خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

همه چیز با یک سیب شروع شد...

+ ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ | ۱۵:۴۵ | •miss writer•

دنیا دست دیوانه‌هاست باور نمیکنی؟

زیر سایه درخت نشسته بود و ناگهان به این فکر افتاد که نیرویی درون زمین همه چیز را به سمت خودش میکشد،با شگفتی از جا پرید و فریاد زد،همه گفتند دیوانه است،

از قدم‌ زدن خسته شده بود میخواست سریعتر راه برود،گفت سریعتر از دوچرخه پر قدرت‌تر از ارابه،همه به او خندیدند،

دستش را زیر سرش گذاشته و روی چمن‌ها دراز کشیده بود،حرکت هماهنگ و رقص منظم پرهای غازی مهاجر در آسمان ایده شگفت‌انگیز پرواز را در ذهنش روشن کرد،همه گفتند دیوانه‌ای!

گفت برق تولید میکند،

گفت تماس‌ها را آسان‌تر میکند،

گفت میتوانی همه چیز را در جیبت بگذاری، 

گفت دور دنیا در ۸۰ روز دیگر یک داستان تخیلی برای نوجوانان نیست،

گفت اگر سریعتر بروی میتوانی زمان را متوقف کنی،

شنیدند:دیوانه‌ای!امکان ندارد!

انقدر خیالات نباف،

زندگیت را بکن جوان

بین دنیای رنگ و رو رفته ی قدیمشان و دنیای درخشانی که شب‌ها نتوانستیم از تصورش بخوابیم،چند بار مجبور شدیم حبس کنیم خودمان را پشت کار‌های معمولی‌،

روابط آزار‌دهنده و مخرب ذهنی؟

چند بار خودمان را وادار کردیم به نشستن سر کلاسهای اجباری؟

چند بار سرکوب کردیم خودمان را در برابر پرواز کردن و به جایش

متین

صبور 

و بالغانه رفتار کردیم؟

که ترسمان از خنده‌های بقیه،

از خطاب دیوانه بودمان را پشت نقاب معمولی بودن پنهان کنیم

و این چراغ نورانی را قایم کردیم مبادا بگویند احمق نباش...بلندپروازی را تمام کن.

حالا بیا و بخوان قصه‌ی این آدمهای دیوانه را که دنیا روی انگشتشان میچرخد،

«تخیل همه چیز است»

این را یکی از همان دیوانه‌هایی گفت که حرفهایش دنیا را تکان داد،

با این حال میتوانی ببینی؛

تغییر دنیا از تخیلات یک دیوانه‌ی معمولی زیر درخت سیب آغاز شد...




چطور شده؟...

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱۴ | ۱۹:۴۰ | •miss writer•

بعد دو روز سر و کله زدن و چندین بار خرابکاری بلاخره قالب وبلاگمو خودم شخصی سازیش کردم آقا بیارید اون ناپلئونی رههههههه :)))

حس اون نقاشایی که رو دیوار یه نقاشی سه بعدی میکشن و بعد تموم شدن از دور نگاهش میکنن و تو دلشون کلی از کارشون خر کیف میشن رو دارم. :))


پ.ن۱:اولین تجربه برنامه نویسی (اگه بشه اسمشو گذاشت)

پ.ن۲:عینک خود را میزند و در افق محو میشود

کروناکتاب...

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱۰ | ۰۰:۰۳ | •miss writer•

سلام و صد سلام خدمت بروبچ بیانی!

اینجوری که پیداس مامانا زودتر از دولت دست به کار شدن و قرنطینه‌سازی رو خیلی جدی اجرا کردن(از جمله خودم که زخم بستر گرفتم :/)خب خب ایشالا که همه تنتون سالم باشه و از بیماری و استرس دور باشید.

