از در آزمایشگاه که بیرون زدم انگار جان گرفتم حتی با اینکه هوا گرم بود حس رهایی می داد. یک کله سوار اسنپ شدم و در راه جلوی اشک هایم را گرفتم. امروز بدترین روز کارم در این هفته بود. برق ها هر روز چند ساعتی می رود. به کجا؟ هر کسی حدسی می زند و فقط خدا خودش می داند. آن وسط ها هم که می آید دائم نوسان دارد. به معنای واقعی فاتحه اعصابم خوانده شد.

آسمان همچنان صاف و بی ابر است. به آسمان نگاه میکردم ولی آن حس رهایی که همیشه همراهش داشت را بهم نمی داد. همه چیز به طرز غم انگیزی آرام ساکت و گرم بود. سرم را روی پای مادرم گذاشتم و گریه کردم. اشک هایم بی صدا می آمد و طوری برایش حرف می زدم که متوجه لرزش صدایم نشود. این روزها فقط حال و هوای خانه آرام است. بدون اخبار و بدون صحبت از آینده. هر کسی خبرها را یواشکی دنبال می کند تا خانه آرام بماند. هیچ چیزی اما مثل قبل ترها شاد نیست.

بیشترین کاری که می کنم خوابیدن است. عصر می خوابم و بیدار میشوم کمی زندگی می کنم و باز میخوابم تا فردا صبح. آینده برای من پر از ابهام شده است. همه چیز انگار به نخی وصل شده. انگار همه بی خیالند و من پر از اضطرابم. زندگی بدون برق، آب سالم و هوای تمیز مثل کابوسی بدتر از بیدار شدن در خاورمیانه است. هر چه داشتیم به بهانه از ما میگیرند. هر روز که بلند می شوم با خودم می گویم یک روز دیگر هم باید دوام بیاورم و نمی دانم این دوام آوردن تا کجا جواب می دهد. تنها یک دلیل... فقط یک سپر برای دفاع از خودم این روزها دارم. آدمی که خودش با اینکه ناامید است ولی سعی می کند هر طور شده در این راه کمک حالم باشد. 

می گویم فرض کنیم که اصلا بتوانم بروم... تو و خانواده ام چه می شوید؟ اصلا نمی دانم این روزها باید چکار کنم و همین بیشتر از همیشه آزارم می دهد. و او می گوید که آنچه در اختیار توست... و من نمی گویم که این روزها حتی اختیار جسمم را هم ندارم. رد آنژیوکت روی دستم هر روز پر رنگ می شود و بعد کم رنگ تر. به کسی هم نمی گویم که یک روزهایی آسنترا را دوبار می خورم چون می دانم پریشان تر از این حرف ها هستم که بتوانم برای خوب کردن حال خودم فکر بکنم.

خلاصه این روزها وسط گرمای مرداد... در حالی که روزها طولانی تر و آفتاب تیزتر می شود انگار همه چیز مثل یک کابوس بی پایان است. انگار قرار نیست این روزها تمام بشود... انگار که خوشی به ما نیامده...