لینک های مفید
برای پست قبلی فکر میکنم یه سری ابهاماتی به وجود اومد.رفتم گشتم و گشتم این دو لینک رو اگه دوست داشتید بخونید:
برای پست قبلی فکر میکنم یه سری ابهاماتی به وجود اومد.رفتم گشتم و گشتم این دو لینک رو اگه دوست داشتید بخونید:
ما درونگراهای بیچاره هیچوقت بلند نظرمونو توی جمع نمیگیم،
ما درونگراهای بیچاره نصف حرفامونو تو خودمون میریزیم و به کسی نمیگیم
ما درونگراها دوستای کمی داریم چون هم سن و سالامون تحمل یه آدمی که اغلب ساکته و خیلی غر نمیزنه یا اظهار نظر نمیکنه،ندارن
ما بعضی موقعا خیلی استعداد داریم
خیلی هنرمندیم
خیلی بازیگریم
خیلی نویسندهایم
اما کسی ازش خبر نداره،چون راجع بهش،مثل بقیه رفتار نمیکنیم،
هر جا که میشینیم خوب گوش میدیم،خوب فکر میکنیم اما اغلب چیزی راجع به خودمون
تواناییهامون
و خواستههامون نمیگیم.
ما ازون آدمایی نیستیم که از کاه کوه بسازیم و گوش هر کسی که کنارمون نشست پر کنیم از غیبت و اراجیف
اما...اما اگه یه شنونده خوب،یه دوست یه خانواده یا هر کسی که ما رو درک کنه داشته باشیم
اگه صبر داشته باشید و پای سکوتمون بشینید تا اون چیزی که درونمونه برای شکوفا شدن آماده بشه،
میبینید که چه کتابهایی که خوندیم و ازش یبارم استوری نزاشتیم،
میبینید چه تواناییهایی داریم که تا حالا ازشون حرفی نزدیم،
میبینید که ما هم مثل بقیه خونگرمیم،مهربونیم و احساس داریم
اما خب دست خودمون نیست،عادت نداریم زیاد نشونش بدیم.
همه اختلافا ازونجایی شروع میشه که فکر میکنیم متفاوت بودن یه چیز عجیب غریبه
به قول آلن تیورینگ چون ماشینها به طرز متفاوتی از ما فکر میکنن دلیل نمیشه که بگیم:نمیتونن فکر کنن.
خلاصه
بین این همه آدم بلاخره یه نفر پیدا میشه که حال آدمو بفهمه
و همه اون حرفایی که میخوایم رو بهموم بزنه خیلی خوب میشه.
ده تا که چه عرض کنم تعدادش خیلی زیاده.من اینا رو توی لیست فانتزیام نوشتم.که یک تعدادیشونو انجام دادم و یه تعدادیشونم هنوز توی لیستمه.فانتزی به نظرم جالبتره تااینکه یه تعداد محدودی کار باشه که بخوام انجام بدم.فرقشم با آرزو داشتن اینه که چیزای عجیب غریبن اغلب.چیزایی که شاید به نظر مسخره پیش و پا افتاده یا سهل الوصول باشن ولی خب واسه من فانتزیه.
1.اهدای داوطلبانه خون (راستش از خون دادن میترسم خیلی زیاد و واسه یه سرنگ خون دادن حالم بد میشه چه برسه به اینکه بخوام یه واحد خون بدم)
2.شرکت در یک فعالیت خیرخواهانه (که امسال تو خیریه دانشگاه فعالیت داشتم و تیک زدم جلوش)
3.گرفتن کارت اهدای عضو
4.داشتن یک کمد پر از لوازم تحریر و طراحی
5.داشتن یک حیوون خونگی
6.داشتن یک باغچه کوچیک (که امسال تابستون میخوام عملیش کنم)
7.شرکت در یک کلاس داستان نویسی (تیک خورد)
8.اجرای یک تئاتر که نویسندش خودم باشم (مهر امسال ایشالا)
9.خریدن لپتاب و دوربین عکاسی (که حالا حالاهااااا تو لیست انتظاره و پولم نمیرسه واسه خرید این دو تا قلم)
10.تجربه ی کارهای هیجان انگیز مثل سفر در طبیعت و بازی های هیجانی مثل بانجی جامپینگ یا ازین تابایی که روی صخره میبندن خیلی بلنده
11.سفر و زندگی در کره
اولین چیزی که توی ذهن آدم میاد با دیدن اسم کتاب،یه داستان جناییه.در صورتی که این داستان به گفته خود مترجم یک کمدی سیاهه.همونطور که از اسمش پبداست،اون جنبه تاریک زندگی که <<مرگ>> هست،به یه بیان طنز و شوخی توصیف شده.داستان در یک برهه زمانی نامعلوم اتفاق میفته سالیان سال بعد از قرن بیست و یکم.زمانی که همه از زندگی ناامید هستن.داستان به شکلی توصیف شده که آدم با خوندنش میگه:چه آدمای احمقی!ولی بعد یکوچولو دقت میکنی و میبینی حتی خودت گاهی وقتا همچین دیدی به زندگی داری:ناعادلانه،تاریک و غم انگیز.
