داستانی که هنوز اسم نداره...
+
۱۳۹۸/۶/۲۷ | ۲۰:۵۴ | •miss writer•
یک ایده عالی بود برای شروع...اونم تو ایران،که داستانای اینجوری توی تئاتر کم پیدا میشه...باشه من نویسنده ام ولی هنوز سبکا رو نمیشناسم!!خداوندگارا!من دیگه چجور نویسنده ای هستم؟خب فقط اسمشو بلد نیستم!خب اینجوری توصیفش میکنم:
یه غروب خیلی غم انگیز با یه صحنه ی خیلی معمولی که آدمو یاد فیلمای خارجی سال 1900 به اینور میندازه.یه شهر افسرده و دودگرفته مثل اون توصیفای کتاب تاریخ از انقلاب صنعتی اروپا.بر عکس خونه های ایرانی که پره از نقش و نگار و سلیقه وسواس یک زن ایرانی،اینجور خونه ها اصلا حس خونه بودن به آدم نمیده،بیشتر یه چهاردیواریه واسه رفع خستگی بعد یه روز کاری سخت،چند ساعتی خواب و دوباره شروع زندگی مکانیکی.
گلدون سبزی دیده نمیشه،فقط ردپای مدرنیته دیده میشه و بس!و یه پنجره خراب که پرده اش با باد شدید تکون میخوره و لامپای خاموش و گرد نرم روی میز که نشون میده کسی تا مدتها توی خونه نبوده.
اینا اولین الهامات ذهنی من برای نوشتن یک داستان بود.البته کمی توصیف اضافی چاشنی کار کردم چون صحنه تخیل هر لحظه اش برای من مثل یک فیلم واقعی بود.فیلمی که انگار یه راوی کم داشت تا ماجرای این قصه رو برای بقیه بیان کنه.و اون راوی من بودم.
یکی قراره بمیره...اما چجوری و کی؟چرا؟اینا مهم نیست.داستان ما بیشتر ازینکه جنایی باشه یه واقعیت از زندگی امروزی ماست.هیچ وقت در قید و بند تاریخ نبودم.مهم نیست داستان ما کی و تو چه دوره ای اتفاق افتاده مهم اینه که چه درسی قراره به بیننده بده.مثل همیشه تو یه دوره بی نام و نشون شروع کردم به نگارش داستان.شخصیتا رو به نوبت آوردم رو صحنه،مکث میکردم،براشون حرف آماده میکردم و تو آستینشون میزاشتم.یکی جسور و کمی هم بی ادب بود ولی باهوش!اون یکی مهربون و دلسوز بود.اون دیگری مکار و دروغگو بود و دیگری ترسو و بزدل.اما اونی که آخر از همه اومد رو صحنه عاشق بود.یه عاشق واقعی.اما دیر اومدو زود رفت.اومد و حقایق رو برملا کرد و بدون اینکه نظر بیننده رو خیلی جلب کنه از صحنه رفت بیرون.
سعی کردم جذابش کنم تا بیننده خسته نشه و مشتاق باشه تا لحظه آخر بمونه تو سالن.برای اینکه ببینه و بفهمه منظورم چیه؟
ترس دروغ خیانت و حرص دنیا مثل همیشه دست به دست هم دادن و یه فاجعه انسانی درست کردند.جایی که دست کسی به خون آلوده نشده بود،یک انسان رو در زندان حبس و اون یکی رو به کام مرگ فرستادن.مردم باید ببینن و بفهمن که این چهارتا فاکتور چقدر میتونه زیانبار میشه.کاش بفهمن...کاش بعد از تموم شدن نمایش میخ بشن رو صندلی و تا ساعتها فکرشون درگیر این باشه که چی شد و چطور شد؟
پ.ن:این یه توصیف خیلی کلی از نمایشنامه ام بود.با اینکه خیلی فکر کردم ولی هنوز ایده ای برای اسمش ندارم.بازم بگید عجب نویسنده ای هست این!ولی دست روزگاره دیگه!بد کسی رو نویسنده کرده :)
پاسخ
ممنون این اعتماد به نفسم به این خاطره که اگه از پس هیچ کاری بر نیام مطمئنم به قلم خودم و امیدوارم تو عرصه های دیگه ی زندگیمم این اعتماد به نفس رو پیدا کنم :)
بازم ممنون که وقت گذاشتی و خوندی و نظر دادی :))
۲۸ شهریور ۹۸
اسم این نمایشنامه رو بذارید شهر خاموش
و اینکه اگر روزی به صحنه رفت یا چاپ شد افتخار بدید دعوت کنید، یا کتاب رو به امضای خودتون مزین کنید :)
و اینکه اگر روزی به صحنه رفت یا چاپ شد افتخار بدید دعوت کنید، یا کتاب رو به امضای خودتون مزین کنید :)
۲۸ شهریور ۹۸
پاسخ
شهر خاموش...همممم خوبه!
اگه به صحنه رفت:چشم حتما! آدرس میدم خودتونو برسونید :)
کتاب:اینم به چشم :))
۲۸ شهریور ۹۸
سلام
همینطور ادامه بدید به نوشتن
امیدوارم یه ویکتورهوگویی چیزی بشید
اگر بزنید تو کار فیلمنامه نویسی که حسابی نونتون تو روغنه!:)
همینطور ادامه بدید به نوشتن
امیدوارم یه ویکتورهوگویی چیزی بشید
اگر بزنید تو کار فیلمنامه نویسی که حسابی نونتون تو روغنه!:)
۲۸ شهریور ۹۸
پاسخ
سلام :))
ممنون
آره داییم هم خیلی میگه اینو...حتما پیگیرش میشم.
۲۸ شهریور ۹۸
حس و حالشو دوست دارم
همون سبکیه که تو نوشته های ایرانی کم داریمش
امیدوارم موفق باشی
همون سبکیه که تو نوشته های ایرانی کم داریمش
امیدوارم موفق باشی
۲۸ شهریور ۹۸
پاسخ
ممنون :)
۲۸ شهریور ۹۸
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
اینکه نوشتی و شروع کردی بُرد بزرگیه،
توصیف خوبی داشتی از فضای کلی نمایشنامه ،هرچند من علم و تخصص نویسندگی ندارم و تنها به عنوان یه وب نویس و خواننده وبلاگت نظر دادم:)
موفق باشی عزیزم