اولین چیزی که با دیدن این تاپیک تو ذهنم اومد خاطرات یه شیمی دان خل و چل بود :| یعنی با خودم گفتم احتمالا تو بیان به جز دکتر مهندس و هنرمند شیمی دانم داریم انگار :))
داستان ازینجا شروع شد که ترم یک برای کلاس ادبیات استاد قسمتای نثر کتاب رو برای امتحان حذف کرد و در عوض گفت یه کتاب بخونید و راجع بهش کنفرانس بدید.منم خیلی اتفاقی این کتابو دیدم و انتخاب کردم.
+الان من خیلی خیلی به مرز ایران و خارج نزدیکم :)
هستم ولی خسته ام :(
این روزا دارم برای امتحان رانندگی آماده میشم
فردا آیین نامه دارم
بعدشم که میریم خونه پدربزرگم آخر هفته اونجاییم
شنبه هفته آینده هم آزمون عملی دارم
این روزا نت هم داره بازی در میاره اه
خلاصه که خیلی فعال نیستم. فعلا دارم روی داستان کار میکنم تا نت درست بشه ببینم میتونم یه قسمت دیگه بزارم یا نه
بچه ها دعا کنید با دفعه اول آزمون قبول بشم سخته دیگه :(
تازه ۱۳ شهریور هم امتحان دارم خیلی مظلومم من :(
من هیولا نیستم!(۲)
من هیولا نیستم!(۱)
خلاصه داستان: داستان ما درباره یه دختره... یه دختر معمولی مثل خیلی از دخترای دیگه... دختر قصه ما با وجود مشکلاتی که داره سعی میکنه یه زندگی بی سر و صدا و اروم داشته باشه. اما با یه مشکل جدی مجبور میشه به خونه عمه اش نقل مکان کنه...و اونجاست که ماجرا شروع میشه...و میفهمه... اوضاع اون جوری که فکر میکرد نیست...
من هیولا نیستم!
این اسم داستانیه که قراره به زودی بزارم تو وب
اسم کاملش برگرفته از دیالوگ جوکر(من هیولا نیستم...من فقط یه وضعیت بحرانی ام) هست.
به عنوان نویسنده ازتون فقط حمایت میخوام
با کامنت هاتون و کپی با ذکر آدرس وب شادمون میکنید :)
پارت اول رو بعد از ویرایش تو پست بعدی میزارم
امیدوارم خوشتون بیاد ؛)