بیاید با هم بنویسیم/1
شاید شما هم تو بچگی اون بازی اسم رو انجام داده باشید.همونی که نفر اول یه اسمی میگفت و نفر بعدی از آخرین حرفش یه اسم دیگه و...
حالا میخوایم این بازی رو با هم انجام بدیم.منتهی به یک شکل نو!
من یه جمله مینویسم.خیلی کوتاه و ساده.اگه دوست دارید تو بازی نویسندگی شرکت کنید فقط کافیه یک جملهی مرتبط با آخرین کامنت این پست بنویسید(ترتیب از بالا به پایینه،یعنی بالاییا قدیمیتر هستن)لازم نیست چیز خیلی عجیبی باشه.حتی اگه جملهای به ذهنتون نمیرسه میتونید یه کلمهی مشابه که با خوندن اون جمله به ذهنتون میرسه بنویسید.
بنابراین پست با هر کامنتی آپدیت میشه.شاید الان چیزی به ذهنتون نرسه.میتونید روش فکر کنید و بعد از چند روز دوباره سر بزنید.
شاید بگید اصلا هدف چی هست؟این یه تمرین نویسندگی خیلی جالب هستش.وقتی هیچ ایدهای برای نوشتن ندارید میتونید از ایدههای دیگران استفاده کنید.معمولا پر و بال دادن به یه ایدهی کوچیک،یه متن خیلی خوب رو بهتون تحویل میده.
در نهایت من تمام جملات شما رو سر هم میکنم و ازش یه داستان کوتاه مینویسم.امضای زیر داستان میشه:گروهی از نویسندگان بلاگستان :)
بر روی تخت قدیمیِ گوشه اتاق که گاهی صدای فنر هایش به گوش میرسید نشسته بودم.
پاهایم را بر روی هم انداخته بودم و به فردایم فکر میکردم.
از روی آن تخت قدیمی بر میخیزم و جای فکر فردا کردن، امروزم
را قشنگ و بامزه میکردم.
میروم به سمت تلفن...
گوشی را بر میدارم...
از مخابرات زنگ زده اند و صدای ضبط شده از طرح های کوفتی اش میگوید...
قطع میکنم...
نیشخندی میزنم و به فکر فرو میروم...
به فکر امتحان فردا.
آن امتحان شیمیِ مسخره با دبیرِ اعصاب خرد کن مغرورش که هیچکس رو بجز خودش قبول ندارد.
آن روز های شیرین.
آن روز های کودکی چه شد؟!
آن روز ها که وقتی باران می بارید موهایم را به باد میسپردم و غافل از همه چیز و همه کس،دست مادر را رها میکردم و فقط میدویدم.
فقط میدویدم...
باند دور مچم را باز میکنم و کنار زخم بخیهخورده را کمی میخارانم، اما منصرف میشوم. حتی خاراندن این زخم هم به من احساس گناه و عذاب وجدان میدهد. گویا کسی در من ملامتم میکند که چرا زخمی را که خودت بر خودت زدی میخارانی؟ تو حق کوچکترین لذتی از بودن را نداری...
...دست از سر آن زخم لعنتی بر داشتم.
موبایلم را
تنها چیزی(کسی)که فکر میکنم بعد از کتاب،در این زندگی ملالت بار برایم میامند را از کیفم در می آورم.
تلگرام را باز میکنم...
connecting...
با پوچی به نوار آبی بالای سفحه خیره شدم. در حال اتصال. در حال اتصال. در حال اتصال...
اتصال به چه؟ اتصال به کی؟ انگار نه تنها خودم، بلکه همه متعلقاتم نیز توانایی متصل شدن به چیزی را نداشتند...
اما نه. یادم افتاد که بسته ام امروز تمام میشد. توانایی خریدن یکی دیگر را داشتم؟
خداوند هم امروز ول کن ماجرا نبود.
همچنان باران میبارید.
کارت های بانکی ام را که برروی زمین ریخته شده بودند جمع میکنم و در کیفم میگذارم.
بارانیم را میپوشم.
کیفم را برروی کتفم می اندازم و از پله های مسافر خانه پایین میروم تا به عابر بانک سرکوچه برسم و بستهٕٕ نت بخرم...
بازهم چترم یادم رفت... آب از روی موهایم چکه می کند و لباس هایم با گذر هر ماشین گلی تر می شوند.
سوسوی چراغ تیربرق بر بدنه ی زنگ زده ی کشتی های اسکله می افتد که انگار سال هاست کسی جز ارواح را به سفر نبرده اند.
پایم لیز می خورد
بر روی زمین دراز کش بودم چند نفری هم دورم جمع شدند. پیاده رو شلوغ شده بود و دور من شلوغ تر. ناگهان صدای موتوری همینطور نزدیک و نزدیک تر می شد.
چشمانم را که باز کردم دیدم همه جا سفید است!
مردم!؟ یا زنده ام!؟ صدای پیجر را میشنوم و میفمم که در بیمارستانم...
اما چیزی جز سفیدی مطلق نمی بینم
داد و قال راه می اندازم ، فریاد می زنم
چند تن از پزشکان و پرستاران فورا خود را به بالای سرمن می رسانند
سعی در ارام کردن من دارند اما نمی دانند ان سفیدی مطلق خود خود ارامش است ...
امتحان شیمی فردا را فراموش کردم، خودم را از بلوای بیمارستان رها کردم و چشمانم را بستم...
تا پیش ازین هر گاه دنیای نابینایی را تصور میکردم،با خود میگفتم اگر رنگی برای نابینایی باشد،آن سیاهی مطلق است و بس.نابینایی برایم مثل افتادن در سیاهچاله بود.اما این سفیدی...عجیب بود...
فکر کنم شما درست نخواندید که این کامنت من رو ندیدید.
«
به فکر امتحان فردا.
آن امتحان شیمیِ مسخره با دبیرِ اعصاب خرد کن مغرورش که هیچکس رو بجز خودش قبول ندارد.»
این کوری را دوست داشتم. انگار دیگر در بند این دنیا نبودم. افکارم را آزادانه تر پرواز می دادم. نه به کوفتگی های بدنم اهمیت می دادم نه زخم مچ دستم. تلفن یک نفر زنگ خورد. صدای زنگش شبیه زنگ تلفن من نلود اما گوش هایم را تیز کرد. دوباره به عالم واقعیت برگشتم. راستی من منتظر زنگ چه کسی بودم؟
این سفیدی همان سفیدی بود که میخواستم. نه...همان چیزی که به آن نیاز داشتم. سفیدی که نه آرامش بخش بود نه تمیز، نه آزار دهنده.
سفیدی که دیگر هرگز توسط نوار آبی بالای گوشی و کلمات سیاه روی ورقه و رد سرخ روی مچم لکه دار نمی شد.
زنگ گوشی بلند تر در گوشم پیچید. چرا صاحبش آن را خاموش نمی کرد؟
کات. صدای کارگردان بود که از پشت دوربین شنیده میشد:
اون صدای زنگ موبایل کیه؟ مگه نگفتم همه خاموش کنن؟
آقا اون بوم بره بالاتر. ده دفعه اومد تو کادر...
D:
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
این جملهی شروع میباشد:
شب بود.قرص کامل نقره فام ماه در آسمان میدرخشید.