خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

من هیولا نیستم!(5)

+ ۱۳۹۹/۴/۳۱ | ۲۳:۴۰ | •miss writer•


برای خوندن قسمت جدید داستان برید به ادامه مطلب...

continue

اتاق فکر ۱

+ ۱۳۹۹/۴/۲۸ | ۱۳:۳۵ | •miss writer•

سلام به همه!

میخواستم نظرتون رو درباره یه موضوعی بدونم.

الان کسب و کارهای اینترنتی و تولید محتوا با سرعت خیلی زیادی داره پیشرفت میکنه.با وضعیتی که الان داریم و تقریبا نمیشه کلاس آموزشی حضوری رفت،خیلی‌ها ترجیح میدن از کلاس‌های آنلاین استفاده کنن.

شما برای راه‌اندازی یک سایت،کدوم یکی از محتوای زیر رو انتخاب میکنید؟

۱.آموزش زبان

۲.آموزش نویسندگی در حوزه‌ی داستان‌نویسی

۳.آموزش نویسندگی در حوزه‌ی مقاله‌نویسی

۴.سرگرمی و متفرقه(مثل داستان‌های کوتاه،کتاب الکترونیکی و...)

همه چی درست میشه :)

+ ۱۳۹۹/۴/۲۷ | ۱۵:۴۱ | •miss writer•

...

پ.ن:خط خودم

پ.ن2:حالتون چطوره؟!

دوران شیرین دانشجویی

+ ۱۳۹۹/۴/۲۴ | ۲۱:۰۸ | •miss writer•

فقط این صفحه رو باز کردم تا یک چیزی همینطوری بنویسم.خیلی وقته این دست نوشته ها رو کسی نخونده.خب فردا عازم شهر دانشجوییم که وسایل هایی که خوابگاه مونده بردارم و برگردم.فکر کنم ماجرای کرونا بیشتر از حدسی که برای تموم شدنش زده بودم طول میکشه(20 مرداد)و خب...از الان مجازی شدن ترم آینده رو اعلام کردن.


دارم به این فکر میکنم که خب...درسته ترم آخرم پرید و دوست داشتم زندگی دانشجویی هنوزم ادامه داشته باشه،اما خیلی هم بد نشد.میشه کارهای دیگه ای انجام داد.میشه مطالعه کرد،با خیال راحت برای آزمون استخدامی آماده بشم،برای زبان بیشتر وقت بزارم و بیفتم دنبال کارهای مدرک گرفتن.میشه وقت بیشتری رو کنار خانواده بگذرونم.ندای سرزنشگر درونیم میگه تو که همیشه از دست دوستهات مینالی الان چرا دلت براشون تنگ شده؟!باید خدمتت عرض کنم من دلم واسه خاطراتم تنگ میشه بالام جان!پس سعی نکن بهم عذاب وجدان تحمیل کنی!


یادش بخیر روز اولی که رفتم خوابگاه هیچوقت یادم نمیره.اتاق تقریبا ترکیده بود.اصلا فکر نمیکردم خوابگاه دخترونه بتونه انقدر شلخته باشه.هم اتاقیامم فقط دو نفرشون بودن که یکیشون خواب بود و اون یکی کنج تختش نشسته بود و عین ماست من رو نگاه میکرد.ازونی که خوابیده بود،خیلی بدم میومد.اصلا باهاش آبم تو یک جوب نمیرفت.خیلی هم سوسول و نازنازی بود و به هر حرف بالا چشمت ابرویی میزد زیر گریه.برعکس من که آدم منظم،وسواسی و تمیز بودم و روابط اجتماعیم صفر بود،اون یه دختر شلوغ و پر سر و صدا با روابط اجتماعی بالا بود.از قضا همکلاسیمم بود.بنابراین...هیچی دیگه با هم رفیق شدیم :))


خوابگاهی که سال اول بودم واقعا افتضاح بود.خارج از شهر،دورش کاملا بسته و غروب های لعنتی و فوق العاده غم انگیزی داشت.یعنی هر چییی من ایستگاه راه آهن رو میبینم یاد غروبایی میفتم که بعدش میرفتم تو اون اتاق 6 نفره و تاریک.سال بعدش هم همونجا بودیم.با 6 تا ترم اولی زلزله!به برکت دوست عصبی عزیزم هر چند وقت یکبار با اینا دعوا داشتیم.زندگی با 8 تا دختر نازنازی و غرغرو واقعا سخته.


