خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

اتوبوس عجیب/2

+ ۱۳۹۹/۱/۱۵ | ۱۷:۲۲ | •miss writer•

...

یادم می‌آید خوابیدم،شاید هم منشی من را به یک هیپنوتیزم درمانی مهمان کرده بود!

همه با هم داشتند سر و صدا میکردند،انگار چیزی را گم کرده‌ بودند،داشتند زیر صندلی‌های چرم قرمز دنبال یک چیز نامعلوم میگشتند.«من»ای که لباس باز و قشنگی پوشیده بود گربه کوچولوی سفیدرنگی را بغل کرد و صاف نشست و گفت:گرفتمش بچه‌ها!

در همین حین جیغی از شادی کشید و گفت:اون اینجاست!!

همه سر‌ها با تعجب به سمت من برگشت،از این همه توجه ناگهانی خجالت‌زده شدم و رویم را برگرداندم به سمت راننده.سعی میکردم با نگاه کردن به خیابان به جیغ و داد پشت سرم،به این سیرک دسته‌جمعی و آدمهایش توجهی نکنم.اما آنها دست‌بردار نبودند،با شوق صدایم میزدند،نامم را داد میزدند و میگفتند:

هی بلاخره اومدی!؟

بیا اینجا بشین دلم میخواد باهات صحبت کنم!

چرا سعی میکنی خودتو بی‌توجه نشون بدی هان؟؟

ترسوی بزدل!اینورو ببین!ما خودتیم هیولا که نیستیم ورپریده!

روی شانه راننده زدم و گفتم:من ایستگاه بعدی پیاده میشم.

راننده بی‌توجه به من مسیرش را ادامه میداد.محکم روی شانه‌اش زدم و‌ گفتم:اوهوی نگه دار میخوام برگردم!مگه کری؟

راننده خیلی خونسرد نگاهم کرد و گفت:نه.

در عمق نگاه خونسردش میشد دید که حرف حالیش نمیشود.

دیدم زیر لب چیزی زمزمه میکند،گفتم:هان؟چی گفتی؟

اما سر و صدای سیرک عجایب نمیگذاشت درست بشنوم.از کوره در رفتم و داد زدم:

دو دقیقه خفه بشید!

همه با ترس ساکت شدند و سرشان را پایین انداختند.یکی دو نفر هم عین بچه‌های تخس زبان نفهم دهن‌کجی کردند و دست به سینه به بیرون خیره شدند.

به راننده گفتم:من میخوام برم.

_:نمیشه.

گفتم:چرا؟!

گفت:نمیدونم

گفتم:یعنی چی؟!مگه اینجا دنیای ذهن من نیست؟من میخوام برم بیرون.

راننده نگاهی سرد به من انداخت و به پشت سرم اشاره کرد:باید ازونا بخوای

سرهایی که به سمتم برگشته بود،با چرخیدنم به سمتشان،به در و دیوار نگاه کردند و سوت‌زدند.

انگشتم را به سمت دخترک فاخر گرفتم و گفتم:تو...این داره چی میگه؟

دختر که اصلا حواسش به حرفهای من نبود گفت:خیلی از دیدنت خوشحالم.میشه بشینی کنارم؟خیلی دوست دارم بشینی اینجا.

همه اعتراض کردند:چرا بشینه پیش تو؟

ما هم میخوایم بیاد اینجا!

میشه بیای پیش من؟

اتوبوس توی یک پیچ تند رفت و اجبارا افتادم کنار دختر فاخر همه نق زدند و ساکت شدند.

دختر فاخر با ذوق گفت:وای چه پیش‌آمد خوشایندی!امروز چه روز خوبیه واسه من!

وسط حرفش پریدم:میخوام ازینجا برم...چیکار کنم؟

دخترک پکر شد:بری؟به این زودی؟تو که تازه اومدی ما هنوز حتی یه کلمه هم حرف نزدیم...

گفتم:اینجا خیلی شلوغ و پر سر و صداست من میخوام برگردم به دفتر آروم و ساکتم...شلوغی رو دوست ندارم.

