خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

دُژَم

+ ۱۴۰۱/۸/۶ | ۱۳:۲۴ | •miss writer•

کلمه ای پارسی است به معنای خشمگین و اندوهگین، آنجا که فردوسی میگوید:

چو بشنید رستم دُژَم گشت سخت 

بلرزید بر سان برگ درخت 

گاهی کلمات خوب حال آدمی را وصف می کنند. دژم گشته ایم، حالت غمگین و خشمگین این روزهای ما...به هیچ چیز فکر نمیکنیم و هیچ چیز واقعا حالمان را خوب نمیکند...

 

 

 

 

روزنویس-پنج: موعظه هایت را عملی کن

+ ۱۴۰۰/۶/۱۲ | ۱۶:۰۰ | •miss writer•

همیشه حرف هایی به بقیه میزنم که به نظر خودم ردخور ندارند! نه نصیحت گونه اند نه اذیت کننده. راه حل و ایده هایی هستند که از جهانبینی خودم نشات گرفته اند. گاهی به خودم نگاه میکنم و می بینم تمام آن حرف های قشنگ خودم را زیر پا له کرده ام! صبور باش و بیشتر تلاش کن، با همه مهربان باش و درک کن، همیشه به آمدن به یک بهتر امیدوار باش...

دیدن عملکردم خلاف تمام آن جهان بینی و عقاید خاصم مرا ناامید می کند. همین چند روزی که از شدت خستگی فکری و جسمی از کوره در رفتم، هر چه رشته بودم را پنبه کردم! یاد آن جمله ی معروفی افتادم که میگوید: تو که خوب بلدی لالایی بخوانی چرا خودت خوابت نمی گیرد؟

در این شرایط طوفانی فکر کردن به طوفان یک طرف، فکر کردن به تمام این ها بیشتر از خودم عصبانی ام می کند.

سال سوم دبیرستان دبیر تاریخ باسوادی داشتم. همیشه اول کلاس جمله هایی را پای تخته می نوشت. از بودا و گاندی و پیامبر و امام و مادر ترزا چرچیل و هیتلر و کوروش کبیر. میگفت به گوینده سخن نگاه نکنید. نگذارید نگاهتان به گوینده، دیدتان به حقیقت را عوض کند. خیلی از آدم ها هستند که به حرف های خودشان عمل نمیکنند اما دلیل نمی شود که ما خودمان را از شنیدن حرف هایشان محروم کنیم. پس جمله را می نوشت. جمله را که اول درس یادداشت میکردیم، گوینده ی جمله را نام می برد و ما هم یادداشتش نمیکردیم.

شاید گاهی دیدم نسبت به تمام دنیا زیادی تیره و خاکستری بشود و با ناامیدی سرم با به سمت آسمان بگیرم و با تمام وجودم به خودم لعنت بفرستم. اما آنچه برایم ثابت شده، که هیچ چیزی دائمی نیست و اگر تلاشم را بکنم میتوانم تغییرش بدهم را همیشه بازگو میکنم. حتی اگر بدانم 70درصد مواقع به آن ها «سخت» عمل میکنم. پایبند بودن به عمل کردن به تمام موعظه های شیرینی که به دیگران میکنیم سخت هست. اما با کمی صبر همه چیز به مرور زمان بهتر میشود.

این دنیا سراسر رنجه...

+ ۱۳۹۹/۳/۸ | ۱۹:۰۴ | •miss writer•

میگی زندگیت سراسر رنجه؟دنیا همش همینه.بالا و پایین‌ها،رنج و شادی‌ها.شاید تا حالا خیلی رنج کشیده باشی،ولی از یه جایی به بعد این تصمیم توعه،که از دنیا فقط رنجاشو ببینی یا قدم برداری برای رسیدن به شادی.

دیدی وقتی مدت زیادی میمونی توی تاریکی،بعدش که میری یه جای روشن چشمات درد میگیره؟حتی رسیدن به نور هم رنج‌های خودش رو داره.اما این نهایت کاریه که باید انجامش بدی.نمیتونی تا ابد توی تاریکی بمونی و انتظار داشته باشی به نور برسی.آره پایان شب سیه سپید است،اما به شرطی که خودتم برای تموم کردنش یه قدمی برداری.

.

.

.

.

.

ما آدم‌ها بعضی مواقع خیلی عجیب میشیم.توهم «اندیشه و تفکر» میزنیم،در حالی که فقط به چیزای بیهوده فکر میکنیم.

با من حرف بزن

+ ۱۳۹۹/۱/۳۰ | ۲۰:۲۰ | •miss writer•

ما درونگراهای بیچاره هیچوقت بلند نظرمونو توی جمع نمیگیم،

ما درونگراهای بیچاره نصف حرفامونو تو خودمون میریزیم و به کسی نمیگیم

ما درونگراها دوستای کمی داریم چون هم سن و سالامون تحمل یه آدمی که اغلب ساکته و خیلی غر نمیزنه یا اظهار نظر نمیکنه،ندارن

ما بعضی موقعا خیلی استعداد داریم

خیلی هنرمندیم

خیلی بازیگریم

خیلی نویسنده‌ایم

اما کسی ازش خبر نداره،چون راجع بهش،مثل بقیه رفتار نمیکنیم،

هر جا که میشینیم خوب گوش میدیم،خوب فکر میکنیم اما اغلب چیزی راجع به خودمون 

توانایی‌هامون

و خواسته‌هامون نمیگیم.