سال آخر(یعنی امسال)رفتیم یه خوابگاه دیگه که داخل شهر بود.هم اتاقیامون چهارتا دوست صمیمی بودیم و دو تا ترم سه ای.بنده های خدا صدا ازشون در نمیومد و چقدددر ما اذیتشون میکردیم.آخآخآخآخآخخخخ شبای امتحان!تا یک صبح بیدار میموندیم که درس بخونیم ولی همش چایی میخوردیم و چرت و پرت میگفتیم.آخرشم میفتادیم البته به جز من(لازمه بگم من بین کلاس از شاگردای نسبتا زرنگم یا مشخص شد؟)نه بابا اونقدرام زرنگ نیستم.معدل کلم نزدیک 17 بود تا همین ترم پیش.که این ترم به خاطر کلاسای مجازی فکر کنم به 15 برسه(میپرسید چرا؟سوال خوبیه!چون درس نخوندم :دی)


حالا داشتم به این فکر میکردم که من با وجود همه سختیایی که داشتم چقدر کنارش خاطرات خوبم دارم.جنگل رفتن و دورهمیامون واقعا خیلی خوب بود.به هر حال ازین به بعد قراره وارد یه دوره جدید بشم.پیش به سوی آینده!

با هم نوشتیم/1

+ ۱۳۹۹/۴/۲۱ | ۱۲:۳۷ | •miss writer•

خب خب خب...داستانی که با هم شروع کردیم،تموم شد.من کامنتهایی که گذاشته‌بودید رو چندبار خوندم و سعی کردم بین جمله‌ها ارتباط برقرار کنم.در نهایت یه داستان کوتاه از بطن این جملات بیرون کشیدم.ویرایشش کردم و تاداااان!بفرمایید!بخونید و به اشتراک بزارید.راحت باشید داستان خودتونه :)

continue

بیاید با هم بنویسیم/1

+ ۱۳۹۹/۴/۱۶ | ۱۱:۱۵ | •miss writer•

شاید شما هم تو بچگی اون بازی اسم رو انجام داده باشید.همونی که نفر اول یه اسمی میگفت و نفر بعدی از آخرین حرفش یه اسم دیگه و...

حالا میخوایم این بازی رو با هم انجام بدیم.منتهی به یک شکل نو!

من یه جمله مینویسم.خیلی کوتاه و ساده.اگه دوست دارید تو بازی نویسندگی شرکت کنید فقط کافیه یک جمله‌ی مرتبط با آخرین کامنت این پست بنویسید(ترتیب از بالا به پایینه،یعنی بالاییا قدیمی‌تر هستن)لازم نیست چیز خیلی عجیبی باشه.حتی اگه جمله‌ای به ذهنتون نمیرسه میتونید یه کلمه‌ی مشابه که با خوندن اون جمله به ذهنتون میرسه بنویسید.

بنابراین پست با هر کامنتی آپدیت میشه.شاید الان چیزی به ذهنتون نرسه.میتونید روش فکر کنید و بعد از چند روز دوباره سر بزنید.

شاید بگید اصلا هدف چی هست؟این یه تمرین نویسندگی خیلی جالب هستش.وقتی هیچ ایده‌ای برای نوشتن ندارید میتونید از ایده‌های دیگران استفاده کنید.معمولا پر و بال دادن به یه ایده‌‌ی کوچیک،یه متن خیلی خوب رو بهتون تحویل میده.

در نهایت من تمام جملات شما رو سر هم میکنم و ازش یه داستان کوتاه مینویسم.امضای زیر داستان میشه:گروهی از نویسندگان بلاگستان :)

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.