خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

سایه

+ ۱۳۹۹/۶/۲۹ | ۱۶:۵۸ | •miss writer•

در راهروی طویل و باریکی که در برابرش بود قدم برمیدارد.دیوارها با سرامیک های مربع شکل ترک خورده پوشیده شده اند.آنچه شنیده میشود انعکاس ریزی از کشیده شدن کف پاهایش روی ذرات خاک است و آنچه دیده میشود دایره ی نورانی چشمک زن،در انتهای راهرو است.نور ضعیف لامپ،محدوده ی کوچکی از اطرافش را روشن کرده است.در فلزی رنگ و رفته ای در آن انتها دیده میشود.دستش را با تردید روی دستگیره سرد در میگذارد و در را به داخل هل میدهد.قفل با صدای تق آرامی باز میشود.در بی صدا به روی پاشنه میچرخد.قدم به اتاق تاریکی میگذارد که تا جایی که چشمهایش میدید خالی از هر وسیله و موجود زنده ای بود.سردرگم به جایی که نمیدانست کجاست نگاهی می اندازد.چهار گوشه اتاق تار و پودی نقره فام به چشم میخورد و این تنها چیزی بود که وجود داشت.

با بسته شدن ناگهانی در همان روشنایی اندک هم از بین میرود.با ترس دور خودش میچرخد.سیاهی حجم خالی اتاق را پر کرده بود.حالا تفاوتی بین باز و بسته بودن چشمهایش وجود ندارد.صدای کشیده شدن کبریت باعث می شود به عقب بچرخد.به هیبت چهارشانه ای که روبه رویش ایستاده بود نگاه میکند.مرد شعله ی کوچک کبریت را فوت میکند و نگاهش را از روی شمع ها بالا می کشد.به مرد جوان و آشفته ی روبه رویش نگاه میکند:اینجا چیکار میکنی؟

مرد جوان آب دهانش را فرو میبرد:گم شدم.

مرد دیگر که لباس سپید کشیش ها را به تن داشت،پوزخندی میزند:اینجا دنیای ذهن خودته...چطور توی ذهنت گم شدی؟

مرد جوان به کشیش خیره میشود.برای لحظاتی به لبخند مسخره روی لبهایش خیره میشود.برای او هیچ چیز خنده داری وجود نداشت.نه هیبت سپیدپوش مقابلش که بین دو شمعدان پایه بلند ایستاده بود نه تابوتی که روبه رویش قرار داشت.در تابوت با اشاره انگشت کشیش باز میشود.نور لرزان شمع ها روی صورت آشنایی که در تابوت خوابیده بود می افتد.مرد جوان با تعجب میگوید:این...این منم!

کشیش با خونسردی کنار مرد جوان می ایستد.نگاهی به درون تابوت می اندازد و میگوید:بله این تو هستی.کسی که میتونستی باشی.کسی که در آینده قرار بود باشی.

مرد جوان دستهایش را لبه ی تابوت میگذارد.جسمش انگار به خواب رفته باشد.لبخند بر لبش نشان از حس رضایت درونیش را دارد.بین گل هایی که کل بدنش را پوشانده،مدال های طلایی رنگی  دیده میشود.میپرسد:اینها چی هستن؟

-:اینها افتخارات و کارهای نیکی هستن که انجام دادی.

با تعجب نگاهش را از کشیش میگیرد.عقب عقب میرود.دستش را روی سرش میگذارد:یعنی چی انجام دادم؟

-:تو از خودت فرصت زندگی کردن رو گرفتی...یادت نیست؟

روی زمین می افتد.حالا کنار جنازه ی کسی نشسته است که قرار بود باشد.غمی ناگهانی قلبش را به درد آورد.

-:نه...من...نباید مرده باشم.باید...باید راهی باشه.چطور میتونم برگردم.

کشیش با تاسف سر تکان میدهد:اگر کاری بکنی شاید بخشش شامل حالت بشه.

مرد جوان منتظر نگاهش میکند:چه کاری؟

-:باید اون رو بپذیری

مسیر اشاره ی دستش را دنبال میکند.رو به روی آیینه ی خاک گرفته ای که بر دیوار قاب شده می ایستد.عبار نرمی که بر طرح برگ قاب طلایی نشسته بود را پاک میکند.درون آیینه را نگاه میکند.تمام لحظات عمرش به یک آن زنده میشود و انعکاس محوی از گذر سریع خاطرات در آیینه نمایان میشود.مرد جوان به چشمهایی که از اشک تر شده خیره میشود.حسرت...چیزی جز پشیمانی در آنها نمیبیند.

