بعد از این روزهایی که مردیم
در این مدت بارها به ذهنم رسید که بیایم و چیزی منتشر کنم چون ناسلامتی نویسنده هستم. غرور نویسندگی ام میگفت دینی داری و باید در این روزهای سخت به جا بیاوریش. پس من هم شروع به نوشتن کردم. اما چیزی جز ناامیدی از نوشته هایم بیرون نیامد. شاید تقصیر تراپیستم باشد، یادم هست در آخرین جلسه مان گفت که ما آدم ها تمایل عجیبی داریم که خودمان را قوی نشان بدهیم. دوست داریم همه بگویند و ببینند که ما چقدر قوی هستیم اما نیستیم. همه ما موجوداتی ضعیف و ناصبور، با میزان توهم قدرتمندی فراوانیم. همان جا بود که شمشیر و سپرم را زمین گذاشتم. دیگر زیادی سنگین شده بود.
و خلاصه نوشته هایم شد حرف زدن از عمر و جوانی و آرزوهای ما که همینطور پرپر میشود و ما هم بر و بر نگاهشان میکنیم. جنگی که ناخواسته درگرفته و ما هم به ناچار وسط آن افتاده ایم. داشتم میگفتم که جنگ پیروز ندارد... به قیمت از دست رفتن جوانی همه ما تمام میشود. در جنگ امروز برنده فقط دلال های اسلحه هستند و ما آدم های معمولی باز مجبوریم برای حفظ این وطن، تنها چیزی که از این کشور گذاشتند سهممان بشود، به هر روشی که بلدیم بجنگیم. میدانم که قرار است هدف شماتت خیلی ها قرار بگیرم. ولی باید بگویم چون این ها ته دلم مانده بود.
آن ها که مهره های سرباز را زیر دست گرفتند راحت از پیشروی و شکست دادن دشمن حرف میزنند. ولی کسی واقعا چه می داند که بازی واقعی سر چه چیزی است و بده بستان واقعی کجاست؟ خدا خودش میداند.
به هر حال ما که هرگز راضی نبودیم و نیستیم که دستمان آلوده بشود چه به سیاست چه به خون... ما که شروعش نکردیم و اتمامش هم انگاری با خداست. دوباره ما می مانیم و صبر که باید بکنیم و ببینیم چه پیش می آید. باید ببینیم که اگر فرداهایی بود چطوری با این کورسویی امید ته قلب هایمان به زندگی ادامه بدهیم. انگار که مثلا آبی از آب تکان نخورده.
در پایان این چیزناله ی کمی ادبی باید اضافه کنم که خدایا از دستتان هم خیلی دلخوریم... ما باز هم این را انتخاب نکرده بودیم تو خودت بازی را شروع کردی و بریدی و دوختی و قانون گذاشتی... تهش هم اضافه کردی که فلان بکنید یا نکنید جایتان ته جهنم است... خوب ناعادلانه بازی میکنی! پس بگذار ما هم یکمی ناعادلانه زندگی کنیم...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.