلاف همه مردم شهره.لبخند میزنه امیدواره و همیشه نیمه پر لیوان رو میبینه این پسر بچه که اسمش آلن هست باعث تغییر خانواده اش و در آخر تغییر همه مردم شهر میشه.قسمت هیجان انگیز داستان که خواننده رو غافلگیر میکنه دو خط انتهایی داستانه.خودم انقدر غافلگیر شدم که بلند گفتم نهههه و مورد عنایت والدین قرار گرفتم :))
داستان ما داستان زندگی لوکریس و همسرش میشیمیا که صاحبای مغازه خودکشی ان و سه فرزندشون ونسان مرلین و آلنه.آلن کوچولو درست مثل یه خورشید با موهای فرفری طلایی نور امید رو با لبخندش به خانواده تواچ هدیه میده.آلن تلاش میکنه چیزی به اونا بده که توی قلبشه یعنی عشق.عشقی که برای همه یه کلمه گم شده است.ماجرای داستان درباره زندگی این خانواده و تغییراتیه که خیلی آروم وارد زندگیشون میشه و اونا رو کاملا عوض میکنه.
آخر داستان همه مردم اونقدر غرق زندگی شادشون شدن که حتی یادشون نمیاد یه زمانی چقدر غمگین و افسرده بودن و طوری اون دوران رو فراموش کردن که انگار هیچوقت وجود نداشته!(آره دوستان غم و خاطرات بد به همین راحتی ناپدید میشن.)
 
میتونید این کتاب رو از نرم افزار های فیدیبو و طاقچه دانلود کنید و الان کلی تخفیف گذاشتن برای خرید تا میتونید استفاده کنید.
در آخر چند تا از جمله های قشنگ این کتاب:
:«جریمه اش کردند.تو مدرسه ازش پرسیدند کی ها خودکشی میکنند.اون هم جواب داده بود آدم های شاکی!»
.
آلن از بالای پله ها نظر داد:بابا،چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟
.
 
و قشنگ ترین قسمت به نظرم اینجاست که آلن میگه:
زندگی همینه که هست.اگه سخت بگیری بهت سخت میگذرونه.این ماییم که بهش ارزش میدیم.با همه کمبودهایی که این دنیا داره،زیبایی های خودشم داره.نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم.نمیشه باهاش جنگید!بهتر اینه که نیمه پر لیوان رو ببینیم.
 

اتوبوس عجیب/3

+ ۱۳۹۹/۱/۲۱ | ۲۱:۴۰ | •miss writer•

زیبا بود،بلاخره «من» بود،اما هنوز این کلمه توی ذهنم رژه می‌رفت؛جلف!

«جلف» برگشت و به من لبخند زد،برق دندان‌های سفیدش و رژ قرمز مخملی‌اش بدجور توی چشم بود،مطمئما قاپ کلی جنتلمن را تا حالا دزدیده بود.هر شب در یک بار یا یک مهمانی خیلی شیک و اعیانی تا صبح خوش‌میگذراند،حتما از آن دست زن‌هایی است که با ورود به یک جمع جدید همه نظرات را با خودش جلب میکند و حواس همه را کاملا پرت میکند.«جلف» زیبا و دلفریب و به طرز عجیبی اعصاب خورد کن بود و با آن اعتماد به نفس بالایش همه را مجذوب میکند و از آن مدیر‌هایی میشود که با یک اشاره همه دست به سینه‌ در برابرش می‌ایستند.«جلف» هم من بود اما چرا اصلا شبیه هم نیستیم؟

 «جلف» روبه من گفت: اگه میخوای برگردی خونه باید به حرفای همه ما گوش بدی میدونی؟البته ما هم خیلی وقته منتظرتیم باید از منشیت کلی تشکر کنی بعدا.

گفتم: یعنی فقط گوش بدم و همین؟میرم خونه؟

از آن خنده های جذابش تحویل داد و گفت:البته! ما که تو رو گروگان نگرفتیم میدونی؟تو خودت اومدی اینجا با میل خود هم هر وقت میخوای میری.

گفتم:پس چرا الان نمیتونم برم؟

گفت:چون اولین باره و هنوز اجازه نداری.

گفتم:خب حالا حرفت چیه؟

«جلف» به طرز عجیبی ناگهان سکوت کرد و یکدفعه زد زیر گریه،لعنتی!حتی گریه کردنش هم جذاب بود!

با هق هق گفت: همیشه دوست داشتم باهات حرف بزنم،بگم من اینجام! اما تو هر بار بهم بی‌توجهی کردی.هر بار توی آیینه بهت چشمک میزنم و به رژ قرمز روی میز و لباسای شیک توی کمدت اشاره میکنم.میدونم که از ته دلت میخوای اینجوری باشی اما هر بار منو پس میزنی و میری سراغ یه لباس ساده و یه رژ کمرنگ.

گفتم:خودت که میدونی نمیشه،من محدودیت دارم خیلی جاها.بعدشم یه نگاه به خودت بنداز،تو یه مدیری نه عروسک که انقدر تو چشم بقیه میکنی خودتو و این تیپ «جلف» و میزنی که جلب توجه کنی.اینجوری هر کسی راحت بهت نگاه میندازه و میره و بی‌ارزشت میکنه.