داشتم به این فکر میکردم که بعضیا رو چند ماهه ندیدم و خب بعدشم که برگردم دانشگاه چند ماه دیگه نمیبینم،این دوری طولانی مدت،شاید،باعث بشه به این فکر بیفتیم که چقدر فرصت کمه و چه چیزایی مهم هستن توی زندگیمون که داریم از دستشون میدیم،مثل زمان،خانواده،دوستها و...

یکی دو تا از کلاسامون قراره از هفته آینده مجازی برگزار بشه،ادمین کانال دانشگاه شروع کرده یه کار قشنگی رو انجام میده که پی‌دی‌اف همه کتابای درسیو جمع کنه که بچه‌های خنگی مثل من که کتاب متابو تعطیل کردن اومدن خونه،بتونن از راه دور درس بخونن(هه...عمرن)اولین بار در تاریخ ایران دارم میبینم بلاخره این تکنولوژی داره خییلی مفید مصرف میشه،ازونجایی که اداره‌ها و سازمان‌های دولتی کلا به تکنولوژی اعتقادی ندارن و هنوزم که هنوزه واسه یه نامه اداری پوستت کنده میشه و صد تا امضاء باید بگیری و ازین دست مثالها،فکر کنم پیشرفت خوبی باشه نه؟

ازونجایی که درسم داره میره تو اولیت‌های آخرم،دارم کارای دیگه رو جایگزینش میکنم که وقتمو هدر ندم و چشمامو پای گوشی کور‌ نکنم:

۱.کتاب خوندن:یعنی فرقی نداره چه کتابی،فقط بخونید خیییلی فرصت خوبیه.فیدیبو و طاقچه و بقیه اپ‌ها همیشه تخفیف میزارن واسه کتاب پس بهانه‌ای نیست.خودم همین امشب «مغازه خودکشی» رو خوندم.واقعا حال کردم باهاش خیلی خوب بود.یه پستی جداگونه میزارم واسه معرفیش مفصلللل صحبت میکنیم.

۲.فیلم دیدن:فرندز،پیکی بلایندرز،سالت اینا تو لیست تماشام هستن.salt خیلی قشنگه حتما ببینیدش.

(راستی گفته بودم؟نه؟عاشق دیدن فیلم کره‌ای و انیمه‌های ژاپنی‌ و مانگا خوندنم...کاملا حس ۱۸ سالگی دارم...دو سال پیش بود درسته ولی اصلا حس نمیکنم با ۱۸سالگیم فرق کردم :))

۳.ادامه دادن داستان‌های نیمه کاره:که خب تعدادش انقدری هست که اگه بخوام کل عید و هم بزارم راحت وقتم پر میشه.

۴.مباحث آموزشی:شاید برنامه‌نویسی،نمایشنامه نویسی و فتوشاپ رو امتحان کنم

۵.نقاشی:که خب کسی که همیشه مداد و کاغذ دستشه یا نویسنده میشه یا طراح یا هر دو :)

۶.آشپزی:میخوام یکم وقت بزارم شیرینی‌پزی رو یاد بگیرم اگه بتونم به تنبلیم غلبه کنم :/

۷.استراحت جسمی و فکری:البته این اولیت اول باید باشه ⁦<( ̄︶ ̄)>⁩

۸.و متاسفانه درس:که خب کلاسام‌ شروع میشه و کلی هم جزوه دارم که باید بنویسم خیر سرم دو ترم دیگه فارغ میشم و معدلم داره به حالم گریه میکنه(خدایی معدل کلِ ۱۶/۵ بده؟ بخدا خوبه -_-)


+به کاغذش نگاه میکند و میگوید دست خوش عامو!عجب پلن(نقشه)‌ای ریخته‌ای :)

+خببب شما چه خبرا؟چه میکنید؟حوصلتون سر نرفته؟

کابوس...

