قصه های شب.یک
تنها در خانه...
روحی که داشت از بدنم فاصله میگرفت و به سمت دنیای خواب پرواز میکرد،با نیرویی قوی به سمت پایین کشیده شد.با چشم سوم هیبت خودم را که به جسم آرام گرفته روی تخت نزدیک میشد،میدیدم.در فاصلهای چند میلیمتری شناور شدم و مکث کردم.ناگهان همه چیز سنگین شد و پشت گرمم سرمای تخت را احساس کرد.چشمهایم را به سختی باز کردم و سعی کردم زبانم را که از شدت خشکی به سقف دهانم چسبیده بود بچرخانم.کورمال کورمال دستم را به سمت میز پاتختی بردم و لیوان آب را گرفتم.بروی پهلو چرخیدم و با کرختی دستم را به دهانم نزدیک کردم.با جاری شدن قطرات پر حباب و ولرم آب بین لبهایم،جانی دوباره گرفتم.تپش بیمهابای قلبم آرام گرفت.نفسی عمیق کشیدم و به پشت دراز کشیدم.صدای همسرم آرام کنار گوشم گفت:چقدر خوب شد بیدار شدی...دیگه داشتم از نگاه کردن بهت خسته میشدم.دستی روی پیشانیم کشیدم و گفتم:خوابت نبرد؟
گفت:نه،تو چی؟
گفتم:داشتم خواب بد میدیدم.
گفت:پس خوب شد که بیدارت کردم.
دست چپم را برای به آغوش کشیدنش باز کردم.جایش روی تخت خالی بود.ناگهان به یاد آوردم که همسرم چند روز پیش به مسافرت رفته و من در خانه تنها هستم.
چه باحااال بیشتر اون حس عجیب غریبه رو باید توصیف کنی! زود تموم شد!! یکم Astral projection تمرین کنی میتونی خودت اینا رو تجربه کنی و از حال و هوای اون فضای عجیب غریب بالا برامون بگی! چقدر موضوع داستان میشه از توش در بیاری
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
او مای گاد!!!!