هر چی فکر کردم دلیلی ندیدم این روز زیبای برفی رو بدون برنامه خاصی پشت سر بزارم. اولین برنامم، پیاده روی صبحگاهی به مقصد مغازه خوراکی فروشی بود ( این خوراکی فروشی از بچگی بهم آموخته شده و تا بزرگسالی رهام نکرده، در هر صورت الان به قصد خوراکی خریدن نرفتم). خوشحال ازینکه دارم اولین قدم هام رو روی برف سفید و تمیز و بدون رد پای آدمی ( تقریبا) میگذارم، با کمترین سرعت ممکن قدم میزدم و از صدای له شدن برف زیر پاهام لذت میبردم. ارتفاع برف که تا قوزک پا میرسید، سرحالم آورد. این اولین برف زمستون تو شهر بود. ذوق بچه ها که با پدر مادراشون برف بازی میکردن به من هم سرایت کرد. دلم میخواست منم یه بچه داشتم و به بهانه اش میرفتم برف بازی.

داشتم تو عالم خودم سیر میکردم و با پا برفا رو شوت میکردم، اگه هشدار آقای نگهبان نبود همینجوری میرفتم و دم در سر میخوردم. پس سرمو گرفتم بالا و با دیدن برف های یخ زده دم در خونه تصمیم گرفتم دور بزنم و از مسیر هموارتر برم. 

بعد از یه خواب کوتاه شیرین، بیدار شدم و این منظره قشنگ رو دیدم.

برف

بعد از اینکه یادم اومد باید یه قسمتی از جزوه رو بنویسم، ساحره پورتوبلو رو بستم و تصمیم گرفتم قبل از غلبه تنبلی زودتر این کار رو تموم کنم. 

حالا وسط کلاس مشغول خوندن پست های جدید هستم و فکر کردم با یه عنوان نه چندان خفن، اعلام حضور کنم.

بخش هیجان انگیز امروز، عصر قراره انجام بشه. برنامه غافلگیری تولد مامان خانوم با خواهر! خیلی فکر کردم چی میتونم بخرم براش. ولی میدونم تشکرش به : «لازم نبود کادو بگیرید همینکه شماها موفق بشید و به حرفام گوش بدید برام مثل کادوعه» ختم میشه، واسش گل میگیرم. بین دسته گل و گلدون آپارتمانی موندم. در لحظه باید ببینم چی پیش میاد. واقعا مامان ها موجودات عجیبی هستن. از یه طرف میگن نه بابا تولد چیه و کادو چیه؟ ولی خب کی از یه همچین هدیه غافلگیرکننده ای بدش میاد؟ 

هوم... حالا که بیشتر فکر میکنم، میبینم اصلا از حرف والدینم حساب نمیبرم و هرچقدر سرزنشم میکنن و دعوام میکنن بازم عین خیالم نیست. جذبه مامان من دوستای من و خواهرم رو بیشتر میگیره تا ماها رو. انقدری که دوستامون نگران دعوا شدن ما از طرف مامانم هستن خودمون نیستیم :دی

طی دو هفته ای که گذشت و نبودم، این اولین پست برای دی ماه میشه. بعد تموم کردن خالکوب آشویتس، جلد اول ویچر و خانه ای که در آن مرده بودم رفتم سراغ گتسبی بزرگ و ساحره پورتوبلو. تمایل عجیبی به خوندن کتابایی که اکثرا خوششون نمیاد بخونن پیدا کردم. این تقاضای عجیب مردم برای خریدن کیمیاگر حرصم رو درمیاره. امون بدید بابا! از ته نچینید بزارید چیزی هم گیر ما خوشه چین ها بیاد! وقتی تلاشم برای پیدا کردن عینک دور طلایی تو شهر کتاب بی نتیجه موند، v در تعجب موند که کدوم دیوونه ای پیدا شده که از داستان جنایی خوشش اومده؟ اما من میدونم عکس بندیکت کامبربچ روی جلد کتاب وسوسه اش کرده وگرنه پیدا شدن همچین آدم حوصله سربری که وقتشو برای خوندن رمانای جنایی بزاره یک دهمه!