خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

یک شنبه‌ی کسل‌کننده

+ ۱۴۰۱/۴/۴ | ۱۸:۰۵ | •miss writer•

اینکه چه شد بعد چند ماه تصمیم گرفتم چیزی بنویسم و منتشر کنم، اغراق نیست که بگویم دلیلش این است که بعد ۴ ماه این اولین باری است که زمان و حوصله‌ی کافی را دارم که بتوانم چیزی برای اینجا بنویسم. حالا که برگشتم برای خواندن وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کرده‌ام شور و اشتیاق زیادی ندارم. دروغ نمی‌گویم همه را خواندم اما بعضی را سرسری محض خاموش کردن چراغ روشنش.

بعضی را با دقت خواندم و فکر کردم، اما خسته شدم. فکر نمیکردم یک روز با خواندن پست‌های یک نویسنده بگویم: چرت و پرت نگو! یا مثلا دو خط یکی ردش کنم! همان کاری که ممکن است با نوشته‌های من بشود. اما به نظرم همه‌ی نویسنده‌های این بلاگستان خسته‌تر از همیشه‌اند.

برای تعریف داستان‌های پر اضطراب محل کار، چند پست هزاران کلمه‌ای لازم است. مطمئنا نه شما اشتیاقی برای شنیدنش دارید و نه مرور آن‌ها برای من هیجان‌انگیز است. پس بگذارید عجالتا از این بخش رد بشوم و نگویم این مدتی که نبودم چه بر سرم آمده! خلاصه بخواهم بگویم، به دفعات سرویس گشتم!

با همه‌ی این‌ها زندگی چندان بر وفق مراد است که خداراشکر چرخ روزگارمان را با باریکه‌ آبی میچرخانیم. همت کرده‌ام برای یک کلاس نویسندگی و کنارش زبان و باشگاه. وقتم را جوری پر کرده‌ام که فرصت نکنم زیاد فکر کنم. 

خلاصه از این نویسنده‌ی سراپا تقصیر، که اسما نویسنده است و رسما با نوشتن قهر، ممکن است گهگاهی چیزهایی بخوانید. دوست دارم همان گهگاهی هایم را درست و حسابی بنویسم تا وقت طلای خوانندگانم را نگیرم. سعی خودم را می‌کنم. 

ما که خودمان را به دست سرنوشت سپارده‌ایم و برای هیچ اتفاق ناگواری سوگواری نمی‌کنیم. به قول بچه‌ها گفتنی شل کرده‌ایم. منتهی یک جاهایی هم سرپیچی میکنیم که دمار از روزگارم درمی‌آید. بیشتر از این وقتتان را نمیگیرم. بروید دنبال خاموش کردن ستاره‌ی بعدی.

یک روز و نیم مانده به عید...

+ ۱۴۰۰/۱۲/۲۸ | ۰۰:۱۷ | •miss writer•

 

پارسال همین موقع، کجا بودید؟ به لطف دفترخاطرات و روزانه­ نویسی، روزهای سرد زمستان سال گذشته را مو به مو به یاد می­آورم. میترای تازه فارغ ­التحصیل شده خودش را در دنیای بعد از دانشگاه گم کرده بود و نمی­دانست باید چه کند؟ وضعیت جهانی کرونا بهبودی نیافته بود و با بالا و پایین شدن آمار مرگ و ابتلا نشان می­داد حالا حالاها مهمان ماست.

continue

من یاد گرفتم...

+ ۱۴۰۰/۹/۱۳ | ۲۰:۵۸ | •miss writer•

من یاد گرفتم هیچ چیزی در دنیا مجانی به دست نمی اید

من یاد گرفتم گاهی سکوت کردن، برد واقعی است.

من یاد گرفتم همیشه همه چیز آنطور که برنامه ریزی کرده ایم پیش نمیرود.

من یاد گرفتم همیشه بزرگترین ترس های آدم روزی به واقعیت تبدیل میشوند.

من یاد گرفتم برای پیشرفت کرن همیشه در حال یادگیری باشم.

من یاد  گرفتم که مدرک فقط یک مشت دانش تئوری است و خلاقیت داشتن ازشمندتر از همه ی مدارک تحصیلی است.

من یاد گرفتم کوچ ترین کارها همیشه بزرگترین نتایج را به همراه می آورد.

من یاد گرفتم که روزی خواهم مرد، همه من را فراموش خواهند کرد پس نگران حرف این و آن نباشم.

من یاد گرفتم به جنبه ی مثبت قضایا نگاه کنم. این کار تنها راه جنگیدن با دلسردی و ناامیدی است.

من یاد گرفتم یک سلام و لبخند می تواند خیلی از روابط را تغییر بدهد.

من یاد گرفتم ببخشم و بگذرم و خودم را از بار سنگین کینه رها کنم.

