+ یه شب سحر(!)نزدیک اذان بود دوستم هنوز داشت با آرامش سحری میخورد در همین حین اذان گفتن و دوست خونسرد هنوز داشت سحری میخورد.گفتیم جسارتا فکر کنم اذان گفتنا! با خونسردی آب خورد و گفت:اشکال نداره فوقش از اون ور که اذان گفتن دیرتر افطار میکنم. عجب :/ +ردیف آخر سر کلاس همون استاد سخت گیرِ بستنی بگیر نشسته بودیم از بیکاری پشت کتابشو پر کرده بودیم از سوژه های این ترم(که اگه لو بره مثل لو رفتن اطلاعات مذاکرات هسته ایه)دسته صندلیم جیر جیر میکرد و ازونجایی که کلاس ساکت بود صداش پخش میشد در فضا! ناگهان استاد سکوت کرد و منو دوستمو نگاه کرد.تو دلمون داشتیم فاتحه میخوندیم واسه خودمون که گفت:این صدای چی هستش؟صدای بلندگو نیستش؟ نفسی از سر آسودگی کشیده و گفتیم:بله استاد دارن تست میکنن صدا رو ببینن کار میکنه یا نه فقط خدا رو شکر ک.ب نبود :/ +راستش چند وقتیه احساس افسردگی میکنم :/ انگیزه ای برای انجام کارام ندارم از یه طرفم همیشه بی حالم و نزدیک امتحاناس کلی کتاب و جزوه ریخته رو سرم.پیشنهادی برای برطرف نمودن این حال ندارید؟ :/
من از این بچه های مثبت کلاس و با انظباط ۲۰ بودم. یه بار تو حال و هوای خودم و قابل از اینکه میرم خرابه و داره سر و صدا میکنه. معلم فکر کرد از عمد صدا راه انداختم. و یادمه که منو از کلاس بیرون کرد ...
وای خداااا چقدر ضعیف و ترسو بودم اون زمانا اصلا دوست ندارم برگردم به اون دوران خخخ
۳۰ شهریور ۹۸
پاسخ
😂😂😂
۳۱ شهریور ۹۸
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است. اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
about us
میترا هستم،خانوم نویسنده اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.
یه بار تو حال و هوای خودم و قابل از اینکه میرم خرابه و داره سر و صدا میکنه.
معلم فکر کرد از عمد صدا راه انداختم. و یادمه که منو از کلاس بیرون کرد ...
وای خداااا چقدر ضعیف و ترسو بودم اون زمانا
اصلا دوست ندارم برگردم به اون دوران خخخ
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.