گفت:اون دخترو اونجا میبینی؟

به «منِ» شلخته‌ای که نشسته بود کنار پنجره نگاه کردم،هیچ جوره به من منظم نمیخورد انقدر شلخته باشم.

گفتم:خب؟

گفت:خب اونم یه قسمت از توعه،چجوری میتونی از بی‌نظمی اذیت بشی وقتی درونت یه دخترک شلخته داری؟

گفتم:باشه اصلا هر چی تو بگی درسته،فقط منو ازینجا ببر،خونه!

دخترک فاخر کمی فکر کرد و گفت:یه شرطی داره،باید به حرفای هممون گوش بدی بعد.

نگاهی به پشت سرم کردم و گفتم:انگار چاره‌ی دیگه‌ای ندارم مگه نه؟

راننده محکم ترمز کرد و گفت:ایستگاه دومممم

دختر فاخر دستم را گرفت و از اتوبوس پایین پرید،اتوبوس خیلی آرام از کنارمان رد شد و در افق ناپدید شد.

و حالا...برج پیزا درست روبه‌رویم بود.دور و برمان پر از آدم بود اما هیچکدام به ما اندکی توجه نشان نمیدادند.دختر فاخر دستم را گرفت و گفت:بهتر بود این لباستو عوض میکردی،هوا بدجور گرمه.

در برابر دامن کوتاه قرمز،پیراهن آستین کوتاه سفید و چسبان کلاه آفتابی صندل و عینک دودی شیکش،تیپ و لباس من بدجور ساده بود و شبیه یک کارمند خسته یا یک مدیر ورشکسته بودم،نه صاحب بزرگترین انتشارات کشور.اما نه!این تیپ در شان من نیست...دیگران چه میگویند؟با این تیپ هیچکس از من حساب نمیبرد،من که یک دختر ۲۰ ساله نیستم،یک خانم بالغ و بسیار محترمم!

نگاهم را از «منِ» جلف گرفتم و گفتم:اینجوری راحتم.

گفت:خودت میدونی به هر حال من همیشه یه دست لباس اضافه دارم با خودم.

به سمت برج پیزا راه افتادیم...



ادامه دارد...

اینم از روز طبیعت

+ ۱۳۹۹/۱/۱۳ | ۱۱:۱۵ | •miss writer•

پارسال این‌موقع تو راه برگشت بودیم،از کردستان به سمت همدان میرفتیم که من پستی رو توی اینستام منتشر کردم از روزای خوب سفرمون.حالا از صبحه بیدار شدم بدون هیچ حس خاصی و حتی نمیدونم چند شنبه است؟

اتوبوس عجیب/۱

+ ۱۳۹۹/۱/۱۲ | ۲۳:۱۹ | •miss writer•

تازه از سر کار برگشته بودم،خسته بودم و عصبی و از همه بدتر این بود که کسی توی خونه منتظرم نبود...من تنها بودم و کسی را نداشتم تا با او درد و دل کنم یا حتی غر بزنم.این وضعیت داشت کلافه‌ام میکرد.بیحال خودم را پرت کردم روی تخت و چیزی نگذشت که به خوابی عمیق رفتم،یک خواب پر از استرس و کابوس،کابوسهایی که کاملا به خواب بودنشان آگاه بودم اما مشکل اینجا بود که از خستگی روزانه‌ام کم نمیکرد.صبح‌ به پلک به هم زدنی رسید.کسل بودم و سردرد داشتم،با بیحالی آماده شدم صبحانه خوردم و به محل کارم رفتم.سر چند تا از کارمندها داد زدم،تلفن‌ها را با عصبانیت جواب دادم و خوب که متوجه کار اشتباهم شدم،با درد عذاب وجدان سرم را روی میز گذاشتم و خودم را سرزنش کردم. چند تقه کوچک به در خورد و منشی ریزنقشم وارد اتاق شد،کمی این پا و آن پا کرد و گفت:قربان اجازه هست؟

سر تکان دادم و او با خجالت وارد اتاق شد:میتونم ازتون علت عصبانیتتون رو بپرسم؟کارمندا همه ترسیدن...

