این قرار نیست یک نوشته‌ی جالب باشد، گفته باشم!

چرا که ساعت یک و شانزده دقیقه بامداد است. از هجوم افکار آزاردهنده پناه آوردم به این وبلاگ تار عنکبوت گرفته. نوشتن دوای درد من است این روز‌ها.

زندگی کسالت‌بار، روزمره و یکنواخت لعنتی! خدایا شکرت! ولی این زندگی مثل همان قهوه‌ی تلخی بود که توی کافه با اسمی عجیب غریب آورده بودند و سفارش دادیم، نمیدانستیم با شیر و شکر هم شیرین نمیشود. به آینده که نمیشود فکر کرد، یعنی فکر کردن به هاله ای از مه، سرگبجه می‌آورد. گذشته هم که خاطره‌ای بیشتر نیست. حالمان هم از حال‌مان بهم میخورد. چکار میشود کرد، جز اینکه با سرعت بدویم تا شاید این چند روز سختی زودتر تمام بشود؟ 

هر روز بیدار میشوم، بیشتر و بیشتر تلاش میکنم، هر روز با نیرویی زیاد، با سماجت بیشتر برای رسیدن، میدوم. هرچقدر مصمم‌تر میشوم و حرصم برای خواستن و داشتن بیشتر میشود، انگار این مسیر لعنتی بیشتر کش می‌آید. و این واقعیت انکار ناپذیر است: آدم‌ها برای این سفر، کسی را جز خودشان ندارند.