-:چیزی که میبینی،آیینه ی دردهایی و رنج هایی بود که در زندگی تحمل کردی.تو بابت تمام سال هایی که خودت رو سرزنش کردی و بابت ساقط کردن خودت ازین فرصت زندگی،محکومی.راه برگشتی وجود نداره...مگر اینکه معجزه رخ بده.اینجا رو ببین.

و تصویر مردی جوان،درحالی که بر تخت سفید،بی جان افتاده،در آیینه نمایان میشود.

-:اینها همه اش خوابه مگه نه؟

-:اینها همه چیزیه که توی ذهنت میگذره.

این را کشیش گفت.دستش را پشت سرش برد و به آیینه نگاه کرد:تمام این مدت کافی بود به جای سرزنش خودت از اتفاق هایی که میفتادن،خودت رو میبخشیدی...شاید در این صورت هرگز به چنین سرنوشتی دچار نمیشدی.مرد جوان دستش را روی صورتش میکشد.آهسته کلماتی را با خودش زمزمه میکند:بابت تمام این سالها متاسفم.خواهش میکنم یک فرصت دیگه بهم بده.

با خوردن نسیمی خنک توی صورتش چشمهایش را باز میکند.نوری طلایی از دریچه ای که روبه رویش باز شده،تاریکی را میبلعد.به پشت سر میچرخد:انگار بخشیده شدم!کلماتی که در حال گفتنشان بود توی هوا ناپدید میشود.جای تابوت روی زمین خالی بود.صدای کشیش را به وضوح میشنید اما اثری از او پیدا نبود:برو و به زندگیت برگرد.

مرد چشمهایش را میبندد.کش آمدن فضای اطرافش را حس میکند.سپس از آسمان بر جایی نرم فرود می آید.چشمهایش را که باز میکند،خود را در اتاق سفید میبیند.بوی دارو و الکل...چهره ی تار پرستاری که بالای سرش ایستاده بود باعث میشود نفسی از سر آسودگی بکشد.

.....................................

این همون داستان نشریه دانشگاهه

پاسخ به 1999

+ ۱۳۹۹/۶/۲۵ | ۱۵:۵۲ | •miss writer•

سریال پاسخ به 1988 داستان زندگی چند تا خانواده تو یکی از محله های سئول در سال 1988 هست.بین همه این آدما یکیشون خیلی توجهم رو جلب کرد.نه به خاطر اینکه موهاش همیشه مثل من کوتاه بود.نه حتی برای افکار عجیب غریبی که داشت و دردسرهایی که به همین خاطر میفتاد.شاید اینا رو میتونم بزارم تو رده ی دوم.دلیل اصلیش اینه که،مثل خودم دختر دوم یک خانواده پنج نفره بود.دقیقا مثل من یک خواهر بزرگتر و یک داداش کوچیکتر داشت.ماجراهایی که 11 سال قبل ازینکه حتی من به دنیا بیام،واسه دوک سون اتفاق میفتاد،بارها تجربه کردم.این برام در عین حال که عجیبه،خنده دار و بامزه هم هست.دوک سون عزیز...کاملا درکت میکنم که بعضی مواقع بهت بی توجهی میشد چون احساساتت رو درست به بقیه نشون نمیدادی.بی خیالیت نسبت به حرف های دیگران.وقتهایی که غلیان احساساتت به اوج خودش میرسید و منفجر میشدی و نگاهای متعجب خانواده رو میدیدی.برام خیلی بامزه بود که حتی دغدغه های روز و شبت عین من بودند.یا حتی نادیده گرفته شدنات و مقایسه هایی که با خواهرت شدی...آخخخ این از همشون زجرآورتره.

یجورایی عجیب غریب بود.که حتی چیزهایی که برات مهم بودن هم مثل مال من بودن.مثلا کیک نداشتنت تو روز تولد و جشن تولد مشترک با بقیه بچه ها.اینکه چقدر غصه میخوردی و در عین حال چیزی هم نمیگفتی.الان که بهش فکر میکنم،خودم خنده ام میگیره.خیلی وقتها اگه فقط بتونی هرچی تو دلت میاد رو راحت به زبون بیاری و تو خودت نریزی میتونه خیلی از مشکلاتت رو حل کنه.آخه بچه جان!کی میخوای بزرگ بشی؟

اون گذشته های دور درخشان و قشنگ به نظر میرسن.حتی اگه بزرگترا درگیر کلی مشکل بودن،هر چقدر گریه کرده باشیم،باز هم دوران بچگی واسمون پر از رنگ و نور و چیزای قشنگه.خوراکی هایی که مزه خوبشون هنوز یادمونه.وسایلی که هیچوقت دوباره به اون کیفیت و خوبی ساخته نشدن.صمیمیتی که در حال حاضر با این بیماری مزخرف کم رنگ شده.

