از قضا هیچوقت خدا بخت با من یار نبوده.مثلا وقتی که اولین دندانم افتاد.آن موقع درست در اولین زنگ تفریح اولین روز مدرسه بودم.یک گوشه با مری نشسته بودیم.گازی به سیب قرمزم زدم و دندان جلوییم با حس بدی درد گرفت.سیب را دور کردم و با دیدن دندان ریزم توی گوشته ی سیب،مستقیم انداختمش توی سطل زباله.یا مثلا روزی که اولین بار اسکیت برد سوار شدم،یک راست رفتم و افتادم توی جوب.پایم درست سه ماه در گچ بود.بچه ها کل تابستان بیرون بازی میکردند و من با حسرت به اسکیتم نگاه کردم.کل سه ماه تابستان!یک بار هم گربه همسایه گازم گرفت.راستش این یکی تقصیر خودم بود.چون به زور بغلش کردم و انقدر فشارش دادم که به زور گاز خودش را رها کرد.این عشق فراوان من به گربه ها با همان یک بار گاز گرفتن تبدیل به نفرت شد.حالا هر جا میروم یک گربه سیاه میبینم.حتی پشت همین پنجره بیمارستان لعنتی!
مری دستش را گذاشته بود جلوی دهانش و ریز ریز میخندید.از زخم کنار سرم نمیتوانستم اخم کنم.دردم میگرفت.مری با ناز یک پایش را انداخت روی پای دیگرش:ساچ عه رومنتیک استوری!
-:برای بار هزارم مری،محض رضای خدا این کلمه کوفتی رو انقدر تکرار نکن.آخه چرا باید بیفتم تو بغل ویل؟تو اونجا چیکار میکردی پس؟
گونه های مری با لبخند برجسته میشدند.بهش حسودیم میشد.
خندید:نه نه نه!من داستان عاشقانه دو نفر دیگه رو خراب نمیکنم.
-:خیلی خجالت آوره دیگه نمیتونم تو چشماش نگاه کنم.
-:اصلا نفهمیدم کی خودشو رسوند بالای سرت.چقدر جنتلمن!آه خدا قلبم ایستاد!
دستم را روی چشمهایم میگذارم.جای سرم توی دستم میسوزد.پاهایم را روی تخت تکان میدهم و میگویم:از خجالت مجبور شدم تموم راه خودمو به بیهوشی بزنم.هر چی دکتر آمبولانس میپرسید فقط از لای چشم نگاه میکردم.خدایا من خیلی بدشانسم.
با صدای در پشتم را به مری کردم . خودم را به خواب زدم.مری از آن دوستهایی بود که بدون گفتن نقشه تا تهش را مثل یک بازیگر خوب اجرا میکرد.امیدوارم این بار هم هماهنگ باشد.صدای دکتر آمد:مشکلی واسه دوستتون پیش نیومده.ضربه به سرش هیچ آسیبی بهش نرسونده.
-:یعنی مشکلی پیش نمیاد؟میتونه مرخص بشه؟
صدای ویل به من نزدیک تر از دکتر بود.نفسم را کنترل شده بیرون میدادم که متوجه نشوند.
-:نتیجه چکاباش که چیز بدیو نشون نمیده.هنوز خوابه؟
مری کنارم ایستاده بود.گفت:بله.
-:باشه پس هر وقت بیدار شد،ازش بپرسید اگه هنوز درد داشت بهم خبر بدید.
دکتر بیرون رفت و اتاق برای چند لحظه در سکوت فرو رفت.از پنجره به گربه سیاه خیره شدم.گربه دمی تکان داد و پایین پرید.تصویر صورت خندان ویل توی قاب پنجره منعکس شد.به چشمهای بازم خندید و گفت:تو که بیداری.
چشمهایم را محکم روی هم فشار دادم.روی پهلو چرخیدم.مری با لبخند نگاهم میکرد.قبل ازینکه بتوانم نظرم را بگویم کاپشنش را برداشت و به بهانه پرداخت صورت حساب از اتاق بیرون رفت.با بستن در اتاق در سکوت فرو رفت.ویل دستهایش را از جیبش درآورد و بی خجالت کنارم نشست.روی تخت نشستم و پاهایم را جمع کردم.ویل فوری گفت:راحت دراز بکش.
گفتم:نه خوبم
چشمهایش از پشت قاب عینک خندید.دستم را توی موهایم بردم.مثل همه وقتهایی که میخواهم حرفی بزنم و نمیدانم چطور شروع کنم.شروع کردم به چیدن کلمات کنار همدیگر.فکر میکنم خیلی ناوارد بودم برای گفتن یک جمله معمولی.حس میکردم دست و پایم یخ زده.گوشهایم داغ شده.امیدوارم قرمز نشده باشم.آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:اممم خب بابت اینکه منو گرفتی...ممنون.
-:قابلی نداشت.
منتظر بود من حرفم را ادامه بدهم.کف دستم را روی زانویم کشیدم.موهایم را روی شانه چپم ریختم.لازم بود چیزی ازش بپرسم؟مثلا اینکه لباسش که خونی شده بود را عوض کرد یا نه؟یا اینکه به مدرسه اطلاع دادند؟کاش به عمه نگفته باشند.نمیخواهم بیخودی نگران شود.نگاهم را از ملافه سفید بیمارستانی بالا کشیدم.روی پیرهنش یک لکه قرمز پخش شده مانده بود.آه از وجودم بلند شد:آه پیرهنت!
