هر کسی در مسیر خودش تنهاست
این قرار نیست یک نوشتهی جالب باشد، گفته باشم!
چرا که ساعت یک و شانزده دقیقه بامداد است. از هجوم افکار آزاردهنده پناه آوردم به این وبلاگ تار عنکبوت گرفته. نوشتن دوای درد من است این روزها.
زندگی کسالتبار، روزمره و یکنواخت لعنتی! خدایا شکرت! ولی این زندگی مثل همان قهوهی تلخی بود که توی کافه با اسمی عجیب غریب آورده بودند و سفارش دادیم، نمیدانستیم با شیر و شکر هم شیرین نمیشود. به آینده که نمیشود فکر کرد، یعنی فکر کردن به هاله ای از مه، سرگبجه میآورد. گذشته هم که خاطرهای بیشتر نیست. حالمان هم از حالمان بهم میخورد. چکار میشود کرد، جز اینکه با سرعت بدویم تا شاید این چند روز سختی زودتر تمام بشود؟
هر روز بیدار میشوم، بیشتر و بیشتر تلاش میکنم، هر روز با نیرویی زیاد، با سماجت بیشتر برای رسیدن، میدوم. هرچقدر مصممتر میشوم و حرصم برای خواستن و داشتن بیشتر میشود، انگار این مسیر لعنتی بیشتر کش میآید. و این واقعیت انکار ناپذیر است: آدمها برای این سفر، کسی را جز خودشان ندارند.
دروغ چرا من خودمم با همینا درگیرم. روزمرگی، تنهایی، مشکلات زندگی، حتی افسردگی.
و خوب چارهای نیست جز اینکه قبول کنیم و کنار بیایم. من بعضا میبینم خیلی اذیت میکنن یک راه طولانی رو با پای پیاده میرم تا بتونم افکارم رو کنترل کنم. معمولا جواب میده چون به پیادهروی علاقمند شدم.
درسته زندگی سخته و میخواین هر چه زودتر اون راه رو رد کنین و به هدفتون برسین ولی خوب همین راهم قشنگیهای خودش رو داره، فقط باید چشم بیناش رو داشته باشین.
خلاصه زیاد سخت نگیرین و سعی کنین هرازگاهی از زندگی لذت هم ببرین. کارهایی که دوست دارین رو انجام بدین و یا به ملاقات دوستی برین.
مواظب خودتون باشین!
عنوان قشنگ بود:)
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.