خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

ویرگول چیه دیگه؟!

+ ۱۳۹۹/۲/۹ | ۰۰:۱۵ | •miss writer•

بچه ها من تازگیا یه جایی!پیدا کردم اسمش ویرگوله فضای وبلاگ نویسیه مثل بیان

کسی ازش اطلاعاتی داره؟

راستش یه سری به صفحه اصلیش زدم خیلی از طراحیش خوشم نیومد.

جدیده یا قبل بیان بوده؟!

کسی اطلاعاتی داره درباره اش؟

اینجا که تق و لقه یهو بیرونمون نکنن مجبور بشیم جمع کنیم بریم اونجا؟؟ :((

اتوبوس عجیب/4

+ ۱۳۹۹/۲/۸ | ۱۲:۳۴ | •miss writer•

...


آخر نتوانستم در برابر ضعفم دوام بیاورم و زدم زیر گریه.جلف دستش را گذاشت روی شانه ام:خیلی خب...گریه نکن...درکت میکنم...تو مقصر نیستی

باران همینجور یکریز میبارید و سر تا پایم خیس شده بود.یکم که سبکتر شدم چشمهایم را پاک کردم و به دور و برم نگاه کردم.حالا روی نیمکتی نشسته بودم که روی یک صخره قرار داشت.روبه رویمان دریا بود و دور و برمان پر بود از گلهای کوچک سفید.جلف دستمال پارچه ای خودش را بهم داد و گفت:ما بخشی از وجود تو هستیم.مثل سایه ای که هر جا بری یا حتی فرار کنی باهات هستیم.نمیتونی انکارمون کنی.اگه سعی کنی باهامون دوست بشی شاید بلاخره بتونی به آرامش برسی.

فین فینی کردم و گفتم:جدی؟

جلف سر تکان داد:معلومه،ما دوستت داریم و میخوایم کمکت کنیم.حالا...بهم بگو چرا انقد از من متنفری؟

-:چون دوست ندارم جلب توجه کنم چون...

-:جلفم میدونم،ولی چرا همیشه فکر میکنی اینجوری بودن بده؟من نشون دهنده زیبایی و اقتدار توام.تمام این سالها که داشتی تلاش میکردی برای رسیدن به اهدافت، فکر میکنی کی بهت کمک کرد؟...من!...حالا چه اشکالی داره بعضی موقعا هم مثل من باشی؟من خوشگلم با اعتماد به نفسم جذابم ...البته نه اونجوری که تو با دید بد نگاه میکنی.بیخیال حرف بقیه...واسه دل خودت هم که شده بعضی موقعا تیپ بزن و خودتو توی آیینه نگاه کن.مطمئنم از خودت متعجب میشی.

سکوت کردم و جلف ادامه داد:اصلا تو که تا حالا امتحان نکردی.از کجا میدونی اگه اینجوری باشی کسی ازت حساب نمیبره و همه ازت سواستفاده میکنن؟هوم؟غرور و خودشیفتگی من هم همیشگی نیست...

کمی فکر کردم و گفتم:تو میگی چیکار کنم که ازین حسم خلاص بشم؟

-:هیچی!فقط سعی کن سخت نگیری و خودتو دوست داشته باشی همونجوری که واقعا هستیم.از حرفای بقیه نترس و اونجوری بپوش که خودت دوست داری.تو ظاهرت عوض میشه اما از درون همون آدمی...یکمی تغییر بعضی موقعا هم بد نیست.

یکم با هم به دریا نگاه کردیم.دیدن حرکت موجهای روی آب و تبدیلشان به امواج بزرگی که به پایین صخره میخورد،آرام بخش بود.جلف گرد و خاک نامرئی روی شانه ام را پاک کرد و گفت:یه دست لباس جدید نمیخوای؟میدونی که من همیشه یه دست اضافه با خودم دارم.چشمکی بهم زد و دستم را گرفت:فکر کنم دیگه با هم دوستیم مگه نه؟

سر تکان و دادم گفتم:ممنون بابت اینکه تمام این سالها کنارم بودی و کمکم کردی.

-:ازین به بعد بهم نگو جلف.

-:جذاب چطوره؟

-:عاشقشم.

در چشم به هم زدنی ما در همان میدان اصلی بودیم.همانجا که برج ایفل منظره ای در دور دست بود.هوا صاف آسمان آبی با توده های پنبه ای ابر و آکنده به عطر بنفشه.یک صبح خنک بهاری در پاریس...







ادامه دارد...

چرا عاشق نوشتن شدید؟

+ ۱۳۹۹/۲/۶ | ۲۳:۰۷ | •miss writer•

فکر میکنم هر کسی که مینویسه یبار این سوال ازش پرسیده شده.چرا انقدر مینویسی؟خسته نشدی از بس کتاب خوندی؟یکی مثل من که از بچگی هر جا میرفتم یه دفتر سررسید همراهم بود،هی ازم پرسیدن این چیه و توش مینویسی.و هر بار کلی با ذوق براشون از ایده ها و داستانام گفتم،خیلی بهش فکر کردم.

چون نوشتن بخشی از وجود نویسنده است.روح تنوع طلب یا بهتر بگم بی نهایت طلب بعضی آدمها فقط با نوشتن آروم میشه.چون هر چقدر هم که بنویسی هزاران حرف نزده،هزاران داستان ننوشته،هزاران هزار سبک مختلف هست که هیچوقت خدا تموم نمیشه و آدم میتونه انقدر بنویسه که به اندازه هزاران ابدیت بی انتها وقتش رو پر کنه.میتونه هزاران سرزمین کشف نشده خلق کنه.این خودش یک معجزه است!

