گذشته،حال،آینده...
خب،لازم نیست بگم ساعت چنده،چند دقیقه دیگه اذان میشه.
بیدارم،طبق معمول...بیخوابی خواهر روی منم تاثیر گذاشته.
میخوایم برگردیم به گذشته،عادت انسان مرور خاطراته و ازش لذت میبره حتی اگه خاطره ای تلخ باشه،بازم توی ذهنش مرور میکنه.لحظات غم انگیز زندگی حتی ممکنه یه جور تخریب ذهنی باشه،که هر کسی با مرور و مجازات خودش به انجام کار اشتباه،با سرزنش کردن خودش،سعی میکنه برای سوالای بی جواب توی ذهنش جوابی پیدا کنه.اگه به این مرحله رسیدید لازمه یادآوری کنم اینا همش یه اَبْرِ فکریه،یه کپسول ذهنی که فقط تو مغز شماس.گوشی رو خاموش کنید و بخوابید.
اما من از مرور خاطرات نمیخوام حرف بزنم،از مرور تفکرات میخوام صحبت کنم،از رویاها و آرزوها،از مسیر زندگی و اهدافمون.
اغلب آدما یه نگاهشون به آینده است و یه نگاهشون به گذشته.من وقتی به گذشته نگاه میکنم یه دختر تخس رو میبینم با اعتماد به نفس بسیار زیاد،با کلی موفقیت و کارنامه ی درخشان درسی و غیر درسی.الان یادم اومد تو یه نشریه دهه فجر،اول شدیم.مسابقه ی تئاتر فجر شرکت کردیم و به خاطر موهای کوتاهم نقش بچگی های محمدرضا شاه رو بازی کردم،یادمه به خاطر من که کلاهم رو یادم رفته بود ببرم مردای سالن رو طی نمایش بیرون بردن.همون سال که فکر کنم چهارم ابتدایی بودم،مسابقه کیک پزی هم شرکت کردم و اول شدم.خب کیک رو که مامانم درست کرد ولی من تو روز اهدای جوایز تنها کسی بودم که دو تا جایزه گرفتم.
از وقتی یادم میاد آرزوی نویسنده شدن رو تو دلم داشتم،دقیقا از نه سالگی.اون موقعا که بچه ها به زحمت دو صفحه انشاء مینوشتن،من واسه هر موضوعی یه داستان میساختم و ازش ده صفحه مینوشتم.همه حسودی میکردن بهم.واسه بچه ها گاهی انشاء مینوشتم،چون خیلی مقرراتی بودم و مگراینکه خیلی با طرف صمیمی بودم.دوست نداشتم تقلب کنم،هنوز هم.بیشتر میترسم.
من بهترین ایده عمرم تو داستان رو داشتم،مینوشتم و مینوشتم.اول تو دفتر چهل برگ،بعد صد برگ و بعد هم سررسید.تو دلم همیشه این آرزو رو داشتم که هر رشته ای باشم و هر جایی برم من تهش نویسنده ام.
و الان؟من هنوز آرزوی نویسندگی دارم.قلبم میتپه براش.هر شب قبل خواب خودم رو روی صحنه تئاتری تصور میکنم که نویسنده اش منم،هر شب اسمم رو از زبون کارگردان میشنوم،میرم جلو رو به تماشاچی ها خم میشم و براشون دست تکون میدم.صحنه آهسته میشه و تموم سختیایی رو یادم میاره که تحمل کردم.و بعد روزی رو میبینم که میرم روی یه صحنه بزرگتر،پرنورتر و باشکوه تر،منم و یه جمعیت و یه میکروفونی که جلوی صورتم میگیرم و تمام این خاطرات رو براشون میگم:یه روز یه دختری بود که دیوانهوار مینوشت...
یه مرور و یاد آوری دوست داشتنی... امیدوارم به رویات برسی و نویسنده بزرگی بشی در حد جی کی رولینگ
عمیقا آرزو میکنم که به اونجایی که باید برسی
اونم هرچه زودتررر 😍 😍
و میدونم که اون روز نزدیکهه
من هم نویسندگی رو دوست دارم و قلبم براش می تپه البته نه با تصور شما و البته عشق من به نویسندگی خیلی دیرتر ازشما شروع شد با این همه باید بگم شما الان هم یه نویسنده ی خوب هستین و من امیدوارم به اون چیزی که از نوشتن دوست دارید به زودی ،زود برسید .
می دونید مهمترین چالشی که در حال حاضر با نویسندگی دارم . اینکه آیا من خوب می نویسم ؟ اصلا نویسنده هستم؟
بله صددرصد این طور هست که شما می گویید
قبول دارم کاملا،من تمام سعیمو می کنم این تمرین ها رو خوب انجام بدم شما دعا کنید ؛)🙏🙏
من هیچوقت هیچ جا اول نشدم:/
منم تو مسائل داغونم ، یعنی کلا همه جا تو همه موضوعات داغونم !
منو فقط باید بزارن پشت کامپیوتر و هر چیزی که به کامپیوتر مربوطه ؛؛ اونجا شیر میشم
من از اونایی ام که پیش خواهرم التماس میکردم برام انشا بنویسه:|
ولی مشخصه سخته نویسندگی ؛ حوصله میخواد !
تازه پولشم کمه:/
میدونی پول واسه من خیلی مهمه:)
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
سلام
انشاءالله زودتر آرزوتون برآورده بشه که مطمئنم با این اعتماد به نفس و اراده قوی حتماً یه روز که خیلی هم نزدیکه یه نویسنده موفق و محبوبی خواهید شد:))