بهش میگویند ادامه دادن
روبهرویشان نشسته بودم. آنها سه نفر بودند و من یک نفر. آنها از صحنه و تئاتر و اصطلاحاتش حرف میزدند: بیایید درباره پرسوناژها حرف بزنیم،
راستی داستانتان تک پرسوناژ است یا چند پرسوناژ؟
و من هیچ ایدهای دربارهی حرف هایشان نداشتم. طبق عادت گوش دادم و هر سوالی پرسیدند، آنطور که میتوانستم، به واضحترین حالت ممکن برایشان توضیح دادم. سعی میکردم لکنت نداشته باشم. نتایج نهایی را گرفتیم و دم در کتابخانه از همدیگر جدا شدیم. ناهار را تنها در سلف خوردم و به سمت دانشکده راه افتادم. راه طولانی بود و فرصت برای تخیل کردن زیاد. بین آن جرقهها و آتشبازیهای تو سرم یکهو سایهی سردی وزید و نورها را خاموش کرد. اوه دختر! من انگار قصهگوی سادهای بیشتر نیستم! اما انگار تا اینجای کار لقبهای زیادی برای خودم جور کرده بودم؛
برندهی مسابقهی فلان و بهمان، معدل کل فلان از دبیرستان، فارغالتحصیل از بهترین دانشگاه با معدل کل ۱۷، حالا هم که اسم خودت را گذاشتی میس رایتر! کجای کاری؟ اصلا میدانی صحنه و پرسوناژ یعنی چه؟
راستش بعدش رفتم و توی اینترنت معنای پرسوناژ را جستوجو کردم. فهمیدم به دست آوردن لقب و مدال آنقدرها هم سخت نیست. حفظ کردن اصطلاحات نویسندگی و تئاتر و سینما هم سخت نیست. به هر حال من میخواستم آدم مهمی بشوم شاید داشتن چندتا از این لقبها زیاد هم بد نباشد. و فکر کن تو ۸۰ سال یا بیشتر عمر میکنی و کلی وقت داری برای اینکه خودت را غرق دریایی از مدالها کنی.
گفته بودم که نمایشنامه خورد به کرونا و نشد که اجرایش کنیم. حسم میگفت این نمایشنامه فعلا نمیشود، پس دلسرد نشدم. به هر حال من به لقب « نمایشنامهنویس» فکر نکرده بودم و حالا داشتمش.
اما میدانید؟ وقتی توی ذهنتان یک سری ترس بزرگ داشته باشید و یک روزی با آنها روبهرو بشوید، و وقتی از طوفان حوادث رد شدید، یک چیزهایی معنای جدیدتری برایتان میگیرند. وقتی فکر میکنی سختی کشیدن شادیهای زیادی را برایت کمرنگ کرده، ذهنت هم کمکم تیره میشود. به آن میگویند: هیچ... یعنی به خودت افتخار نمیکنی، در خودت چیز خاصی پیدا نمیکنی، آینده برایت روشن و اکلیلی نیست! قوه خیالپردازیات را هم از دست میدهی. عملا هیچ کمکی نداری.
خلاصه بگویم، زندگی هم همیشه گل و بلبل نیست. بعضی مواقع هم همه چیز به هم میپیچد. به هر حال اینجا ایران است و غم همراه همیشگی آدمهایش. جاده ما هم پر از دستانداز.
راستی، گفته بودم که ویژگی دارم که به آن افتخار میکنم و آن « سرسخت بودن» است. بارها ناامید شدم و گفتم، تمام کنم این همه خیالبافی را. اما وقتی یک چیزی ته قلبت چسبیده باشد به این راحتیها کنده نمیشود. قلبها، چیزها را محکم نگه میدارند. اینطور بگویم که صندوقچه محکمی هستند.
این هفته، بلاخره استاد را رو در رو دیدم. فاصلهمان اندازه یک صفحه شیشهای بود. بگذارید یادی کنیم از آن رفیق وبلاگی که گفت یک مدرسه نویسندگی هست و یک آقای کلانتری.نمیدانم چرا من را یاد نوستالژی گلآقا می اندازد. شاید چون روزنامهنگار بوده. شاید چون کاریکاتور هم میکشد و توی همهی نوشتههایش ردی از طنز ظریف و ملموسی حس میشود.
پارسال قرار گذاشته بودیم صدداستان بنویسیم و حالا ما صدداستانیها، یک پله بالاتر آمدیم. این اولین وبینار جلسه بود و من هم اولین کسی که داستانش را میخواند. سرم پایین بود و صدایم. را صاف میکردم و داستان را بلند برایش میخواندم. و بگویم آخرین باری که اینکار را کردم، کلاس سوم راهنمایی بودم. یک لحظه آب دهانم را فرو بردم و بین مکثی که برای رفتن به پاراگراف بعدی انداختم، سرم را بالا گرفتم. میخواستم ببینم کسی گوش میدهد یا نه؟ کلاس ساکت بود. کسی چیزی نمیگفت. استاد دستش را زیر چانهاش زده بود. سرش پایین بود و طوری به خواندن من دقت میکرد، انگار کل دنیا الان همین لحظه است و مهمترین داستان عمرش را دارد گوش میدهد.
همان لحظه بود که زمان کش آمد، انگار که دنیا ایستاد و دوباره تمام آن رنگها و آتش بازیها توی سرم شکل گرفت.
داستان را تمام کردم و استاد با اشتیاق از ایدهی داستاننویسیام پرسید. اینکه چرا برای بازنویسی انتخابش کردم. بحثمان از توصیههای استاد برای بهتر شدن داستانهایم، که یک پست از آن برایتان خواهم نوشت، به قسمتهای عمیقتری از دنیای نویسندگی کشید. یک ساعت کامل گپ زدیم و بچههای کلاس همراهیمان کردند. و آن یک ساعت برای من، لذت و انگیزهای را زنده کرد که خیلی وقت بود تجربهاش نکرده بودم.
سال ها به روز اول فروردین که میرسیدم، آرزو میکردم امسال یک سال خیل متفاوت و هیجان انگیز برایم باشد. اما چند سالی میشود که از هیجان خسته شدم. برای همین هم امسال اول لیست تصمیماتم برای سال جدید نوشتم: امسال میخواهم خوشحال تر بشوم،
میخواهم به صدای قلبم گوش بدهم،
و تلاش کنم رویاهایم را به دنیای واقعیت بکشم.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
:)