دفتر روزنویس هایم را ورق میزدم و به خاطرات گذشته ام نگاهی می انداختم. این یک عادت ترک شده بود و با اینکه قول داده بودم از وسوسه ی ورق زدن گذشته ها دور بمانم، اما بیکار بودم و چیزی برای نوشتن به ذهنم نمیرسید. یاد گرفته ام که به دغدغه های گذشته ام احترام بگذارم. حتی اگر جواب دندان شکن نداده، درس های عقب مانده، پیگیری پروژه که دائم پشت گوش می اندازم یا حتی جر و بحث با مامان باشد...

یک جا همان اوایل فارغ التحصیلی، آن موقع که به قول معروف هنوز جوهر مدرکم (که البته هنوز نگرفته بودم) خشک نشده بود، روزی نبود که خودم را بابت تمام انتخاب هایم برای دانشگاه سرزنش نکنم. اما آخرش که دست برداشتم از پشیمان بودن برای چیزهایی که نمیتوان تغییر داد، و شروع کردم، ورق جور دیگری برگشت. بالاخره حس کردم همه چیز را تحت کنترل خودم دارم. دیگر برگی روی درخت نبودم که با وزش هر نسیم به یک سمت خم شوم. 

شاید این موهبتی از سمت خدا باشد. شاید بتوانم اسمش را یک جور خوش شانسی بگذارم. می دانم که تلاش خودم بود که تمام این ها را رقم زد. همینکه حس میکنم چیزی «اتفاقی» نبوده و به قولی باد آورده نیست، ایمانم را به خودم و به آنچه خدا برایم رقم میزند، بیشتر میکند.

همه ی این ها به لطف سختی هایی بود که با صبوری تحمل کردم. اجازه دادم وجودم را له و لورده کند و خوب مرا شکل بدهد. شکلی محکم و مقاوم. 

شاید تمام این ها «همیشگی» نباشد، شاید چیزهایی که در تخیل خودم می سازم، آنطور که فکر میکنم پیش نرود. اما میدانم نه اینجا پایان کار است و نه آنجا آخر دنیا. زندگی ادامه دارد و این تنها خاصیت مفید این دنیاست.

شعر افق بازتری برای پرواز خیال به ما میدهد. هر کسی میتواند آنطور که دلش میخواهد و آنطور که برایش ممکن است در آسمانش پرواز کند. هرچه بیشتر خواندمش، برایم پررنگ تر شد. هربار مفهوم جدیدی را برایم روشن کرد. گفتنش در قالب کلمات و گنجاندنش در جملاتی دست و پا شکسته کمی گنگ به نظر می رسد. اینجاست که باید شعر را با شعر پاسخ داد. به محض خواندنش یاد آن جمله ی خواکین فینکس در مراسم اسکار، افتادم. شاید بتوان آن ها را روبه روی هم گذاشت...

برای نجات، با عشق بدو... آرامش دنبالت خواهد آمد...