+ ۱۳۹۸/۱۲/۷ | ۲۳:۱۸ | •miss writer•

نشسته بودم تو تاریکی اتاق،برعکس همه شبا،حتی نور مهتاب هم نبود که اتاقو روشن کنه.نور گوشی نمیزاشت دور و برم رو ببینم اما حس میکردم یکی دیگه هم تو اتاق هست،اونم درست شبی که توی خونه تنها بودم!نفسم تند شده بود.گوشیو خاموش کردم...در کمد لباسا آروم باز شد،تو همون تاریکی هم میتونستم لبخند عریض و چشمهای درشت و براقی که بهم خیره شده بودن رو ببینم.از ترس سر جام خشک شدم.آماده خیز برداشتن به سمت در شدم که فهمید و خیز برداشت سمتم.از ارتفاع بلندی افتادم روی زمین و نرمی پتو رو حس کردم.در حالی که از ترس نفس نفس میزدم صفحه گوشیمو روشن کردم و با دیدن ساعت انگار راه نفسم باز شد.به پشت دراز کشیدم و به کمد لباسا نگاه کردم.در کمد آروم باز شد...


+شبتون بخیر بچه‌ها :))

++راستش خودم الان تصورش میکنم دسشویی واجب میشم چون شبا تنهایی میخوابم تو هال و اکثرا ازین خوابای ترسناک میبینم.:|

کاشکی آخر این سوز بهاری باشد...

+ ۱۳۹۸/۱۲/۷ | ۰۱:۱۴ | •miss writer•

روی تقویم،تاریخ امروز را با قرمز خط میزند،

کنار پنجره می‌ایستد

به آرامی سیگاری آتش میزند

امروز روز چهاردهم قرنطینه است

و او آخرین بازمانده

آخرین یادداشت را مینویسد و کنار بقیه میچسباند،

این را آخرین هم‌اتاقیش در آخرین لحظات زیر لب زمزمه کرده بود:

کاشکی آخر این سوز بهاری باشد...

 

 

 

۱.در حالی که تلویزیون داره زیرنویس میکنه،از خونه بیرون نیاید و به مکان‌های عمومی شلوغ نرید،یکی از خواب بیدار میشه و میگه قرنطینه چیه؟پاشید برید سر کارتون...مملکت نیست که دیوونه خونه است :/

۲.دومین روز،حالم خوبه

#میخواهم_زنده_بمانم...

+ ۱۳۹۸/۱۲/۴ | ۱۴:۳۴ | •miss writer•

دراز کشیدم روی تختم بین یه عالمه وسیله و لباس و چمدون،نمیدونم چقدر این مدت زود گذشت که سرعتشو احساس نکردم.بعد دو سه هفته از شروع ترم جدید که کلا دو هفته‌ بود برنامه کلاسامون منظم شده بود و داشتیم عین آدم میرفتیم دانشگاه،خبر اومد دانشگاه تعطیل شده و خوابگاها هم از روز ۹ام به بعد میبندن...به خاطر ویروس کرونا...همه چی یهویی حالت جدی و ترسناکی به خودش گرفت وقتی آموزش دانشکده به بچه‌ها ماسک داد و گفت امروز کلاسا کنسله تا آخر هفته. راستش دیشب خبرا رو که میخوندم حدس میزدم همینجوری بشه ولی نه به این سرعت!دیروز آخرین روزی بود که با بچه‌ها رفتیم بیرون و‌ حالا هر کی در حال جمع کردن وسایلشه که برگرده خونه.دلم نمیاد برگردم خونه،اگه یه وقت...خلاصه...سخته...تو هر لحظه انقدر فکر و خیالای ناجور میاد تو سرم و میره که دلم میخواد فقط بخوابم و به هیچی فکر نکنم...

دلم مبخواد زنده بمونم...یه لحظه به اون جمله‌های روی دیوار نگاه کردم و گفتم یعنی چی؟یعنی اینم یه اپیزود دیگه‌اس و تموم میشه بلاخره؟

 

 

خواهشا واسه سلامتی خودتون و هر کسی که دوستش دارید بهداشت رو رعایت کنید،کمک کنید این دوره سخت هم بگذره...تموم بشه این زمستون سرد و تاریک...

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.