سریالای ماه رمضون اینجوریه که شبکه رو عوض میکنی میبینی بازیگره لباساشو عوض کرده رفته یه صحنه جدید!
فُرجه های خود را چگونه گذراندید؟...
در حال درس خواندن:
-مگه تو درس و امتحان نداری؟!
+مامان به خدا دارم میخونم :/
-آره معلومه سرت همش تو گوشیه!!
+ :| (حالا باید یک ساعت توضیح بدم که واسه lab exam به عکسای لام که توی گوشیمه احتیاج دارم و بدون اونا نمیتونم درس بخونم،از انجایی که کلا اعصاب توضیح دادن ندارم به کمی غر غر اکتفا میکنم)
-آره پس تو گوشی نیستی چیکار میکنی هان؟!اون اینترنت کوفتیو که خاموش کردم میفهمی.
+مامان مگه من بچه ام؟(توی ذهن:که منو با اینترنت قطع کردن تهدید میکنی؟خب قطع کن من که میگم دارم درس میخونم.ای خدا چقد من بدبختم آخه؟؟من بیست سالم شد هنوز یکم استقلال ندارم.مثل بچه های دبیرستانی باهام برخورد میکنن.تنهایی نمیزارن برم بیرون با اینکه تو شهر دانشجویی بدون ماشین تنهایی تا ۹ نیم شب گاهی میریم بیرون.خب کار داریم دیگه نمیشه ک همش تو خوابگاه موند و ...)
-آره معلومه که بچه ای؟!عقلت هنوز بچه است.-_-
+واییی مامان ولم کن تو رو خدا اههه(خدایا من چرا فرجه اومدم خونه؟!
-مرض و ولم کن.چ طرز حرف زدنه؟
و بابا هم ازون طرف سرکوفت میزنه
خدایا چرا من انقد بدبختم آخه؟!چرا یه پولی تو دامن من نمیدازی من کلا ازین خونه مستقل بشم برم پی کارم؟!
دلم قیمه با بادمجون فراوون میخواد :(
فقط به همین امید اومدم خونه.
ای علی،بگذر و از ما مگذر...
خدا برای هر کس همونقدر وجود داره
که اون به خدا ایمان داره
این یک رابطه دو طرفه است!
این یکی از قشنگترین جمله هایی بود که تا حالا شنیدم. به تنهایی تونست کلی از حرفایی که توی سرم رو دارم بزنه.
این شبا شبای عجیبیه. مهم نیست چقدر به اعتقادات پایبندید. اگه حال دلتون واسه یه لحظه بد شد ومنقلب شدید،بدونید که بهش ایمان دارید. هر وقت به دلم رجوع کردم دیدم واقعا قبولش دارم. حتی اگه همه ی علمای دنیا هم انکارش کنن... وقتی میبینم نبودش تو قلبم خلا ایجاد میکنه...پس یعنی واقعا هست.
چه زمونه ای شده واقعا...
واقعا عجیبه!
تو دوره و زمونه ای هستیم که مهربون بودن،با شخصیت بودن،کتاب خوندن،با کلاس بودن و قشنگ بودن هم جزئی از مد محسوب میشه...همه میخوان مثل هم نشون بدن که خوبن...برای همینه که خوبی هیچ کسیو نمیتونم بپذیرم،چون میدونم پشت این نقاب قشنگ چی پنهونه...
عاجز و درمانده شدم...
به صد راه و هزاران روش مختلف
به صد شکل نوشتاری و گفتاری و گفت و گویی
از عقیده و تفکرات و نظراتم حرف میزنم
آخرم نیت و هدف اصلیمو نمیتونم برسونم
آخرشم چیزی که خودشون دوست دارن و فکر میکنن رو برداشت میکنن و حتی یه درصدم فکر نمیکنن منظور من واقعا چیه؟...
پ.ن:شما دختر خیلی خوب و فهمیده ای هستی...امروز شنیدن این حرف یکم بهم دلگرمی داد.
بچه ها دارن دنبالم میگردن...
نمیدونم چند وقته سر نزدم اینجا
فکر کنم آخرین پستم روز عید بود
یعنی روز قبل عید...حالا یا خیلی بهم خوش گذشته یا خیلی سرم شلوغ بوده و احتمالا هر دو :)
دلم تنگ شده بود واسه همتون...خیلی اتفاقای جالبی افتاد. برای اولین بار به سمت غرب کشور سفر کردم. شهرای همدان کرمانشاه و کردستان رو دیدم. کردستان و کرمانشاه واقعا عالی بودن. خودم خیلی دوست داشتم بمونم سنندج یا کرمانشاه.ولی نشد دیگه :)
کُردا آدمای خیلی خیلی مهربون و با معرفتی هستن.خیلی هم خوشگلن.هم مردا هم زنا :)) یک پوست صاف و شفافی داشتن که نگوووو.
بازار مریوان یه جای قدیمی و قشنگ بود که تا چشم کار میکرد پر بود از پارچه های رنگی و پر زرق و برق.یه حساب سر انگشتی کردم دیدم یه لباس عید واسه یه زن کُرد قیمتی حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ تومن داره.
ازونجایی که آب و هوا خیلی خوب نبود و مامان اینا استرس داشتن که یه وقت گیر نکنیم تو جاده نتونستیم جاهای دیدنیشو زیاد بریم.ولی طاقبستان بیستون آبیدر و صحنه رو رفتیم و جاذبه هاشو دیدیم.
هر کی نره این دو تا استان واقعا عمرش هدر رفته.
جدا ازین سفر خاطره انگیز که هر لحظه اش برام به یاد موندنی و قشنگ بود باید بگم از لحظه سال تحویل که با دلی که از هر امیدی خالی شده دعا کردم از ته دلم که حال همه خوب باشه.
حال دل همتون خوب ؛)
آها درباره تاپیک.که مثل همیشه یه چیز عجیب غریب هستش.
دیدم با اینکه خیلی وقته آنلاین(یا به قولی غیر فعال)نبودم تعداد بازدیدام از وقتی که پست میزارم بیشتر شده.به این نتیجه رسیدم که گم شده ام و همه دارن دنبالم میگردن.