... یک نکته ی خیلی مهمی درباره زندگی وجود دارد. ما آدمها اسیر باورهای تکراری و گاهی هم از پایه غلط شده ایم. و این باورها طوری در ذهن ما رسوخ کرده اند که ممکن است هیچوقت متوجهش نشویم. یکی از آنها مقوله ی <امید و انگیزه> است. شاید ما درست آن را در مدارس درس ندادیم. اما میدانم تمام کتاب ها، همه ی قصه ها و فیلم ها آن را خیلی بهتر به تصویر کشیده اند.

میگویند اگر یک چیزی را دوست داشته باشی، هیچوقت از دوست داشتنش خسته نمیشوی. غلط!

یک روزی ممکن است آدم از همه چیز خسته بشود. حتی از چیزهایی که عاشقشان است. یک روزی دیگر حوصله نداشته باشد صبح زود برایش بیدار بشود، اشتیاقی برای شروع کردنش نداشته باشد یک گور بابایش به همه زندگیش بگوید و تمام روز منتظر رسیدن شب بماند. آدم ها اینجا دو دسته میشوند. بعضی ها میگویند انگیزه و امیدی نمانده و و بعضی ها میگویند بهتر است کمی استراحت کنم.

روزهای خستگیت را کمی آرام تر برو. حتی بنشین و هیچ کاری نکن. اما فردا دوباره شروع کن. امید یعنی در اوج تاریکی دنبال نور بگردی. به قول ژان تولی به جای لعنت فرستادن بر تاریکی چراغی روشن کن...

از روزنویسی های دفتر خاطرات