ما ازون آدمایی نیستیم که از کاه کوه بسازیم و گوش هر کسی که کنارمون نشست پر کنیم از غیبت و اراجیف

اما...اما اگه یه شنونده خوب،یه دوست یه خانواده یا هر کسی که ما رو درک کنه داشته باشیم

اگه صبر داشته باشید و پای سکوتمون بشینید تا اون چیزی که درونمونه برای شکوفا شدن آماده بشه،

میبینید که چه کتابهایی که خوندیم و ازش یبارم استوری نزاشتیم،

میبینید چه توانایی‌هایی داریم که تا حالا ازشون حرفی نزدیم،

میبینید که ما هم مثل بقیه خونگرمیم،مهربونیم و احساس داریم

اما خب دست خودمون نیست،عادت نداریم زیاد نشونش بدیم.

همه اختلافا ازونجایی شروع میشه که فکر میکنیم متفاوت بودن یه چیز عجیب غریبه

به قول آلن تیورینگ چون ماشین‌ها به طرز متفاوتی از ما فکر میکنن دلیل نمیشه که بگیم:نمیتونن فکر کنن.

خلاصه

بین این همه آدم بلاخره یه نفر پیدا میشه که حال آدمو بفهمه 

و همه اون حرفایی که میخوایم رو بهموم بزنه خیلی خوب میشه.

همه چیز با یک سیب شروع شد...

+ ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ | ۱۵:۴۵ | •miss writer•

دنیا دست دیوانه‌هاست باور نمیکنی؟

زیر سایه درخت نشسته بود و ناگهان به این فکر افتاد که نیرویی درون زمین همه چیز را به سمت خودش میکشد،با شگفتی از جا پرید و فریاد زد،همه گفتند دیوانه است،

از قدم‌ زدن خسته شده بود میخواست سریعتر راه برود،گفت سریعتر از دوچرخه پر قدرت‌تر از ارابه،همه به او خندیدند،

دستش را زیر سرش گذاشته و روی چمن‌ها دراز کشیده بود،حرکت هماهنگ و رقص منظم پرهای غازی مهاجر در آسمان ایده شگفت‌انگیز پرواز را در ذهنش روشن کرد،همه گفتند دیوانه‌ای!

گفت برق تولید میکند،

گفت تماس‌ها را آسان‌تر میکند،

گفت میتوانی همه چیز را در جیبت بگذاری، 

گفت دور دنیا در ۸۰ روز دیگر یک داستان تخیلی برای نوجوانان نیست،

گفت اگر سریعتر بروی میتوانی زمان را متوقف کنی،

شنیدند:دیوانه‌ای!امکان ندارد!

انقدر خیالات نباف،

زندگیت را بکن جوان

بین دنیای رنگ و رو رفته ی قدیمشان و دنیای درخشانی که شب‌ها نتوانستیم از تصورش بخوابیم،چند بار مجبور شدیم حبس کنیم خودمان را پشت کار‌های معمولی‌،

روابط آزار‌دهنده و مخرب ذهنی؟

چند بار خودمان را وادار کردیم به نشستن سر کلاسهای اجباری؟

چند بار سرکوب کردیم خودمان را در برابر پرواز کردن و به جایش

متین

صبور 

و بالغانه رفتار کردیم؟

که ترسمان از خنده‌های بقیه،

از خطاب دیوانه بودمان را پشت نقاب معمولی بودن پنهان کنیم

و این چراغ نورانی را قایم کردیم مبادا بگویند احمق نباش...بلندپروازی را تمام کن.

حالا بیا و بخوان قصه‌ی این آدمهای دیوانه را که دنیا روی انگشتشان میچرخد،

«تخیل همه چیز است»

این را یکی از همان دیوانه‌هایی گفت که حرفهایش دنیا را تکان داد،

با این حال میتوانی ببینی؛

تغییر دنیا از تخیلات یک دیوانه‌ی معمولی زیر درخت سیب آغاز شد...




کابوس...

+ ۱۳۹۸/۱۲/۷ | ۲۳:۱۸ | •miss writer•

نشسته بودم تو تاریکی اتاق،برعکس همه شبا،حتی نور مهتاب هم نبود که اتاقو روشن کنه.نور گوشی نمیزاشت دور و برم رو ببینم اما حس میکردم یکی دیگه هم تو اتاق هست،اونم درست شبی که توی خونه تنها بودم!نفسم تند شده بود.گوشیو خاموش کردم...در کمد لباسا آروم باز شد،تو همون تاریکی هم میتونستم لبخند عریض و چشمهای درشت و براقی که بهم خیره شده بودن رو ببینم.از ترس سر جام خشک شدم.آماده خیز برداشتن به سمت در شدم که فهمید و خیز برداشت سمتم.از ارتفاع بلندی افتادم روی زمین و نرمی پتو رو حس کردم.در حالی که از ترس نفس نفس میزدم صفحه گوشیمو روشن کردم و با دیدن ساعت انگار راه نفسم باز شد.به پشت دراز کشیدم و به کمد لباسا نگاه کردم.در کمد آروم باز شد...


+شبتون بخیر بچه‌ها :))

++راستش خودم الان تصورش میکنم دسشویی واجب میشم چون شبا تنهایی میخوابم تو هال و اکثرا ازین خوابای ترسناک میبینم.:|

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.