خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

سایت میس رایتر

+ ۱۳۹۹/۹/۲ | ۱۹:۳۸ | •miss writer•

آدرس سایت:

misswriter.ir

 

مرام نامه وبلاگی

+ ۱۳۹۹/۴/۲ | ۱۲:۴۳ | •miss writer•

مرام نامه حاوی اصول اخلاقی و خط مشی رفتاری این وبلاگ است:

 به تمام نظرات پاسخ داده میشه حتی شده یه :) میذارم چون جک و جانورها هستن که به حرف آدم ها واکنش نشون نمیدن!

 این وبلاگ برای گفتگو طبق شئونات اسلامی با جنس مخالف و موافق در نظرات عمومی و خصوصی مانعی قائل نیست پس از خودت روایت درست نکن گلم!

تقریبا تمام وبلاگهایی که دنبال میکنم و میخونم و تا جایی که بتونم با گذاشتن نظر یا لایک نویسنده رو تشویق به نوشتن میکنم.

دنبال کردن وبلاگ یه چیز سلیقه ایه و برادران و خواهران اینجا اینیس تاگ رام نیست!در قید و بند فالوور نباشید!

 هر نوع جعل، سرقت، تخریب و کپی مطالب سایر وبلاگ ها با ذکر منبع انجام می گیرد!گرچه دزدی نیست (که هست) و این کار من نویسنده رو بدبخت یا شمای کپی کننده رو معروف نمیکنه ولی بهتره کپی با ذکر منبع رو رعایت کنی گل جان!

با دنبال کردن حواشی و اخبار صد من یک غاز وقت خودتون رو تلف نکنید!اینجام از این خبرا نیست.

قسمت مهم وبلاگ برای من داستان هایی هستند که مینویسم.لطفا نظر بدید چون برام مهمه وگرنه میزاشتمشون گوشه کمد خاک بخوره.

تو فضای مجازی با قطع دنبال و مسدود کردن تعارف نداشته باشید.همونطور که من ندارم :)

پس از استعمال مواد مختل کننده مغز کامنت نزارید.

کسی از نوشتن تو اینجا پول پارو نمیکنه.نوشتن یک کار دلیه پس تهمت ناروا نزنید خواهشا!

 نویسنده این وبلاگ خودشو کمتر از مسئولین نمیدونه و حق داره هر موقع اوضاع خراب شد بزنه زیر مرام نامه! و آن را اصلاح کنه!(یوهاهاها)




....

به نقل از وبلاگ آقای سر به راه

با یکمی کپی :دی

بعد از این روزهایی که مردیم

+ ۱۴۰۴/۴/۹ | ۰۰:۰۹ | •miss writer•

در این مدت بارها به ذهنم رسید که بیایم و چیزی منتشر کنم چون ناسلامتی نویسنده هستم. غرور نویسندگی ام میگفت دینی داری و باید در این روزهای سخت به جا بیاوریش. پس من هم شروع به نوشتن کردم. اما چیزی جز ناامیدی از نوشته هایم بیرون نیامد. شاید تقصیر تراپیستم باشد، یادم هست در آخرین جلسه مان گفت که ما آدم ها تمایل عجیبی داریم که خودمان را قوی نشان بدهیم. دوست داریم همه بگویند و ببینند که ما چقدر قوی هستیم اما نیستیم. همه ما موجوداتی ضعیف و ناصبور، با میزان توهم قدرتمندی فراوانیم. همان جا بود که شمشیر و سپرم را زمین گذاشتم. دیگر زیادی سنگین شده بود.

و خلاصه نوشته هایم شد حرف زدن از عمر و جوانی و آرزوهای ما که همینطور پرپر میشود و ما هم بر و بر نگاهشان میکنیم. جنگی که ناخواسته درگرفته و ما هم به ناچار وسط آن افتاده ایم. داشتم میگفتم که جنگ پیروز ندارد... به قیمت از دست رفتن جوانی همه ما تمام میشود. در جنگ امروز برنده فقط دلال های اسلحه هستند و ما آدم های معمولی باز مجبوریم برای حفظ این وطن، تنها چیزی که از این کشور گذاشتند سهممان بشود، به هر روشی که بلدیم بجنگیم. میدانم که قرار است هدف شماتت خیلی ها قرار بگیرم. ولی باید بگویم چون این ها ته دلم مانده بود.

آن ها که مهره های سرباز را زیر دست گرفتند راحت از پیشروی و شکست دادن دشمن حرف میزنند. ولی کسی واقعا چه می داند که بازی واقعی سر چه چیزی است و بده بستان واقعی کجاست؟ خدا خودش میداند.

