از این سوال و جواب‌ها گهگاهی استفاده میکنم برای روشن کردن موتور نویسندگی‌ام! روی کاغذ، و این‌بار در وبلاگ.

روز اول: ده چیزی که خوشحالت می‌کنند؟

یک. بازی کردن با بچه‌ها و صحبت کردن با نوجوان‌ها 

دو. دراز کشیدن زیر نور ملایم خورشید 

سه. کتاب‌های فانتزی 

چهار. پفک و شکلات تلخ

پنج. نوشتن 

شش. هدیه دادن 

هفت. بازی کردن

هشت. عطر مورد علاقه ام

نه. رسیدگی به گل هایم

ده. کلکسیون جمع کردن

روز دوم: هفت جمله نفرت‌انگیز

یک. بگذار یک نصیحتی بهت بکنم.

دو. هنوز جوون/ کم‌تجربه‌ای، نمیفهمی.

سه. هنوز اولشه حالا عادت میکنی.

چهار. چقدر کم‌حرفی.

پنج. وای اصلا بهت نمیاد.

شش. اصلا این چیزایی که میبینی/ گوش میدی/ میخوانی را متوجه میشی؟

هفت. حوصله‌ات سر نمیره از این کار؟

روز سوم: 8 جمله دلگرم کننده بنویس.

یک. اشکالی نداره که خوب نباشی.

دو. یه چایی بزاری منم میرسم تا اون موقع.

سه. غذا آماده است.

چهار. رو من هم حساب کن.

پنج. پاشو ببین چه برفی اومده.

شش. من اومدم!

هفت. امروز بهترین روز زندگیم بود.

هشت. واریز مبلغ...به حساب بانکی...

روز چهارم: چهار تا از بهترین ها را بنویس.

بهترین غذا؛ پاستا

بهترین آهنگ؛ fix you- coldplay

بهترین کتاب؛ چشمهایش (بزرگ علوی)

بهترین فعالیت؛ ورزش کردن

روز پنجم: درباره شخصی بنویس که برات الهام بخش بوده.

در دوره های مختلف زندگیم، آدم های مختلفی الهام بخش بودند برام. این فرد گاهی یک شخصیت غیرواقعی در کتاب داستانم بود و گاهی یک فرد واقعی در همین دنیای حقیقی. حالا نویسنده هستم و خیلی ها انتظار دارند حتما از افراد خاصی نام ببرم. ولی خب من فرد به خصوصی رو در همه زمینه ها سراغ ندارم. در زمینه نویسندگی؛ رولینگ، بزرگ علوی، آلبر کامو، فردریک بکمن و آقای کلانتری الهام بخش من بودند.

همونطور که آلبر کامو میگه؛ افراد برای من مهم تر از برچسب های فکری هستند که بهشون زده میشه. پس با خودم فکر کردم در صبوری و مهربانی مثل خواهرم باشم، در جسور بودن و دنبال کردن آرزوهام مثل خاله ام باشم و...

به جز اینا نمیتونید تصورشم بکنید که چند تا شخصیت داستانی الهام بخش دارم. از اولین کتابی که خوندم تا اولین کتابی که نوشتم، با هر قهرمانی که دیدم یا ساختم، سعی کردم چیزی رو در خودم قوی تر بکنم.

مسیر زندگی مسیر تکامل و رشده. در این راه از هر فردی که این تفکر رو داشته باشه الهام میگیرم و اثرش رو با وجودم میخونم، گوش میدم و میبینم.

روز ششم: یکی از مشکلاتی که باهاش دست و پنجه نرم میکنی رو بنویس.

فعلا سرم شلوغ تر ازین حرفاست که مشکلاتم به چشم بیاد. ولی خب یکی از مشکلاتم که خیلی اذیتم میکنه *استرس* هست. فکر کنم تنها چیزیه که حتی نوشتن درباره اش هم من رو مضطرب میکنه. پس ترجیح میدم نادیده اش بگیرم، کارامو انجام بدم و ورزش کنم. ورزش خیلی کمک میکنه. 

روز هفتم: 3 تا جمله حکیمانه که از خواندنش لذت میبری، بنویس. 

یک. نجیب تر از آن باش که برنجانی.

دو. امروز بخند فردا گریه کن و این را هر روز صبح تکرار کن.

سه. راه رهاشدن پریدن نیست، پرواز است.

روز هشتم: در مورد چیزی بنویس که احساسات قوی ای براش داری.

