آخرین امتحانای دوره کارشناسی داره تموم میشه. در کل امتحان زیادی نداشتیم. خوندن درس بعد از یه مدت طولانی حس دانشجو بودن رو تو دلم فعال کرد. حالا که بیشتر فکر میکنم کارکردن باید خیلی خسته کننده باشه. البته که من با هرگونه فعالیتی که روزم رو از روزمرگی بکشه بیرون موافقم، ولی این ترم آخر که بیشتر بهش فکر کردم، اگه بخوام برم سر یه کاری که میدونم بابتش هر روز کلی غر میزنم به عالم و آدم و با اندکی حقوق ماهیانه زندگی رو به خودم زهر میکنم، بهتره بشینم برای ارشد بخونم. درس میخونم و امیدوارم زحمت این همه زبان خوندن و کتاب خوندن و درس خوندن بلاخره یه روزی کمکم کنه برای اینکه بتونم به چیزی که میخوام تبدیل بشم.

این چند روز که درگیر امتحان بودم، حسابی خسته شدم. بیشتر از اینکه از درس خوندن خسته بشم، از فشارای عصبیش خسته شدم. هماهنگ کردن بچه ها برای اینکه بخونن و کمک کنن خیلی سخته. یعنی امتحانا رو میشه راحت با یه بخش خوندن و همکاری بچه ها بالای 19 گرفت. نکته اصلی اینه که درس نمیخونن و این خیلی حوصله ام رو سر میبره. انتظارای زیادی از همکلاسیام داشتم. ما از ترم اول وضعیتمون همین بوده و تا ترم آخر هم تغییری نکرد. ^^ خلاصه اگه یه دوست پایه ندارید، روی بقیه هم حسابی باز نکنید و خودتون زحمت خوندن رو بکشید. عمق فاجعه رو جایی حس کردم که امتحان درس یه واحدی رو با سرچ کردن تو اینترنت هم میشد پاس کرد. اما باز ازم میپرسن: موادضدعفونی کننده و آنتی پاتیک چیا هستن؟؟

آخر هفته میهمان داشتیم، چه میهمانانی! فکر میکنم بعد 10 ماه خاله ام رو دیدم و بعد دو ماه هم داییم رو. خوشحال بودم و امتحان روز شنبه رو بیخیال شدم. دیدن فیلم های بچگیمون خاطرات بامزه ای رو زنده کرد برام. فیلم با گریه های یه دختر 5 ساله با موهای مشکی کوتاه شروع میشه. دوربین شوهرخاله ام روی بازی من و خواهر و برادرم میچرخه. جوک معروفم که هرجا میرفتم برای همه تعریفش میکردم رو باز هم برای دوربین میگفتم. یعنی هیچی از اون موقع تغییری نکرده. من هنوزم زیاد غر میزنم. هنوزم خاطراتم رو برای بقیه صدبار تعریف میکنم. چند تا از آدمای توی اون فیلم دیگه نیستن. اما صمیمت بین ما هنوز هم مثل قبله. برام جالب بود که بیشتر از نصف اون فیلم رو به یاد می آوردم. «ف» عزیزم چقدر دلم براش تنگ شده بود. هم بازی بچگی هام حالا قدش از منم بلندتر شده بود. حسودیم شد -_- بسه دیگه نباید بیشتر ازین قدت بلندتر بشی. اینجوری اگه یه جایی بریم با همدیگه همه فکر میکنن تو خواهر بزرگه ای (هشتک شوخی)

داستان من و چیزایی که ازشون متنفرم، مثل جذب شدن قطب های مخالف آهنربا به همدیگه است. درحالی که سرم به کار خودمه و به دید هم سن هام زندگی کسالت باری دارم، درحالی که درگیر همین زندگی عادی و کسالت بارم هستم و از سکوت و آرامشم لذت میبرم، پچ پچ های حسادت آلود به گوشم میرسه. حالا میدونم کسایی که بدگویی میکنن و از دور با یه نگاه بد و پر از نفرت بهت نگاه میکنن، حسادت میکنن چون نمیتونن جای تو باشن، ولی جز اینه که من زندگیم کسالت باره و خودمم آدم احمقی هستم؟ این دیگه حسادت نداره نه؟ ^^ شناس و ناشناس... دوست و غیر دوست... اگه برای جواب دادن به هر حرفی بخوایم بزنیم کنار، فقط دیرتر میرسیم و زمان رو از دست میدیم. کسایی که وقتشون رو تلف میکنن برای سنگ انداختن سمت بقیه، زندگی رو داستان تراژیکی میبینن که تمام ناکامی های دنیا رو بهشون بدهکاره. اما دنیا انقدر بزرگ هست که برای هممون جایی پیدا میشه. شاید زمانی که واسه ما مشخص شده، یکم دیرتر باشه. اما من ایمان دارم که همه چیز در زمان درست خودش اتفاق میفته. هر کسی برای پر کردن حفره ای که توی قلبش پیدا میشه از یه راهی پیش میره. من میبخشم و میگذرم و دیگه به چیزی که گذشته فکر نمیکنم. اما بدترین روش اینه که فکر کنی با پایین کشیدن بقیه میتونید بالا بری. البته دنیا هم یه روز همون چیزی که بهش فکر میکنی رو برات به ارمغان میاره. حالا این بستگی به فکر و عمل خودت داره. 

میز تحریر

***

پ.ن: یه همچین نمایی مثلا :)

پ. دوباره ن: امتحاناتون تموم شده بریم سراغ امتحان نویسندگی؟ ^^