«جلف» با عصبانیتی که در چشمانش شعله میکشید نگاهم کرد و گفت:اگه میگی من جلف و خودنماام،به این خاطره که خودت اینجوری هستی.

با عصبانیت متقابل گفتم:نخیر من هیچوقت همچین لباسای باز و مسخره ای نمیپوشم چون علاقه ای به خودنمایی و جلب توجه ندارم.تو یه زن مغرور و خودشیفته هستی که حس میکنی از همه برتری و فقط رو ظاهرت کار میکنی اما از درون هیچی نیستی.

هوا به طرز خیلی عجیبی شروع کرد به تاریک شدن.ابرهای باران زا بالای سرمان جمع شدند و متراکم شدند.هر لحظه امکان داشت باران شدیدی شروع به بارش کند.کمی دورتر از ما رعد و برقی زد و همه جا را روشن کرد.«جلف» عصبانی بود.من هم همینطور.نمیفهمیدم چرا اصرار به زدن این حرفها دارد که ما یک نفر هستیم.اما من آدم خودنما و مغروری نیستم.«جلف» هم نیستم.

«جلف» اما با عصبانیت پوزخندی زد و گفت:چطور میتونی بگی اینطور نیستیم وقتی ما دو نفر دقیقا یه نفریم.میدونی چرا این حرفو میزنی؟چون نمیخوای این بخش از وجود خودت رو قبول کنی.میگی «جلف» نیستی ولی همیشه خدا به دخترای جوون تر از خودت که راحت بدون اینکه نگران حرف بقیه باشن هر جوری دوست داشتن لباس پوشیدن و ارایش کردن حسادت کردی.تو ترسیدی اینجوری باشی چون از نگاه بقیه میترسی.هر بار که جلوی ایینه وایمیستی میبینم چقدر حسرت توی نگاهته و چقدر حس پیر شدن بهت دست میده.میدونم از ته دلت دوست داری یه بارم که شده این ترسو از تو ذهنت بیرون کنی و دلتو بزنی به دریا ولی نمیتونی.

حرفهایش عصبانیم میکرد چون کاملا درست بودند.عصبانیتم بی جا بود،یک خانم 30 ساله از شنیدن این حرفها از کوره در رفته بود.کسی که سالها برای موقر و موجه نشان دادن خودش تلاش کرده بود،داشت مثل نوجوانان دمدمی رفتار میکرد.این بیشتر عصبانیم میکرد...




ادامه دارد...

الف.نون

+ ۱۳۹۹/۱/۲۰ | ۱۵:۲۳ | •miss writer•
توی زندگی یه روزایی هست که از همون اول صبح بد میاری،یا به قول معروف از دنده چپ بلند میشی.مثلا از همون اول صبح هوا ابریه و تا خود شب یک ریز بارون میاد،غذات میسوزه،تو دانشگاه استادی که حتی حضور غیاب نمیکرد تا حالا ازت درس میپرسه، هر فیلم یا کتابی که ببینی و بخونی شخصیت اصلیش یا گریه میکنه یا بدبخت میشه،آهنگایی که گوش میدی همون آهنگایی هستن که بدترین خاطرات رو برات تداعی میکنن،آخرشم انقدر اعصابت خورد میشه که با همه دعوا میکنی و مجبور میشی فقط دراز بکشی و دم و بازدم طولانی انجام بدی.چون این جور مواقع اگه دست به طلا بزنی خاکستر میشه.به قول شاعر گر بخواهی گر نخواهی زندگی سر میشود.شاید اگه بگم هر چی بیشتر سخت بگیری دنیام بهت سخت میگیره عجیب باشه،ولی اینو خودتم میدونی هر چقدر بیشتر جلوی اشکاتو بگیری،ضعیف‌تر میشی.






پ.ن:الف نون همان مختصر آزادنویس است.

اتوبوس عجیب/2

+ ۱۳۹۹/۱/۱۵ | ۱۷:۲۲ | •miss writer•

...

یادم می‌آید خوابیدم،شاید هم منشی من را به یک هیپنوتیزم درمانی مهمان کرده بود!

همه با هم داشتند سر و صدا میکردند،انگار چیزی را گم کرده‌ بودند،داشتند زیر صندلی‌های چرم قرمز دنبال یک چیز نامعلوم میگشتند.«من»ای که لباس باز و قشنگی پوشیده بود گربه کوچولوی سفیدرنگی را بغل کرد و صاف نشست و گفت:گرفتمش بچه‌ها!

در همین حین جیغی از شادی کشید و گفت:اون اینجاست!!

همه سر‌ها با تعجب به سمت من برگشت،از این همه توجه ناگهانی خجالت‌زده شدم و رویم را برگرداندم به سمت راننده.سعی میکردم با نگاه کردن به خیابان به جیغ و داد پشت سرم،به این سیرک دسته‌جمعی و آدمهایش توجهی نکنم.اما آنها دست‌بردار نبودند،با شوق صدایم میزدند،نامم را داد میزدند و میگفتند:

هی بلاخره اومدی!؟

بیا اینجا بشین دلم میخواد باهات صحبت کنم!