من یاد گرفتم خیلی از آدم ها را نمیتوان تغییر داد. حداقل تا وقتی خودشان نخواهند.

من یاد گرفتم پرسودترین سرمایه گذاری دنیا، سرمایه گذاری روی خود آدم است. بزرگترین سرمایه گذاری، کسب دانش است.

من یاد گرفتم همیشه بزرگترین ترس های دنیا بهترین درسهای دنیا را به آدم میدهند.

من یاد گرفتم امیدوار بودن در اوج ناامیدی معنا پیدا میکند. درست در دل بدترین شرایط.

من یاد گرفتم در همه حال شکرگزار باشم.

من یاد گرفتم قصه گویی زبان ارتباط بین نسل هاست.

من یاد گرفتم ترسناک ترین موجود روی زمین مارها نیستند، انسان ها هستند.

من یاد گرفتم شادی را در لذت بردن از آنچه در حال حاضر دارم ببینم.

من یاد گرفتم فکر زیاد مانع بزرگی برای اولین قدم های مسیر پیشرفت است.

روزمره زندگی

+ ۱۴۰۰/۳/۲۳ | ۱۰:۲۶ | •miss writer•

... یک نکته ی خیلی مهمی درباره زندگی وجود دارد. ما آدمها اسیر باورهای تکراری و گاهی هم از پایه غلط شده ایم. و این باورها طوری در ذهن ما رسوخ کرده اند که ممکن است هیچوقت متوجهش نشویم. یکی از آنها مقوله ی <امید و انگیزه> است. شاید ما درست آن را در مدارس درس ندادیم. اما میدانم تمام کتاب ها، همه ی قصه ها و فیلم ها آن را خیلی بهتر به تصویر کشیده اند.

میگویند اگر یک چیزی را دوست داشته باشی، هیچوقت از دوست داشتنش خسته نمیشوی. غلط!

یک روزی ممکن است آدم از همه چیز خسته بشود. حتی از چیزهایی که عاشقشان است. یک روزی دیگر حوصله نداشته باشد صبح زود برایش بیدار بشود، اشتیاقی برای شروع کردنش نداشته باشد یک گور بابایش به همه زندگیش بگوید و تمام روز منتظر رسیدن شب بماند. آدم ها اینجا دو دسته میشوند. بعضی ها میگویند انگیزه و امیدی نمانده و و بعضی ها میگویند بهتر است کمی استراحت کنم.

روزهای خستگیت را کمی آرام تر برو. حتی بنشین و هیچ کاری نکن. اما فردا دوباره شروع کن. امید یعنی در اوج تاریکی دنبال نور بگردی. به قول ژان تولی به جای لعنت فرستادن بر تاریکی چراغی روشن کن...

از روزنویسی های دفتر خاطرات

 

اندکی گپ و گفت درباره این روزها با چاشنی نویسندگی!

+ ۱۴۰۰/۲/۲۸ | ۱۰:۳۱ | •miss writer•

دوباره برگشته‌ام به روزهایی که نوشته‌هایم را نگه میدارم توی نت گوشی و به سختی تایپ میکنمش در این صفحه. چاره‌ای نیست. نمی‌توانم همینجوری اینجا و آن خانه عزیز سبز را ول کنم به امان خدا! به جرئت میتوانم بگویم اگر کار مورد علاقه‌ام نبود، نمیتوانستم این ده روز دو شیفت رفتن به کتاب‌فروشی را تحمل کنم. اما خب... منی که سه ماه بیکار در خانه بودم، و البته ۱۳ ماه قبل‌ترش که باز هم در خانه بودم و دانشگاه مجازی هم میرفتم، قدر عافیت میدانم! یعنی قدر بیرون از خانه بودن کار مفید انجام دادن و برگشتن زندگی به یک روتین منظم!

اللحساب ۳ روزش تمام شده، چند روز دیگر که برنامه کاری منظمی پیدا کنم همه چیز به روال قبل برمیگردد. بیشتر مینویسم، بیشتر میخوانم، مطالعه درسی را آغاز میکنم و هر چیزی که قبلا انجام میدادم و الان در کار و غذا و خواب خلاصه شده!

این سه روز فرصت خوبی بود که بتوانم کتاب های بیشتری ورق بزنم، بیشتر جست و جو کنم و بیشتر مطالعه کنم. اما دیگر زمان زیادی برایم نمیماند. دلم برای خیال و نوشتن اندازه یک دنیا تنگ شده! نوشتنی که با داشتن یک همکارِ علاقه‌مند به پرحرفی، سر کار غیرممکن شده است. همه‌اش دلداری میدهم به خودم که این چند روز میگذرد و دوباره زمان خیال‌پردازی شروع میشود. پس صبوری میکنم. 