میدونی؟حالا بعد بیست و خورده ای سال زندگی تو این کره خاکی یادم داده هیچی باارزش تر از شادی و عشق نیست.شادی چیزی هست که از درون خودت میاد و عشق رو از دنیای اطراف میگیریم.ما عشق و شادی رو کنار کسایی که دوستشون داریم به دست میاریم.یه روزی دنیا اومدیم.کم کم بزرگ شدیم.بلاخره یاد گرفتیم،دنبال چه چیزایی بریم،برای چه چیزهایی تلاش کنیم،از چه چیزهایی دل بکنیم و چجوری به دنیا نگاه کنیم.

پ.ن:الان فرد شدنش حس بهتری بهم میده.

عکس

ایده هایی برای نوشتن/2

+ ۱۳۹۹/۶/۲۰ | ۱۴:۳۱ | •miss writer•

طرح یک تجربه؛

به عنوان یک نویسنده بهم کارهایی پیشنهاد میشه.مثلا نوشتن تبلیغات واسه یک کار،نوشتن یک مقاله،نوشتن یک داستان برای نشریه ادبی و...سخت ترین قسمت ماجرا آماده کردن مطلبیه که هیچ پیش زمینه ذهنی براش ندارم.عین خود عذابه!نداشتن اعتماد به نفس کافی و تردید و ترس هم که همیشه خدا همراهمه.اما اینجوری واقعا نمیشه کاری رو به سرانجام رسوند.

هفته پیش کانون ادبیات دانشگاه برای چاپ نسخه تابستانی نشریه ادبی،از اعضاش خواست تا هر چه زودتر حوزه ای که میتونن در اون کمک کنن رو اعلام کنن.میپرسید تجربه نشریه نویسی دارم؟بله آخریش روزنامه دیواری مدرسه راهنماییم بود!نوشتن نشریه حتی با وبلاگ نویسی هم خیلی متفاوته پس چاره ای نداشتم که یا حرفی بزنم یا رسما از گروه خارج بشم.برای نوشتن داستان کوتاه اعلام آمادگی کردم.اما با دیدن موضوع دلسرد شدم.موضوع اصلی نشریه بر اساس نیمه تاریک وجود دبی فورد بود و توی سه بخش برای نوشتن متن های مختلف ازش الهام گرفته بودن.ده روز فرصت داشتم.هفت روزش هیچ کاری نکردم.حتی درباره اش فکر هم نکردم.تو ذهنم دنبال یک کلمه بودم.یه تصویر یا یک شعر که بتونه بهم الهام بده.چی پیدا کردم؟هیچ!

جمعه عصر بعد از مسافرت کوتاهم به زادگاه پدری مشغول خوندن کتابی که دو سه روز بود شروعش کرده بودم.اسمشو مطمئنن شنیدید صورتت را بشور از ریچل هالیس.با سرعت بالایی داشتم کتاب رو میخوندم که یکهو چشمم روی یک جمله مکث کرد:نشستن کنار جنازه کی که قرار بود باشم.جمله رو روی کاغذ یادداشت کردم و گفتم این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم.شاید خیلی وقتا با خودمون فکر کرده باشیم و با خودمون بگیم:من میتونستم خیلی بهتر و فوق العاده باشم اگر...و هزارتا جمله پشت سرش بیاد توی ذهنمون.تصویری توی ذهنم نقش بست که اگر من یک روز شخصی که میتونستم باشم رو ببینم و بابتش حسرت بخورم...اونوقت چی؟بازم نمیخوام کاری بکنم؟

هر چیزی که به ذهنم میرسید رو یادداشت کردم و بهمدیگه وصلشون کردم.20 دقیقه بعد پیش نویس اولیه داستان کوتاهم آماده شد...بوم!راحت شدم!

