خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

کاشکی آخر این سوز بهاری باشد...

+ ۱۳۹۸/۱۲/۷ | ۰۱:۱۴ | •miss writer•

روی تقویم،تاریخ امروز را با قرمز خط میزند،

کنار پنجره می‌ایستد

به آرامی سیگاری آتش میزند

امروز روز چهاردهم قرنطینه است

و او آخرین بازمانده

آخرین یادداشت را مینویسد و کنار بقیه میچسباند،

این را آخرین هم‌اتاقیش در آخرین لحظات زیر لب زمزمه کرده بود:

کاشکی آخر این سوز بهاری باشد...

 

 

 

۱.در حالی که تلویزیون داره زیرنویس میکنه،از خونه بیرون نیاید و به مکان‌های عمومی شلوغ نرید،یکی از خواب بیدار میشه و میگه قرنطینه چیه؟پاشید برید سر کارتون...مملکت نیست که دیوونه خونه است :/

۲.دومین روز،حالم خوبه

#میخواهم_زنده_بمانم...

+ ۱۳۹۸/۱۲/۴ | ۱۴:۳۴ | •miss writer•

دراز کشیدم روی تختم بین یه عالمه وسیله و لباس و چمدون،نمیدونم چقدر این مدت زود گذشت که سرعتشو احساس نکردم.بعد دو سه هفته از شروع ترم جدید که کلا دو هفته‌ بود برنامه کلاسامون منظم شده بود و داشتیم عین آدم میرفتیم دانشگاه،خبر اومد دانشگاه تعطیل شده و خوابگاها هم از روز ۹ام به بعد میبندن...به خاطر ویروس کرونا...همه چی یهویی حالت جدی و ترسناکی به خودش گرفت وقتی آموزش دانشکده به بچه‌ها ماسک داد و گفت امروز کلاسا کنسله تا آخر هفته. راستش دیشب خبرا رو که میخوندم حدس میزدم همینجوری بشه ولی نه به این سرعت!دیروز آخرین روزی بود که با بچه‌ها رفتیم بیرون و‌ حالا هر کی در حال جمع کردن وسایلشه که برگرده خونه.دلم نمیاد برگردم خونه،اگه یه وقت...خلاصه...سخته...تو هر لحظه انقدر فکر و خیالای ناجور میاد تو سرم و میره که دلم میخواد فقط بخوابم و به هیچی فکر نکنم...

دلم مبخواد زنده بمونم...یه لحظه به اون جمله‌های روی دیوار نگاه کردم و گفتم یعنی چی؟یعنی اینم یه اپیزود دیگه‌اس و تموم میشه بلاخره؟

 

 

خواهشا واسه سلامتی خودتون و هر کسی که دوستش دارید بهداشت رو رعایت کنید،کمک کنید این دوره سخت هم بگذره...تموم بشه این زمستون سرد و تاریک...

مثبت 200!!!

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۷ | ۱۸:۳۹ | •miss writer•

بیشتر از یه سال همراهی
و خوندن خط خطی ها
خاطرات
داستان ها
و دست نوشته های خانوم نویسنده!!
ممنون از همه خواننده ها
دنبال کننده ها
ناشناس ها
لایک کننده ها
خوانده ها و کامنت نگذاشته ها
اعصاب خورد ها ودیسلایک کنندگان
و همه کسانی که بهم قوت قلب دادن❤


**مثبت 200 شدیم!**


راستی به همین مناسبت برام یه یادگاری بنویسید

ناشناس هم بازه هر چی دوست دارید و تو دلتونه بنویسید :)

ولنتایم؟...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۶ | ۰۰:۱۶ | •miss writer•

در دوران تباهی از زندگیم تا قبل از دبیرستان فکر میکردم ولنتاین،ولن‌تایمه یعنی تایم ولن(همون زمان وَلِن یعنی).خب حالا انقدر باهوش بودم که فکر نمیکردم آقا زمان ولن چیه؟اصلا ولن چیه که تایمش چی‌ باشه؟؟ ۰_۰

