در دفاع از خودم باید بگویم من بیش از اندازه حساس هستم. سه سال از شروع به کارم در آزمایشگاهی پر از حواشی میگذرد و تازه توانسته ام خودم را به اجتماع و روابط عجیب و غریب کارمند/کارمند و کارمند/ رئیسی وفق بدهم. سه روز پیش که با سوپروایزر بحث کردم به سکوت و آرامشی رسیدم که همه این تغییرات از میترا بعید به نظر میرسید. 

زندگی همیشه پیش بینی نشده وارد میشود و چیزهایی برایت رقم می زند که فکرش را هم نمیکردی. از پست گذاشتن با هوآوی Y5 در اتاق تاریک خوابگاه، وسواس های عجیب غریب برای نوشتن و به روز نگه داشتن نوشته هایم در این مکان امن رسیده ام به یک کارمند با سه سال تجربه ی کاری، با 25 سال سن و داشتن کسی که با وجودش دنیا قابل تحمل تر شده است. حس میکنم اندکی بالغ تر شده ام و آن وحشی درونیم کمی رام شده. آیا این رام شدن حاصل سرکوفت خوردن از جامعه است یا داشتن یک یار عزیز و حساس که باید خلق و خوی بدم را به خاطرش کنار میگذاشتم؟ ترکیبی از هر دو و هزاران چیز دیگر.

یک ماه پیش پیام منقضی شدن دامنه وب سایتم آمد و من بیخیال از کنارش رد شدم. خواستم تمدیدش کنم ولی گفتم فایده داشتن وب سایتی که به آن نیم نگاهی نمیندازم چه است؟ این شد که سرم بیشتر و بیشتر به مسائل دیگر گرم شد. حالا تمام تلاشم را میکنم که روح و روانم را در راه کار و محیط مسموم کاری از دست ندهم. برای از بین بردن آندومتریوز در هفته چند روز ورزش کنم و آلارم قرص ها را که خاموش میکنم یادم نرود قرص ها را بخورم. گهگاهی دفتر خاطراتم را پر کنم که مغزم از حرف های نزده متلاشی نشود و در عین حال نقش قربانی یک زندگی دراماتیک را بازی نکنم. بالاخره درهای این قلب به روی یکی دو نفری باز شدند که همه این تغییرات به وجود آمد. 

چه آرزوهایی داشتم و دارم و چقدر این آرزوها تغییر لباس داده اند. حالا که سیستم قدیمی را روشن کرده ام برای نوشتن توصیه نامه برای یکی دو تا از استادهایم باید چشمم به لگوی آبی رنگ اینجا بیفتد و ببینم که یک سال و چهار ماه از آخرین پستم گذشته. دو نفر برایم نظر گذاشته اند و انگار چند نفری هستند که هنوز پیگیر این نویسنده اند.

حالا با اینکه دلم میخواهد از این شهر و کشور یک روزی بروم جایی که روانم در آرامش باشد و هفت ساعت کاری از بیرون و درون متلاشی ام نکند یا نمره ی عینکم را بالا نبرد، آرزوی نویسنده شدن و خوانده شدن هنوز کنج قلبم روشن است. داشتم مینوشتم که یک شعله ی کوچکی در این قلب هست مجموعه ای از آدم ها خاطرات و آرزوهای دوست داشتنی. و همین شعله کوچک است که مرا سرپا نگه داشته. ترس از شعله ور کردنش و ناامید شدن، نمیگذارد بیشتر ازین بزرگش کنم. خب اللحساب با همین هم کارمان راه می افتد.

برای امروز زیادی احساساتی شدم. و این خطرناک است. باید بروم تا بیشتر ازین پرحرفی نکرده ام.