سوال رو میخونم و کمی درباره اون فکر میکنم. با خودم میگم چه چیزی وجود داره که احساسات قوی درباره اش داشته باشم؟ اولین چیزی که یادم میاد، نوشتن هست. نوشتن "کاری" هست که سال های زیادی حس شور و اشتیاق خیلی قوی براش داشتم. قوی ترین حس عشق من به نوشتن میرسه. کاری که همیشه در حال انجامش بودم، هرجایی بودم و در هر حالتی مطمئنم یه کاغذ و خودکار کنارم بوده.

اما این دنیا پر از رنگ ها و احساسات آدمی گونه است. مثلا میدونم که اگه بخوام از احساس قوی "ترس" بنویسم، اولین چیزی که به ذهنم میرسه "مار"، همان حیوان خزنده است. به شدت این احساس میتونم نمره "9" بدم. دیدن حرکت لغزنده و بدن چسبیده به زمین این موجود، حتی از پشت صفحه تلویزیون هم حس بدی بهم میده! و کابوسی نیست که اپیزود "حمله مارها" نداشته باشه.

به هیچ چیزی در این دنیا احساسات قوی "حسرت"،"پشیمانی"و"غبطه" ندارم. قوی نبوده چرا که طولانی نبوده.

و برای حس قوی عشق و علاقه ام نسبت به "آدم ها"، خانواده و دوست هام رو انتخاب میکنم. خانواده من همیشه مکان امنی هستن که وقتی خیلی خسته و ناراحت هستم میتونم راحت از احساساتم باهاشون حرف بزنم و میدونم همیش بهترین راه حل رو به من پیشنهاد میکنن. و "خونه" همون کلمه دلگرم کننده ای هست که فکر کردن بهش در مسیر بازگشت از دانشگاه، بهم حس امنیت و آرامش رو القا میکرد.

روز نهم: یه چیزی که همیشه در موردش فکر می کنی که "چی می شد اگه..." 

در این صورت مجموعه ای از اتفاقات و حوادث رو به یاد میارم. خوب و بد... تلخ و شیرین... هر وقت به این سوال فکر میکنم، یه دسته خاصی از اتفاقات که به نظرم در زندگیم تاثیر گذاشته و مسیرم رو عوض کرده، چه درباره آدما چه در مورد تصمیمات شخصی خودم برای انتخاب، تو ذهنم لیست میشه. فکر کردن بهش خسته کنندس و در دسته موضوعاتی قرار میگیره که نوشتن درباره اش انرژی رو هدر میده. مجموعه ای از حسرت ها و نگرانی ها، که به هر حال فکر کردن دربارشون چیزی رو عوض نمیکنه. بیشترین سوالی که وقتی از نوشتن خسته میشم به ذهنم میرسه اینه که؛ چی میشد اگه دنیای من از کتاب ها جدا میشد؟ زندگی من بدون این قسمت، چه شکلی به خودش میگرفت؟

روز دهم: درباره پنج تا نعمت تو زندگیت بنویس.

پروردگار خوب و مهربان صبحتان بخیر!

خواستم همینکه موتورهای ذهنم روشن شده اند و دستهایم برای نوشتن آماده، از این قدرت استفاده کنم و بابت همه چیز از شما تشکر کنم. اینکه گاهی از سردرد مینالم یعنی اغلب اوقات در سلامتی کامل به سر میبرم. از قدرت و اراده ای که برای کار کردن به من بخشیدی، از صبوری که گرچه مقدارش از حد معمول کمتر است اما باز هم از خیلی ها بیشتر است، متشکرم. خواستم بهتان بگویم که یادم نمیرود خانواده و دوستان خوبی که دارم بزرگترین نعمت من برای این دنیای سرد است. میدانم داشتن کسانی که قلبشان، حتی یک گوشه کوچکش برای تو باشد چه حس قشنگ و دلگرم کننده ای است. پس با اینکه از آنها دورم و اذیتشان هم میکنم اما قدردان حضورشان هستم. و همینطور از شما بابت دادن شب های تاریکی که بتوانیم در آن خستگی های خودمان را به در کنیم هم ممنانم. امروز شوخ طبعی ام گل کرده. کلام را کوتاه میکنم تا شما هم به کارهایتان برسید. 

روز یازدهم:فیلم مورد علاقت که هیچ وقت از دیدنش خسته نمیشی؟ 

مجموعه شرلوک هلمز که بندیکت کمبربچ بازی میکنه، soul، coco، big hero 6، ماشین تحریر شیکاگو، پاسخ به 1988 همینا رو یادمه. فیلم زیاد میبینم و فیلم هایم رو هم "زیاد" میبینم.

پ.ن: چالش آرتمیس را بخوانید.

چالش وبلاگ lost library را بخوانید.