برای نوشتن یک فیلمنامه از طرف یک از همان بچه‌هایی که قرار نمایشنامه داشتیم، پیشنهادی گرفتم. یک تجربه جدید! و حجم ایده‌هایی که تبدیلشان به متن و فیلمنامه مورد پسند، زیادی صبوری میخواهد. و الان که بیشتر از همیشه به زمان نیاز دارم برای نوشتن، حتی فرصت سر خاراندن هم پیدا نمیشود! 

حالا این‌ها را دارم تندتند تایپ میکنم چون دوباره باید بلند بشوم، لباس بپوشم و رانندگی کنم و برگردم سر کار. پس بگذارید خاطرات و تجربه‌های این سه روز را یک روز دیگر قصه کنم!

و در آخر این متن که از تلگرام مدرسه نویسندگی کش رفتم را بخوانید:

صدای تو خوب است

ما چرا می‌نویسیم؟ آیا می‌خواهیم همدیگر را آگاه‌تر کنیم؟ یا می‌خواهیم خودمان را سبک کنیم و خلجان‌های ذهن‌مان را بیرون بریزیم و آرام بگیریم؟ در شبکه‌های اجتماعی، سطح آگاهی‌ها تقریبا مساوی است و معمولا اکثر نوشته‌ها گرایش کلی خوانندگان را دگرگون نمی‌کند. 

درست است که نوشتن برای خالی شدن، نوعی خودخواهی و دیگرآزاری است، اما به نظرم اکثر کسانی که در گروه‌های اجتماعی می‌نویسند، انگیزهٔ دیگری نیز دارند که شاید خودشان هم از آن بی‌خبر باشند، و آن، «با هم بودن و گم نکردن همدیگر» است. در تاریکی، تنها راه برای اینکه همدیگر را گم نکنیم، صدا است. لازم نیست این صدا، حکمت و فلسفه و ادبیات و تحلیل‌های دقیق سیاسی و بازگویی اندیشه‌های ژرف و شگرف باشد. همین‌قدر که صدای همدیگر را بشنویم، ترس و هراسمان از این همه ظلمت و دهشت، کمتر می‌شود. حضور در شبکه‌های اجتماعی، نوعی دست همدیگر را گرفتن در خیابان شلوغ زندگی است. ما می‌نویسیم، فقط برای اینکه در این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل، همدیگر را گم نکنیم.

 

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینهٔ آن گیاه عجیبی است

 که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد

 و خاصیت عشق این است

(سهراب)

 

نویسنده متن: رضا بابایی

پ.ن: نویسنده فراموشکار قبل از زدن دکمه ذخیره و انتشار صفحه وبلاگ را بسته بود. حالا ساعت 11 نصف شب است :/

بهش میگویند ادامه دادن

+ ۱۴۰۰/۲/۱۹ | ۱۳:۱۷ | •miss writer•


روبه‌رویشان نشسته بودم. آنها سه نفر بودند و من یک نفر. آن‌‌ها از صحنه و تئاتر و اصطلاحاتش حرف می‌زدند: بیایید درباره پرسوناژها حرف بزنیم،
راستی داستانتان تک پرسوناژ است یا چند پرسوناژ؟
و من هیچ ایده‌ای درباره‌ی حرف هایشان نداشتم. طبق عادت گوش دادم و هر سوالی پرسیدند، آنطور که میتوانستم، به واضح‌ترین حالت ممکن برایشان توضیح دادم. سعی میکردم لکنت نداشته باشم. نتایج نهایی را گرفتیم و دم در کتابخانه از همدیگر جدا شدیم. ناهار را تنها در سلف خوردم و به سمت دانشکده راه افتادم. راه طولانی بود و فرصت برای تخیل کردن زیاد. بین آن جرقه‌ها و آتش‌بازی‌های تو سرم یکهو سایه‌ی سردی وزید و نورها را خاموش کرد. اوه دختر! من انگار قصه‌گوی ساده‌ای بیشتر نیستم! اما انگار تا اینجای کار لقب‌های زیادی برای خودم جور کرده بودم؛
برنده‌ی مسابقه‌ی فلان و بهمان، معدل کل فلان از دبیرستان، فارغ‌التحصیل از بهترین دانشگاه با معدل کل ۱۷، حالا هم که اسم خودت را گذاشتی میس رایتر! کجای کاری؟ اصلا میدانی صحنه و پرسوناژ یعنی چه؟
راستش بعدش رفتم و توی اینترنت معنای پرسوناژ را جست‌و‌جو کردم. فهمیدم به دست آوردن لقب و مدال آنقدرها هم سخت نیست. حفظ کردن اصطلاحات نویسندگی و تئاتر و سینما هم سخت نیست. به هر حال من میخواستم آدم مهمی بشوم شاید داشتن چندتا از این لقب‌ها زیاد هم بد نباشد. و فکر کن تو ۸۰ سال یا بیشتر عمر میکنی و کلی وقت داری برای اینکه خودت را غرق دریایی از مدال‌ها کنی.
گفته بودم که نمایشنامه خورد به کرونا و نشد که اجرایش کنیم. حسم میگفت این نمایشنامه فعلا نمیشود، پس دلسرد نشدم. به هر حال من به لقب « نمایشنامه‌نویس» فکر نکرده بودم و حالا داشتمش.
اما میدانید؟ وقتی توی ذهنتان یک سری ترس بزرگ داشته باشید و یک روزی با آن‌ها روبه‌رو بشوید، و وقتی از طوفان حوادث رد شدید، یک چیزهایی معنای جدیدتری برایتان میگیرند. وقتی فکر میکنی سختی کشیدن شادی‌های زیادی را برایت کم‌رنگ کرده، ذهنت هم کم‌کم تیره میشود. به آن میگویند: هیچ... یعنی به خودت افتخار نمیکنی، در خودت چیز خاصی پیدا نمیکنی، آینده‌ برایت روشن و اکلیلی نیست! قوه خیال‌پردازی‌ات را هم از دست میدهی. عملا هیچ کمکی نداری.
خلاصه بگویم، زندگی هم همیشه گل و بلبل نیست. بعضی مواقع هم همه چیز به هم میپیچد. به هر حال اینجا ایران است و غم همراه همیشگی آدم‌هایش. جاده ما هم پر از دست‌انداز.