چرا سعی میکنی خودتو بی‌توجه نشون بدی هان؟؟

ترسوی بزدل!اینورو ببین!ما خودتیم هیولا که نیستیم ورپریده!

روی شانه راننده زدم و گفتم:من ایستگاه بعدی پیاده میشم.

راننده بی‌توجه به من مسیرش را ادامه میداد.محکم روی شانه‌اش زدم و‌ گفتم:اوهوی نگه دار میخوام برگردم!مگه کری؟

راننده خیلی خونسرد نگاهم کرد و گفت:نه.

در عمق نگاه خونسردش میشد دید که حرف حالیش نمیشود.

دیدم زیر لب چیزی زمزمه میکند،گفتم:هان؟چی گفتی؟

اما سر و صدای سیرک عجایب نمیگذاشت درست بشنوم.از کوره در رفتم و داد زدم:

دو دقیقه خفه بشید!

همه با ترس ساکت شدند و سرشان را پایین انداختند.یکی دو نفر هم عین بچه‌های تخس زبان نفهم دهن‌کجی کردند و دست به سینه به بیرون خیره شدند.

به راننده گفتم:من میخوام برم.

_:نمیشه.

گفتم:چرا؟!

گفت:نمیدونم

گفتم:یعنی چی؟!مگه اینجا دنیای ذهن من نیست؟من میخوام برم بیرون.

راننده نگاهی سرد به من انداخت و به پشت سرم اشاره کرد:باید ازونا بخوای

سرهایی که به سمتم برگشته بود،با چرخیدنم به سمتشان،به در و دیوار نگاه کردند و سوت‌زدند.

انگشتم را به سمت دخترک فاخر گرفتم و گفتم:تو...این داره چی میگه؟

دختر که اصلا حواسش به حرفهای من نبود گفت:خیلی از دیدنت خوشحالم.میشه بشینی کنارم؟خیلی دوست دارم بشینی اینجا.

همه اعتراض کردند:چرا بشینه پیش تو؟

ما هم میخوایم بیاد اینجا!

میشه بیای پیش من؟

اتوبوس توی یک پیچ تند رفت و اجبارا افتادم کنار دختر فاخر همه نق زدند و ساکت شدند.

دختر فاخر با ذوق گفت:وای چه پیش‌آمد خوشایندی!امروز چه روز خوبیه واسه من!

وسط حرفش پریدم:میخوام ازینجا برم...چیکار کنم؟

دخترک پکر شد:بری؟به این زودی؟تو که تازه اومدی ما هنوز حتی یه کلمه هم حرف نزدیم...

گفتم:اینجا خیلی شلوغ و پر سر و صداست من میخوام برگردم به دفتر آروم و ساکتم...شلوغی رو دوست ندارم.

گفت:اون دخترو اونجا میبینی؟

به «منِ» شلخته‌ای که نشسته بود کنار پنجره نگاه کردم،هیچ جوره به من منظم نمیخورد انقدر شلخته باشم.

گفتم:خب؟

گفت:خب اونم یه قسمت از توعه،چجوری میتونی از بی‌نظمی اذیت بشی وقتی درونت یه دخترک شلخته داری؟

گفتم:باشه اصلا هر چی تو بگی درسته،فقط منو ازینجا ببر،خونه!

دخترک فاخر کمی فکر کرد و گفت:یه شرطی داره،باید به حرفای هممون گوش بدی بعد.

نگاهی به پشت سرم کردم و گفتم:انگار چاره‌ی دیگه‌ای ندارم مگه نه؟

راننده محکم ترمز کرد و گفت:ایستگاه دومممم

دختر فاخر دستم را گرفت و از اتوبوس پایین پرید،اتوبوس خیلی آرام از کنارمان رد شد و در افق ناپدید شد.

و حالا...برج پیزا درست روبه‌رویم بود.دور و برمان پر از آدم بود اما هیچکدام به ما اندکی توجه نشان نمیدادند.دختر فاخر دستم را گرفت و گفت:بهتر بود این لباستو عوض میکردی،هوا بدجور گرمه.

در برابر دامن کوتاه قرمز،پیراهن آستین کوتاه سفید و چسبان کلاه آفتابی صندل و عینک دودی شیکش،تیپ و لباس من بدجور ساده بود و شبیه یک کارمند خسته یا یک مدیر ورشکسته بودم،نه صاحب بزرگترین انتشارات کشور.اما نه!این تیپ در شان من نیست...دیگران چه میگویند؟با این تیپ هیچکس از من حساب نمیبرد،من که یک دختر ۲۰ ساله نیستم،یک خانم بالغ و بسیار محترمم!

نگاهم را از «منِ» جلف گرفتم و گفتم:اینجوری راحتم.

گفت:خودت میدونی به هر حال من همیشه یه دست لباس اضافه دارم با خودم.

به سمت برج پیزا راه افتادیم...



ادامه دارد...

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.