اگه به مقدار کافی کلمات و جمله های آماده داشته باشید هیچوقت برای نوشتن کلمه کم نمیارید.این کلمه ها حاصل خوندن و تجربیات قبلی ماست.پس تا میتونید بخونید و بنویسید.خیلی از ایده های موقع خوندن یک کتاب به ذهن میرسه.چون خوندن ذهن رو باز میکنه.

عکس

یکمی جدی

+ ۱۳۹۹/۶/۱۶ | ۱۴:۵۸ | •miss writer•

اینجانب یک عدد نویسنده تنبل و بی انگیزه هستم که میتونه گهگاهی بزنه زیر همه چی و در دنیای ناامیدی خودش غوطه ور بشه و به همه مشاوره روانشناسی و انگیزشی بده و وضعیت روانی خودش نابسامان باشه.اما دوباره با انرژی برگرده و ادامه بده.به هر حال بعد از پشت سر گذاشتن این دوره تصمیم گرفتم نوشتن رو از سر بگیرم.

خبر اول اینکه سایت خودم رو مدتی هست راه انداختم ولی هنوز در حال جمع کردن آرشیوش هستم.اگه دوست داشتید گهگاهی به اونجا هم سر بزنید.

آدرس:https://misswriter.ir

خبر دوم اینکه قراره چالش نوشتن رو ماهی یکبار به همراه هم انجام بدیم.اینبار یکم برنامه ریزی شده تر و منظم تر از قبل.اگه دوست داشتید به پست های قبلی بیاید با هم بنویسیم سر بزنید و نظراتتون رو در این مورد بهم بگید.

خبر سوم درباره یک چالش نوشتن هست که ماجده عزیز توی این وبلاگ راه انداخته.میخوایم با همکاری همدیگه داستان نویسی رو تو فضای وبلاگ گسترش بدیم.که هنوز تصمیمهای قطعی در این مورد گرفته نشده.اگه همکاری بچه ها خوب باشه به صورت دوره ای مسابقه رو انجام میدیم و براش جوایزی در نظر گرفته میشه.

و بحث اصلی راجع به اتفاقی بود که اخیرا تو بیان بین نویسنده ها افتاد.اینایی که میگم اصلا راجع به خودم نیست.چون من به حرف های منفی کوچکترین اهمیتی نمیدم و کاری که خودم میخوام رو انجام میدم(یوهاهاهاع)

ببینید دعوای بین نویسنده ها از وقتی یادمه بوده و هست.اینکه کی خوب مینویسه و فلانی وبلاگش به درد نمیخوره و فقط کامنت داره و...شاید برای یک نفر وبلاگ نویسی خیلی مهم باشه و جدی. و پست هایی که میزاره هم دقیق و حساب شده باشه.یکی هم دوست داره به عنوان سرگرمی انجامش بده و دلش میخواد با آدمای جدید آشنا بشه.یک نفر از روزمرگی هاش مینویسه یکی درباره خواننده مورد علاقه اش حرف میزنه.هر چی باشه حق ندارید به علایق همدیگه توهین کنید.حق ندارید از نویسنده ای نام ببرید و رسما بهش بی احترامی کنید.این مورد رو تو یکی از وبلاگ ها دیده بودم ولی درست نبود اینبار بدون تذکر از کنارش رد بشم.بهترین راه اینه که وبلاگی که خوشتون نمیاد نخونید و دنبال نکنید.برای من ناراحت کننده اس این حس کافی نبودن. که فکر کنید چون خوب نیستید، لایق دوست داشته شدن، خونده شدن یا زندگی کردن نیستید.چه راجع به خودم باشه چه بقیه.شاید درکش سخت باشه ولی این که هر کسی داره با مشکلاتش توی زندگی مبارزه میکنه،واقعیه.

فقط از نوشتن لذت ببرید و انقدر به پر و پای همدیگه نپیچید.

......................................

نویسنده ممکن است تا مدتی دوباره غیب بشود.در صورتی که کامنت ها بی جواب ماندند صبوری به خرج دهید.