راستی، گفته بودم که ویژگی دارم که به آن افتخار میکنم و آن « سرسخت بودن» است. بارها ناامید شدم و گفتم، تمام کنم این همه خیال‌بافی را. اما وقتی یک چیزی ته قلبت چسبیده باشد به این راحتی‌ها کنده نمیشود. قلب‌ها، چیزها را محکم نگه می‌دارند. اینطور بگویم که صندوقچه محکمی هستند.
این هفته، بلاخره استاد را رو در رو دیدم. فاصله‌مان اندازه یک صفحه شیشه‌ای بود. بگذارید یادی کنیم از آن رفیق وبلاگی که گفت یک مدرسه نویسندگی هست و یک آقای کلانتری.نمیدانم چرا من را یاد نوستالژی گل‌آقا می اندازد. شاید چون روزنامه‌نگار بوده. شاید چون کاریکاتور هم میکشد و توی همه‌ی نوشته‌هایش ردی از طنز ظریف و ملموسی حس میشود.

پارسال قرار گذاشته بودیم صدداستان بنویسیم و حالا ما صدداستانی‌ها، یک پله‌ بالاتر آمدیم. این اولین وبینار جلسه بود و من هم اولین کسی که داستانش را میخواند. سرم پایین بود و صدایم. را صاف میکردم و داستان را بلند برایش میخواندم. و بگویم آخرین باری که اینکار را کردم، کلاس سوم راهنمایی بودم. یک لحظه آب دهانم را فرو بردم و بین مکثی که برای رفتن به پاراگراف بعدی انداختم، سرم را بالا گرفتم. میخواستم ببینم کسی گوش میدهد یا نه؟ کلاس ساکت بود. کسی چیزی نمیگفت. استاد دستش را زیر چانه‌اش زده بود. سرش پایین بود و طوری به خواندن من دقت میکرد، انگار کل دنیا الان همین لحظه است و مهم‌ترین داستان عمرش را دارد گوش میدهد.

همان لحظه بود که زمان کش آمد، انگار که دنیا ایستاد و دوباره تمام آن رنگ‌ها و آتش بازی‌ها توی سرم شکل گرفت.

داستان را تمام کردم و استاد با اشتیاق از ایده‌ی داستان‌نویسی‌ام پرسید. اینکه چرا برای بازنویسی انتخابش کردم. بحثمان از توصیه‌های استاد برای بهتر شدن داستان‌هایم، که یک پست از آن برایتان خواهم نوشت، به قسمت‌های عمیق‌تری از دنیای نویسندگی کشید. یک ساعت کامل گپ زدیم و بچه‌های کلاس همراهیمان کردند. و آن یک ساعت برای من، لذت و انگیزه‌ای را زنده کرد که خیلی وقت بود تجربه‌اش نکرده بودم.

سال ها به روز اول فروردین که میرسیدم، آرزو میکردم امسال یک سال خیل متفاوت و هیجان انگیز برایم باشد. اما چند سالی میشود که از هیجان خسته شدم. برای همین هم امسال اول لیست تصمیماتم برای سال جدید نوشتم: امسال میخواهم خوشحال تر بشوم،

میخواهم به صدای قلبم گوش بدهم،

و تلاش کنم رویاهایم را به دنیای واقعیت بکشم.

 

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.