به هر حال ما که هرگز راضی نبودیم و نیستیم که دستمان آلوده بشود چه به سیاست چه به خون... ما که شروعش نکردیم و اتمامش هم انگاری با خداست. دوباره ما می مانیم و صبر که باید بکنیم و ببینیم چه پیش می آید. باید ببینیم که اگر فرداهایی بود چطوری با این کورسویی امید ته قلب هایمان به زندگی ادامه بدهیم. انگار که مثلا آبی از آب تکان نخورده.

در پایان این چیزناله ی کمی ادبی باید اضافه کنم که خدایا از دستتان هم خیلی دلخوریم... ما باز هم این را انتخاب نکرده بودیم تو خودت بازی را شروع کردی و بریدی و دوختی و قانون گذاشتی... تهش هم اضافه کردی که فلان بکنید یا نکنید جایتان ته جهنم است... خوب ناعادلانه بازی میکنی! پس بگذار ما هم یکمی ناعادلانه زندگی کنیم...

چه عجب ازین ورا!

+ ۱۴۰۳/۷/۲۸ | ۲۲:۳۲ | •miss writer•

در دفاع از خودم باید بگویم من بیش از اندازه حساس هستم. سه سال از شروع به کارم در آزمایشگاهی پر از حواشی میگذرد و تازه توانسته ام خودم را به اجتماع و روابط عجیب و غریب کارمند/کارمند و کارمند/ رئیسی وفق بدهم. سه روز پیش که با سوپروایزر بحث کردم به سکوت و آرامشی رسیدم که همه این تغییرات از میترا بعید به نظر میرسید. 

زندگی همیشه پیش بینی نشده وارد میشود و چیزهایی برایت رقم می زند که فکرش را هم نمیکردی. از پست گذاشتن با هوآوی Y5 در اتاق تاریک خوابگاه، وسواس های عجیب غریب برای نوشتن و به روز نگه داشتن نوشته هایم در این مکان امن رسیده ام به یک کارمند با سه سال تجربه ی کاری، با 25 سال سن و داشتن کسی که با وجودش دنیا قابل تحمل تر شده است. حس میکنم اندکی بالغ تر شده ام و آن وحشی درونیم کمی رام شده. آیا این رام شدن حاصل سرکوفت خوردن از جامعه است یا داشتن یک یار عزیز و حساس که باید خلق و خوی بدم را به خاطرش کنار میگذاشتم؟ ترکیبی از هر دو و هزاران چیز دیگر.

یک ماه پیش پیام منقضی شدن دامنه وب سایتم آمد و من بیخیال از کنارش رد شدم. خواستم تمدیدش کنم ولی گفتم فایده داشتن وب سایتی که به آن نیم نگاهی نمیندازم چه است؟ این شد که سرم بیشتر و بیشتر به مسائل دیگر گرم شد. حالا تمام تلاشم را میکنم که روح و روانم را در راه کار و محیط مسموم کاری از دست ندهم. برای از بین بردن آندومتریوز در هفته چند روز ورزش کنم و آلارم قرص ها را که خاموش میکنم یادم نرود قرص ها را بخورم. گهگاهی دفتر خاطراتم را پر کنم که مغزم از حرف های نزده متلاشی نشود و در عین حال نقش قربانی یک زندگی دراماتیک را بازی نکنم. بالاخره درهای این قلب به روی یکی دو نفری باز شدند که همه این تغییرات به وجود آمد. 

چه آرزوهایی داشتم و دارم و چقدر این آرزوها تغییر لباس داده اند. حالا که سیستم قدیمی را روشن کرده ام برای نوشتن توصیه نامه برای یکی دو تا از استادهایم باید چشمم به لگوی آبی رنگ اینجا بیفتد و ببینم که یک سال و چهار ماه از آخرین پستم گذشته. دو نفر برایم نظر گذاشته اند و انگار چند نفری هستند که هنوز پیگیر این نویسنده اند.

حالا با اینکه دلم میخواهد از این شهر و کشور یک روزی بروم جایی که روانم در آرامش باشد و هفت ساعت کاری از بیرون و درون متلاشی ام نکند یا نمره ی عینکم را بالا نبرد، آرزوی نویسنده شدن و خوانده شدن هنوز کنج قلبم روشن است. داشتم مینوشتم که یک شعله ی کوچکی در این قلب هست مجموعه ای از آدم ها خاطرات و آرزوهای دوست داشتنی. و همین شعله کوچک است که مرا سرپا نگه داشته. ترس از شعله ور کردنش و ناامید شدن، نمیگذارد بیشتر ازین بزرگش کنم. خب اللحساب با همین هم کارمان راه می افتد.

برای امروز زیادی احساساتی شدم. و این خطرناک است. باید بروم تا بیشتر ازین پرحرفی نکرده ام. 

نقطه سر خط

+ ۱۴۰۲/۴/۲۴ | ۲۱:۲۲ | •miss writer•

این کاربر هنوز زنده است...

(هنوز هم امن ترین مکان برای انتشار نوشته هایم فضای وب است)

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.