اندکی گپ و گفت درباره این روزها با چاشنی نویسندگی!
دوباره برگشتهام به روزهایی که نوشتههایم را نگه میدارم توی نت گوشی و به سختی تایپ میکنمش در این صفحه. چارهای نیست. نمیتوانم همینجوری اینجا و آن خانه عزیز سبز را ول کنم به امان خدا! به جرئت میتوانم بگویم اگر کار مورد علاقهام نبود، نمیتوانستم این ده روز دو شیفت رفتن به کتابفروشی را تحمل کنم. اما خب... منی که سه ماه بیکار در خانه بودم، و البته ۱۳ ماه قبلترش که باز هم در خانه بودم و دانشگاه مجازی هم میرفتم، قدر عافیت میدانم! یعنی قدر بیرون از خانه بودن کار مفید انجام دادن و برگشتن زندگی به یک روتین منظم!
اللحساب ۳ روزش تمام شده، چند روز دیگر که برنامه کاری منظمی پیدا کنم همه چیز به روال قبل برمیگردد. بیشتر مینویسم، بیشتر میخوانم، مطالعه درسی را آغاز میکنم و هر چیزی که قبلا انجام میدادم و الان در کار و غذا و خواب خلاصه شده!
این سه روز فرصت خوبی بود که بتوانم کتاب های بیشتری ورق بزنم، بیشتر جست و جو کنم و بیشتر مطالعه کنم. اما دیگر زمان زیادی برایم نمیماند. دلم برای خیال و نوشتن اندازه یک دنیا تنگ شده! نوشتنی که با داشتن یک همکارِ علاقهمند به پرحرفی، سر کار غیرممکن شده است. همهاش دلداری میدهم به خودم که این چند روز میگذرد و دوباره زمان خیالپردازی شروع میشود. پس صبوری میکنم.
برای نوشتن یک فیلمنامه از طرف یک از همان بچههایی که قرار نمایشنامه داشتیم، پیشنهادی گرفتم. یک تجربه جدید! و حجم ایدههایی که تبدیلشان به متن و فیلمنامه مورد پسند، زیادی صبوری میخواهد. و الان که بیشتر از همیشه به زمان نیاز دارم برای نوشتن، حتی فرصت سر خاراندن هم پیدا نمیشود!
حالا اینها را دارم تندتند تایپ میکنم چون دوباره باید بلند بشوم، لباس بپوشم و رانندگی کنم و برگردم سر کار. پس بگذارید خاطرات و تجربههای این سه روز را یک روز دیگر قصه کنم!
و در آخر این متن که از تلگرام مدرسه نویسندگی کش رفتم را بخوانید:
صدای تو خوب است
ما چرا مینویسیم؟ آیا میخواهیم همدیگر را آگاهتر کنیم؟ یا میخواهیم خودمان را سبک کنیم و خلجانهای ذهنمان را بیرون بریزیم و آرام بگیریم؟ در شبکههای اجتماعی، سطح آگاهیها تقریبا مساوی است و معمولا اکثر نوشتهها گرایش کلی خوانندگان را دگرگون نمیکند.
درست است که نوشتن برای خالی شدن، نوعی خودخواهی و دیگرآزاری است، اما به نظرم اکثر کسانی که در گروههای اجتماعی مینویسند، انگیزهٔ دیگری نیز دارند که شاید خودشان هم از آن بیخبر باشند، و آن، «با هم بودن و گم نکردن همدیگر» است. در تاریکی، تنها راه برای اینکه همدیگر را گم نکنیم، صدا است. لازم نیست این صدا، حکمت و فلسفه و ادبیات و تحلیلهای دقیق سیاسی و بازگویی اندیشههای ژرف و شگرف باشد. همینقدر که صدای همدیگر را بشنویم، ترس و هراسمان از این همه ظلمت و دهشت، کمتر میشود. حضور در شبکههای اجتماعی، نوعی دست همدیگر را گرفتن در خیابان شلوغ زندگی است. ما مینویسیم، فقط برای اینکه در این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل، همدیگر را گم نکنیم.
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینهٔ آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است
(سهراب)
نویسنده متن: رضا بابایی
پ.ن: نویسنده فراموشکار قبل از زدن دکمه ذخیره و انتشار صفحه وبلاگ را بسته بود. حالا ساعت 11 نصف شب است :/
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
من عاشق سهراپ سپهری و شعراشم...اصن شعر اخر پست تیر خلاصمو زد :)