اولای پائیز که میرسه و ساعت تغییر میکنه و برنامه شب و روز قاطی میشه،به طور طبیعی بدن آدم هم یکمی به هم میریزه.حالا گفتنش درست نیست ولی خوشابه‌حال اونایی که آلرژی فصلی میگیرن و مثل ماها دپرس نمیشن.

امروز رفتم آزمایش دادم واسه چکاپ و تمام اون چند دقیقه کوتاهی که روی صندلیش نشسته بودم حس بدی داشتم.آخه صبح زود بلند شدم که اولین نفری باشم که وارد اتاق نمونه گیری میشه.ولی متاسفانه نقشه ام نگرفت و من نفر دوم شدم.حالا با یک گوش عفونت کرده و ملتهب و سرگیجه و حالت تهوع خفیف اما دائمی،صدای دلنواز استاد رو هم میشنوم و دلم میخواد گوشی رو محکم بزنم تو دیوار.با این حال باید برم دنبال نامه‌کارآموزیم و من از اونجا واقعا یک ترس عجیبی دارم.صحبت اداره و کار شد...امروز پیکان توجهات به سمت من چرخید و طی یک سوال غیرمنتظره «نمیخوای ارشد شرکت کنی؟!» غصه‌هام دوباره شروع شد.توی fantastic beast's قسمتی از خاطرات نیوت اسکمندر در دوران دانش‌آموزیش «لولوخورخوره‌ی» داخل کمد تبدیل میشه به میز و صندلی.یعنی بزرگترین ترس زندگی یک نابغه‌ی جانورشناسی کار پشت میز نشینی و کارمندی بود.دقیقا منظورم همینه.فکر کردن به اون اداره و تصور اینکه منم قراره یه کارمند پشت میز نشین بشم واسم از همه چیز ترسناک‌تره.چرا ترسناک؟چون میدونم ممکنه در لحظه حساس تصمیم‌گیری دوباره تردید کنم و یه انتخاب غلط.

پس قراره چیکار کنی؟خودمم نمیدونم.اگه میدونستم با اطمینان جواب میدادم.به خاطر همینه که میترسم.آینده،چیزهایی که آرزوشونو دارم،اون بالا رو قله کوه قرار گرفتن و کل این مسیر با یه مه غلیظ پوشیده شده.و شجاعانه اعتراف میکنم اونقدری که باید دل و جرئت ندارم که بخوام با تمام وجود و بدون نگاه کردن و شنیدن چیزهایی که اطرافم میگذره،این راه رو ادامه بدم.وا تاسفا!

گذشته از این‌ها،تو این ماه سه تا کتاب رو خوندم.حس میکنم یه جوری دارم از نوشتن فرار میکنم با این کار.گاهی نوشتن همین چند کلمه کوتاه واسم اندازه نوشتن یه کتاب هزار صفحه ای سخت میشه و طول میکشه.نیم ساعت اجباری میشینم و انقدر کلمات رو پشت سر هم مینویسم که بلاخره یه متن خوب از دلش بیرون بکشم.اما با این حال خوندن چیزایی که دوسال پیش نوشتم یجورایی بهم دلگرمی میده.که همه چیز داره بهتر و بهتر میشه.

امیدوارم همه بچه هایی که مدرسه و دانشگاه میرن به خوبی و خوشی این ترم رو پشت سر بزارن.لطفا همگی مراقب خودتون باشید :)