ببین عجب بارونی داره میباره!
چمدانم را با یک دست میکشیدم و در دست دیگرم بلیطم را محکم گرفته بودم.ایستگاه به خاطر باران شدید از همیشه شلوغ تر بود.آدمها انگار از همیشه مهربانتر بودند،یا در آغوش هم بودند یا با هم حرف میزدند.هر کسی حداقل یک نفر را داشت.نفسم بند آمده بود دستم از خستگی بی حس شده بود.روی سکوی ششم ایستادم.باران امان نمیداد.کلاه کاپشنم را کشیده بودم روی صورتم،راحت تر بودم اگر کسی مرا نمیشناخت...اگر کسی را نمیدیدم.صدای قطار از دور به گوش میرسید.مسافرها به تکاپو افتادند.چمدانم را محکم دست گرفتم.نفسم را با آه بیرون دادم.
زیر باران با چتر نه...با تو رفتن را دوست میدارم...
چشمهایم را روی هم فشار دادم.خدایا صدایش هنوز در مغزم تکرار میشد.
حس میکنم گونه هایم کمی داغ شده انگار تب دارم.خواستم دستم را روی گونه ام بکشم که کاغذ بلیط از دستم افتاد.یک جفت کتانی مشکی روبه‌رویم ایستاد،لبه ی کلاه را بالا دادم و از دیدنش در جا میخکوب شدم.لبخندی مهربان به رویم پاشید و خم شد و بلیطم را به دستم داد:مگه میشه تنها روونه‌ات کنم؟
لبهایم آرام تکان خورد:فکر کردم دیگه نمیای...
آنقدر آرام گفتم که خودم هم نشنیدم.لبخندش عمیق شد،چشمهایش را هاله‌ی غم پوشاند.جلوتر آمد،چشمهایم را بستم نکند باز دلم بلرزد‌.دو طرف کلاهم را به هم نزدیک کرد.هرم نفسهایش پوست گونه ام را داغتر میکرد.کمی صورتش را نزدیک آورد و گفت:مرا دردی ست دور از تو که نزد توست درمانش...
چند لحظه نفسم را حبس کرده بودم مبادا باز تمام آن لحظه ها تکرار شود.آرام توی صورتم خندید و گفت:چرا نفستو حبس کردی؟چشماتو باز کن ببین چه بارونی داره میاد؟
چشمهایم را باز کردم،قطار با سرعت از روبه‌رویم عبور کرد و صدایش در گوشم‌ پیچید.کلاهم را پایین کشیدم کسی اشکم را نبیند،مرا نشناسد.دسته چمدان را کشیدم...باید دور میشدم...