میم بوک2

+ ۱۳۹۹/۶/۴ | ۱۵:۲۱ | •miss writer•

میم بوک


Read as much as you can

Read anything

The more you read,the better

J.K.Rowling

معرفی کتاب.5

+ ۱۳۹۹/۶/۲ | ۱۲:۰۴ | •miss writer•

دختر پرتقالی

اثر:Jostein Gaarder

پسری ۱۵ساله به اسم جورج به صورت اتفاقی نامه‌ای از پدرش دریافت میکنه.پدر جورج «یان اولاف» به خاطر یک بیماری لاعلاج وقتی پسرش چهارساله بود،از دنیا میره.اما روزهای آخر زندگیش،تصمیم میگیره نامه‌ای به پسرش بنویسه و تجربیاتش از زندگی رو در اختیارش قرار بده.در واقع داستان با خاطرات یان اولاف از جست‌و‌جوی دختری که با یک کیسه پرتقال در اتوبوس ملاقات کرده شروع میشه.دختری که پرتقال هایش رو روی زمین ریخت و اون رو بابانوئل خطاب قرار داد.پدر جورج تعدادی سوال و جواب‌های فلسفی درباره عشق و‌ مرگ و زندگی،هول یک داستان کوتاه،بیان میکنه.اون سعی میکنه به این روش،با پسرش در آینده حرف بزنه و تنها حسرتی که در زندگیش داره رو رفع کنه.

با توجه به اسم داستان،ما انتظار خوندن یک داستان عجیب و هیجان‌انگیز عاشقانه رو داریم با کلی اتفاقات جالب.شاید این شگرد نویسنده باشه که همچین اسم جذابی برای داستان انتخاب کرده.ولی ماجرا چیزی که ما از روی جلد قضاوت میکنیم نیست.

پدر جورج در روزهایی که فهمیده بود فرصت زیادی نداره،به این فکر میفته که راهی برای حرف زدن با پسرش پیدا کنه.نه پسر چهارساله اش.پسری که در آینده بود.پسری که بزرگ شده بود و حرف هاش رو میفهمید.این آرزوی هر پدریه که یک روز کنار پسرش بشینه و براش از سفرها و تجربیاتش بگه.پس با خودش فکر میکنه حالا که این فرصت رو نداره،راهی برای ارتباط با پسرش پیدا کنه؛نامه نگاری.پدر جورج بین داستانی که تعریف میکنه،نصحیت هایی هم برای پسرش به جا گذاشته.اینکه زمان کوتاهه،خوشبختی باید تو نگاه خودت باشه و این دنیا یک معجزه است.

داستان در ابتدا گیج کننده به نظر میاد.اما همچنان که قصه پیش میره همه چیز واضحتر میشه.

کتابی که من خوندم نسخه صوتی با صدای آرمان سلطان زاده بود.صدای گیرا و لحن جذاب آقای سلطان زاده به درک عمیق تر داستان کمک کرد.سلطان زاده خیلی خوب تونسته بود فراز و فرودهای احساسی داستان رو به تصویر بکشه.کافیه چشمها رو ببندید و ذهنتون رو به روی صدایی که توی مغزتون میپیچه باز کنید.آنچه توصیف میشه عین واقعیت به نظر میرسه.چون دیگه حس یک خواننده یا حتی شنونده یک قصه معمولی رو ندارید.شما خودتون رو به صورت زنده در تمام صحنه ها کنار شخصیت ها میبینید و همراه باهاشون اتفاقات رو تجربه میکنید.

بخونمش یا نه؟!

تصمیم با خودتونه.کتاب حدودا 180 صفحه است.اگر خواننده سریعی باشید یک روزه میتونید تمومش کنید.همونطور که گفتم نکات فلسفی کوتاهی با نثر روان و ساده داستان بیان شده و در کل ما شاهد اتفاق خیلی هیجان انگیز و کشمکش هایی که در بقیه داستان ها خوندیم،نخواهیم بود.خوندن کتاب حس نشستن در یک ایوان پر از گل همراه صرف یک فنجان چایی هلدار و کیک شکلاتی رو به آدم میده.برای اینکه بتونیم دقایقی از آرامش ذهنی لذت ببریم. 

 

چند جمله از این کتاب:

نگو که طبیعت معجزه نیست و دنیا افسانه نیست. هر که به این موضوع پی نبرده، شاید زمانی که افسانه به پایانش نزدیک شد و به وداع با این معجزه رسید، آن را بفهمد.

 

...من می‌ترسم جورج. از این می‌ترسم که از این دنیا رانده شوم.
من از شب‌هایی مثل امشب که دیگر زنده نخواهم بود، خیلی می‌ترسم... دنیا خیلی پیر است؛ شاید 15 میلیارد سال عمر داشته باشد و با این حال کسی نتوانسته بفهمد که جهان چگونه به‌وجود آمده است. همه ما در افسانه بزرگی زندگی می‌کنیم که هیچ‌کس اطلاع درستی از آن ندارد.

 

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.