برای یک نویسنده هیچ چیز ازین بهتر نیست که آشوب های ذهنیشو با نوشتن آروم کنه.به نظرم اولین دلیل یک نویسنده برای نوشتن،نیاز خودشه برای زدن حرفهایی که شاید هیچوقت نتونه بزنه...



شما چرا عاشق نوشتن هستید؟!

صبح خیلی زود!

+ ۱۳۹۹/۲/۴ | ۰۵:۱۳ | •miss writer•

ساعت دقیقا ۵:۰۹ صبح روز ۴ اردیبهشت

از یه خواب خیلی ترسناک پریدم و دیگه خوابم نمیبره،حالا نشستم تو تاریکی و‌ به ارواح خبیثه‌ای که تو خواب داشتم باهاشون مبارزه میکردم فکر میکنم.نمیدونم چرا خوابای من انقد درگیری داره.همش در حال نجات دادن یه نفرم :/ یکی باید بیاد منو نجات بده ازین شرایط!

خب نشستم رو مبل.حس میکنم اگه پاهامو بالا بگیرم و رو زمین نزارم هیولای «زیرین»نمیتونه پامو بگیره و بکشه زیر مبل.هیولای زیرین که میدونید چیه؟!نمیدونید؟!؟!پس چی میدونید شما؟!هیولای زیرین،یه هیولای که از دنیای تخیل بچه‌های ترسو میاد و علاقه شدیدی داره به پنهان شدن زیر وسایل خونه،مثل تخت و کابینت و مبل.و دوست داره پاهای آویزون و بگیره و بکشه زیر اون چیز تا توی تاریکی با خیال راحت یک لقمه چپش کنه.پس سعی کنید مواظب هیولای زیرین باشید.

دیگه من که تا الان بیدار موندم.گفتم یکم دیگه هم بیدار بمونم طلوع خورشید رو ببینم بعد بخوابم.

حال و احوال این روزها

+ ۱۳۹۹/۲/۳ | ۰۹:۰۰ | •miss writer•

بعضی موقعا میگم ای کاش زودتر به همچین قرنطینه ای دچار میشدیم!یه سکونت اجباری توی خونه بدون حضور ویروس عزیز کرونا!کاش این فرصت برای فکر کردن به کارهام،انجام کارهایی که سالها واسشون وقت رزرو کرده بودم تا به زمان مناسب برسن،بعد کنکور،بعد این ترم،بعد تموم شدن دانشگاه،حالا بزار باشه بعد اینکه رفتم سر کار...و شروع کارهایی که همیشه از انجامشون...یجورایی میترسیدم،زودتر فراهم میشد.الان شاید بگید خیلی خودخواهی که جون کلی آدم به خطر افتادن و تو از انجام دادن کارات ذوق میکنی.باور کنید آرزومه پزشک میبودم و میرفتم برای کمک.ولی کاری ازم برنمیاد.

به لطف یکی از بچه های خوب بیان،با یکی از بهترین استادای نویسندگی ایران آشنا شدم.که فکر میکنم دقیقا همون استادی بود که تصور میکردم ولی هیچوقت دنبالش نگشتم.به لطف ایشون یه برنامه منظم برای مطالعه و نوشتن و یادگیری خیلی از کارای جدید برای خودم درست کردم و هر روز دارم انجامش میدم.الان میفهمم که تموم این سالها خودمو گول میزدم که نویسنده ام در حالی که میترسیدم ببینم ایده ی خاصی برای نوشتن ندارم و کارهایی رو که شروع کردم نصفه نیمه ول کردم.

حالا در حالی که کمردرد گرفتم از پشت میز نشستن،در حالی که هم کلاسای دانشگاه رو میرم هم مینویسم هم میخونم باز هم احساس خستگی نمیکنم و بعد سالها شبا بدون فکر و خیال میخوابم.این برای من بزرگترین دستاورد سال جدید بود.

جدا ازین حرفا،الان که نشستم پشت سیستم،دارم به کاغذایی که زدم به دیوار نگاه میکنم.درست عین سالی که کنکور میدادم کلی کاغذ کوچولو زدم به دیوار.جمله های انگیزشی،لغت زبان،کلمه های جدید از کتابایی که میخونم و نقاشی هایی که کشیدم.دارم به خودم میگم چرا این همه سال برای انجام کاری که دوس داشتم تردید کردم؟چرا حتی تو دانشگاه با عشق درس نخوندم؟چرا واقعا انقدر میترسیدم و ناامید بودم؟همه این سوالا الان به نظر عجیب میاد.ولی یه زمانی عین واقعیت بود.چرا هر بار که خواستم یه کاری رو با عشق انجام بدم با حرف دیگران انقدرررر به شک و دودلی افتادم؟به همین خاطره که دلم میخواد تا زمانی که مجبورم این قرنطینگی رو تحمل کنم ازش استفاده کنم.

همه این ها باعث شد روی هدفم مطمئن تر بشم.همین استاد گرامی میگه میشه چند تا کار رو با هم انجام داد و توی همشون هم موفق شد.چه حرف قشنگی.تک بعدی بودن خیلی محدودکنندس.

اینم سایت ایشون این پایینه فکر نمیکردم تو ایران مدرسه نویسندگی داشته باشیم ولی انگاری یکی خوبشو داریم :)

مدرسه نویسندگی

وبلاگ شاهین کلانتری

لینک های مفید

+ ۱۳۹۹/۲/۱ | ۱۳:۳۱ | •miss writer•

برای پست قبلی فکر میکنم یه سری ابهاماتی به وجود اومد.رفتم گشتم و گشتم این دو لینک رو اگه دوست داشتید بخونید:


درونگرایی و برونگرایی چیست؟


افسردگی و غم چه تفاوتی با هم دارند؟

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.