راستش اینجور مراسما تو خوابگاه خیلی باحاله،یعنی میبینی همه دم غروبی میزنن بیرون خیلی شیک و خوشگل ازون ور با رزق و روزی و خرس و گل و امثالهم برمیگردن خوابگاه.خوب که همه بچه‌ها رفتن و من طبق معمول یه حالت عذب(؟)طور(عذب طور از کجا اومد؟)نشسته بودم رو تخت و سرگرم درست کردن تابلو کائنات شدم.میخوام دیوار کنار تختمو پر کنم.یه انیمه دیدم به اسم to the forest of firefly light.خداروشکر آخرشو دیده بودم قبلا وگرنه در صحنه آخرِ ناپدید شدن سکته میزدم(پوکر شدم قشنگ چه طرز داستان نویسیه؟اشک آدمو درمیارید).بعدشم یه شامی خوردمو چون خیلی هوس پفک کرده بودم چای هلداری دم نمودم بسی مشتی،و دو سه لیوان زدم به بدن.(ربطش به اینه که آدم ضعیف النفسی‌ام در برابر چیپس و پفک و خیلی خرجم بالاس،این چایی نبات یه جورایی جایگزین اون شد).آقا همینجوری بیکار موندم دیگه،داشتم تو دلم میگفتم خدا کنه طوفان بشه و بچه‌ها همه زود برگردن که ناگهان طوفانی به پا شد وحشتناااک خیلی بد جور اصلا.با خودم گفتم منم ازین قدرتا داشتم و نمیدونستم؟!بچه‌ها که بیرون بودن زودتر از موعد مقرر برگشتن و منم تو دلم یاه یاه یاه شیطانی داشتم میخندیدم.که شیطان زد رو شونه چپم و گفت:داداش انقد به خودت نبال،مگر‌اینکه من مرده باشم امورات هستیو بدن دست تو!گفتم حالا هر چی!اصلا کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم!تففففف

و اینگونه بود ۲۵‌ام ماهگرد تولدم،روز ولن و جمعه‌ای دیگر در خوابگاه دانشجویی.




پی‌نوشت:ساعت ۱:۳۰ دقیقه،یه متنی به ذهنم رسید همینطوری،میفرمایند:

زیباترین لحظه زندگی وقتیه که در اوج غم بخندی،این معنای خوشبختیه،یعنی دلیلی برای شاد بودن داری که از بزرگترین غصه‌هات قوی‌تره...و غم‌انگیز‌ترین لحظه زندگی اون وقتیه که در اوج شادی‌هات گریه کنی...وقتی که بزرگترین دلیلت برای شادی رو از دست داده باشی...

جادوی کلمات...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۶ | ۲۲:۰۸ | •miss writer•

گاهی اوقات این واژه‌ها هستن که احساسات آدم رو گسترش میدن

 مثلا وقتی تو خلوت خودت تنها میشی،حس میکنی یه باری روی قلبت سنگین شده

ولی فقط همینه،یه حس غم عجیب

اولین بار وقتی این حس سراغ آدمی میاد،به دنبال دلیل این حال ناخوش میگرده

تا به کلمه‌ای میرسه که بهش میگن غربت

«غربت» درجه عمیقی از دلتنگیه و «غریب» آدم تنها و جامونده است

غربت مفهوم تنهایی و دلتنگی رو چند برابر میکنه

من بهش میگم جادوی کلمات

وقتی که یک کلمه به یک حس معنایی ده برابر میده...


حضورت مثل عطر پوست نارنگیه...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۰ | ۱۰:۱۶ | •miss writer•

اون قدیما،منظورم از قدیما موقعیه که مدرسه نمیرفتم،بابام هنوز ماشین نخریده بود.تعطیلات با یه پیکان درب و داغون که بهشون میگفتن «خطی» میرفتیم تا روستای پدریم.یه خانواده پنج نفری بودیم،سه تا بچه قد و نیم قد که بینشون من قدم کوتاه‌تر بود.جاده کوهستانی و پر پیچ و خم بود و خاکی.دقیق یادم نیست چرا ولی همیشه خدا حالم بد میشد تو مسیر،شاید به این خاطر بود که به جز صندلی و زیر صندلی چیز دیگه‌ای نمیدیدم.مامانم همیشه تو کیفش نارنگی داشت،وقتایی که حالم بد میشد میداد بهم تا پوستشو بو کنم.خلاصه این میوه کوچولو میشد تمام امید من تو مسیر اول پوستشو اونقدر بو میکردم تا بوش تموم بشه،بعدم با بچه‌ها تقسیمش میکردم و میخوردیمش.حالا که نگاه میکنم به زندگیم،میبینم دور و برم همیشه شلوغ پلوغ بوده،اما توی این شلوغیا فقط چند نفر بودن که تو مشکلاتم،تو دلتنگیام و تو غم و غصه‌هام پیشم بودن،همونایی که عطر حضورشون مثل بوی دلچسب همون پوست نارنگیه تو ماشینه...ته دل آشوبمو آروم کردن و بهم انرژی دادن تا برگردم تو راه.تو زندگی هممون این آدمای دوست داشتنی حضور دارن،حواست باشه بهشون مبادا رنجیده خاطر بشن،مبادا کاری کنی که از دستشون بدی...

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.