-:چیزی نیست.انقدر خودتو اذیت نکن!
نگاهم را بالاتر کشیدم.چشمهایش بدون عینک برق میزد.گشوه ی کبود چشمش چروک شد.به لبهایش که نگاه کردم داشت لبخند میزد.سرش را کمی کج کرد و گفت:متاسفم.
چشمهایم به تعجب گرد شد:برای چی؟تقصیر تو نبود.
-:آخه حواست پرت شد.
پقی زدم زیر خنده.این پسر بیش از دوست داشتنی است.خدای من دوست داشتنی؟میا خفه شو!دستم را دور زانویم قلاب کردم.چشمهایش بدون عینک جذابتر بود.خدایا باز این صدای مزاحم!سرم را تکان دادم و پرسیدم:چطور میتونی ذهن آأم رو بخونی.
-:با تمرین!
ابروهایم را باخنده بالا انداختم:با تمرین!که اینطور.منم میتونم از چشمای آدما بفهمم چی حسی دارن.
ویل ابرویی بالا انداخت:اوه جدی؟چطوری؟
-:خیلی آسونه.آدما وقتی شادن،چشماشون برق میزنه.وقتی غمگینن رنگ چشمشون کدر میشه.عین وقتی که آسمون ابری میشه.یا وقتی خسته و ناامیدن یه هاله ای روی چشمشون رو میگیره.این گوشه های چشم به پایین خم میشن.
-:خب من الان چه حسی دارم؟
سرش را جلو آورد و توی چشمهایم خیره شد.لبهایم را روی هم فشار دادم و سعی کردم خیره نگاهش کنم.اما این برق عجیب نمیگذاشت تمرکز کنم.ذهنم را میبرد به خاطراتم.به زیباترین خاطراتم از بچگی.زمزمه کردم:خیلی عجیبه.چون نمیتونم چیزی بفهمم.الان شادی یا نگران؟
-:خب...شاید هر دو
-:چشمات جادوییه.به خاطر همین عینک میزنی نه؟
ویل سرش را به عقب پرتاب کرد و خندید.عینکش را گذاشت روی چشمش و چشمکی زد:شاید!
با آمدن مری بلاخره از بیمارستان بیرون رفتیم.هنوز لباس چیرلیدری تنم بود.کاپشنم را رویش پوشیدم.از باد پاییزی که به پاهایم میخورد بدنم مور مور میشد.از در بیمارستان پیچیدیم توی خیابان اصلی.برگ قرمزی را توی هوا گرفتم و تا وقتی جلوی در از مری و ویل خدافظی کردم توی دستم گرفتم.خانه در آرامش بود.مثل روزهای قبل.اما این آرامش خیلی طول نکشید.
درست یک هفته بعد،وقتی همه چیز در عادیترین حالت ممکن بود،مثل همه وقتهای عمرم.همه چیز ناگهان در هم پیچید.توی کلاس نشسته بودم.از پنجره به آسمان همیشه دلگیر نگاه میکردم.اول مری دوید توی کلاس.کنار میزم ایستاد و نگاهم کرد.پشت سرش ویل دم در ظاهر شد.نگاهم بین لبهای مری و نگاه ویل میچرخید.بین کلماتش عمه مامان بابا و خبر فوت را شنیدم.مری توی خبر دادن خیلی خوب بود.خوب میدانست از کجا شروع کند و مقدمه بچیند.اما نه اینبار.همه چیز مثل طوفان توی سرم میچرخید.مامان بابا؟الان مری تصادف را هم اضافه کرد.خدای من!جای زخم روی پیشانیم از بس اخم کرده بودم درد میکرد.با همین یک کلمه همه چیز جلوی چشمهایم ردیف شد.عمه به مری خبرداده بود که من را سریع به خانه بفرستند.مامان و بابا در یک سانحه هوایی دچار مشکل شده اند.مشکل همان مرگ بود نه؟
دیگر نفهمیدم زمان دویدنم تا خانه،فشار دادن زنگ و انداختن خودم در آغوش مارتین چقدر طول کشید.حتی نفهمیدم ویل و مری تمام راه را دنبالم دویدند.تمام خستگی این مدتم را با گریه خالی کردم.طوری که وقتی روی مبل آرام نشستم.دیگر هیچ چیزی را حس نمیکردم.در کتاب های روانشناسی خوانده بودم به این مرحله از غم میگویند انکار وقایع.داشتم مرگ مادر و از دست دادن پدر را برای همیشه توی ذهنم انکار میکردم.مری با یک لیوان قهوه کنارم نشست.صدایش را نمیشنیدم اما فکر میکنم داشت دلداریم میداد.هیچ زمانی انقدر برایم طولانی نگذشت که این چند ساعت،رفتن و برگشتن عمه و مارتین از اداره پلیس طول کشید.وقتی عمه با چشمهای قرمز و دستمال نمدار دستش در چهارچوب در ظاهر شد،به مرحله بعدی غم رسیدم.یعنی پذیرش واقعیت ها...


ادامه دارد


پ.ن:فین فین...یه جعبه دستمال کاغذی دیگه لازم دارم(ایموجی گریه)