زیبا بود،بلاخره «من» بود،اما هنوز این کلمه توی ذهنم رژه میرفت؛جلف!
«جلف» برگشت و به من لبخند زد،برق دندانهای سفیدش و رژ قرمز مخملیاش بدجور توی چشم بود،مطمئما قاپ کلی جنتلمن را تا حالا دزدیده بود.هر شب در یک بار یا یک مهمانی خیلی شیک و اعیانی تا صبح خوشمیگذراند،حتما از آن دست زنهایی است که با ورود به یک جمع جدید همه نظرات را با خودش جلب میکند و حواس همه را کاملا پرت میکند.«جلف» زیبا و دلفریب و به طرز عجیبی اعصاب خورد کن بود و با آن اعتماد به نفس بالایش همه را مجذوب میکند و از آن مدیرهایی میشود که با یک اشاره همه دست به سینه در برابرش میایستند.«جلف» هم من بود اما چرا اصلا شبیه هم نیستیم؟
«جلف» روبه من گفت: اگه میخوای برگردی خونه باید به حرفای همه ما گوش بدی میدونی؟البته ما هم خیلی وقته منتظرتیم باید از منشیت کلی تشکر کنی بعدا.
گفتم: یعنی فقط گوش بدم و همین؟میرم خونه؟
از آن خنده های جذابش تحویل داد و گفت:البته! ما که تو رو گروگان نگرفتیم میدونی؟تو خودت اومدی اینجا با میل خود هم هر وقت میخوای میری.
گفتم:پس چرا الان نمیتونم برم؟
گفت:چون اولین باره و هنوز اجازه نداری.
گفتم:خب حالا حرفت چیه؟
«جلف» به طرز عجیبی ناگهان سکوت کرد و یکدفعه زد زیر گریه،لعنتی!حتی گریه کردنش هم جذاب بود!
با هق هق گفت: همیشه دوست داشتم باهات حرف بزنم،بگم من اینجام! اما تو هر بار بهم بیتوجهی کردی.هر بار توی آیینه بهت چشمک میزنم و به رژ قرمز روی میز و لباسای شیک توی کمدت اشاره میکنم.میدونم که از ته دلت میخوای اینجوری باشی اما هر بار منو پس میزنی و میری سراغ یه لباس ساده و یه رژ کمرنگ.
گفتم:خودت که میدونی نمیشه،من محدودیت دارم خیلی جاها.بعدشم یه نگاه به خودت بنداز،تو یه مدیری نه عروسک که انقدر تو چشم بقیه میکنی خودتو و این تیپ «جلف» و میزنی که جلب توجه کنی.اینجوری هر کسی راحت بهت نگاه میندازه و میره و بیارزشت میکنه.
«جلف» با عصبانیتی که در چشمانش شعله میکشید نگاهم کرد و گفت:اگه میگی من جلف و خودنماام،به این خاطره که خودت اینجوری هستی.
با عصبانیت متقابل گفتم:نخیر من هیچوقت همچین لباسای باز و مسخره ای نمیپوشم چون علاقه ای به خودنمایی و جلب توجه ندارم.تو یه زن مغرور و خودشیفته هستی که حس میکنی از همه برتری و فقط رو ظاهرت کار میکنی اما از درون هیچی نیستی.
هوا به طرز خیلی عجیبی شروع کرد به تاریک شدن.ابرهای باران زا بالای سرمان جمع شدند و متراکم شدند.هر لحظه امکان داشت باران شدیدی شروع به بارش کند.کمی دورتر از ما رعد و برقی زد و همه جا را روشن کرد.«جلف» عصبانی بود.من هم همینطور.نمیفهمیدم چرا اصرار به زدن این حرفها دارد که ما یک نفر هستیم.اما من آدم خودنما و مغروری نیستم.«جلف» هم نیستم.
«جلف» اما با عصبانیت پوزخندی زد و گفت:چطور میتونی بگی اینطور نیستیم وقتی ما دو نفر دقیقا یه نفریم.میدونی چرا این حرفو میزنی؟چون نمیخوای این بخش از وجود خودت رو قبول کنی.میگی «جلف» نیستی ولی همیشه خدا به دخترای جوون تر از خودت که راحت بدون اینکه نگران حرف بقیه باشن هر جوری دوست داشتن لباس پوشیدن و ارایش کردن حسادت کردی.تو ترسیدی اینجوری باشی چون از نگاه بقیه میترسی.هر بار که جلوی ایینه وایمیستی میبینم چقدر حسرت توی نگاهته و چقدر حس پیر شدن بهت دست میده.میدونم از ته دلت دوست داری یه بارم که شده این ترسو از تو ذهنت بیرون کنی و دلتو بزنی به دریا ولی نمیتونی.
حرفهایش عصبانیم میکرد چون کاملا درست بودند.عصبانیتم بی جا بود،یک خانم 30 ساله از شنیدن این حرفها از کوره در رفته بود.کسی که سالها برای موقر و موجه نشان دادن خودش تلاش کرده بود،داشت مثل نوجوانان دمدمی رفتار میکرد.این بیشتر عصبانیم میکرد...
ادامه دارد...