با ناامیدی سری تکان دادم و گفتم: اگه خودم میدونستم انقدر عصبانی نبودم.

او عینکش را با آرامش جابه‌جا کرد و گفت:شاید از خستگی فکریه...کم خوابی و استرس و...

گفتم: آره احتمالا...

گفت:میخواید کمکتون کنم؟تا یه چند ساعتی رو راحت بخوابید؟

با خستگی نگاهش کردم،این دختر هم عقلش را از دست داده.اصلا ولش کن بزار هر غلطی میخواهد بکند.فقط چند ساعت در آرامش بخوابم بس است.

روی مبل راحتی اتاقم نشستم بالشتک مبل را زیر سرم گذاشتم و پاهایم را راحت دراز کردم.

+: لطفاً چشماتونو ببندید

به حرفهایش گوش میکردم.چشمهایم را بستم نور اتاق را کم کرد پرده‌ها را کشید و برایم صحبت میکرد:با آرامش ذهنتوتو خالی کنید...همینطوری که صدای منو میشنوید سعی کنید ریلکس باشید و تمرکز کنی،حالا با شمارش من خوابتون عمیق میشه...عمیق و عمیق‌تر و کم کم دیگه صدای منو...

چیزی نگذشت که به خوابی عمیق رفتم،حس میکردم دارم در یک دریاچه آرام آرام فرو میروم.دور و برم صدایی نمی‌آمد فقط سکوت بود و سکوت...

خیابان سنگفرش شده،تیر برق‌هایی به سبک قرن ۱۸،خانه‌هایی با سقف‌های رنگی و شیبدار و درختهای بلند که در دور دست‌ترین نقطه پشت درختها برج ایفل دیده میشد،من در یک روز بهاری درست در مرکز شهر پاریس روی یک نیمکت فلزی نشسته بودم.سرم را بالا گرفتم و نور ملایم آفتاب را مهمان چشمهای خسته‌ام کردم.سایه‌ای روی چشمم افتاد و روبه‌رویم یک اتوبوس دو طبقه قرمز رنگ پیدایش شد.با اخم به سمت در راننده رفتم دهانم را برای دشنام باز کردم تا بگویم مگر کوری و نمیبین؟من اینجا نشسته‌ام و کاری به کارت ندارم به چه حقی جلوی استراحت من را میگیری و بیخودی بوق میزنی؟؟

در اتوبوس با صدای فیسی باز شد و راننده با خستگی داد زد:ایستگاه اول

مادام زودتر سوار بشید.

دهانم از تعجب یک متر باز ماند،کسی که در لباس راننده‌ای بداخلاق پشت فرمان نشسته بود در واقع خودم بودم!

با ترس عقب عقب رفتم و روی نیمکت افتادم. راننده یک ریز بوق میزد و صدایم میکرد. در حال حل علامت سوال‌های ذهنم بودم. قرار بود فقط بخوابم،نه اینکه وارد سرزمین عجایب بشوم!راننده با آرامش از اتوبوس پیاده شد،جلو آمد و بازویم را گرفتم دنبال خودش کشاند و سوار اتوبوس کرد. از میله گرفتم تا از سرعت گرفتن ناگهانی اتوبوس پخش زمین نشوم.با سروصدای مردم چشمهایم را باز کردم،گفتم یحتمل تصادف کرده‌ایم اما با دیدن آدمهای روبه‌رویم چشمهایم تا انتها باز شد.عین شهربازی بود. یکی لباس دلقک یکی لباس قاضی،یکی لباس باز و قشنگی به تن داشت و دیگری تیپ ضایع و قیافه‌ای خسته داشت،یکی در لباس آشپژ،آن یکی راه‌راه دزدی...و همه‌شان من بودند!!


ادامه دارد

کلاس نویسندگی

+ ۱۳۹۹/۱/۱۲ | ۰۱:۰۵ | •miss writer•

میدونم فکر‌ کردید کلاس نویسندگی گذاشتم ولی نه،من خودم درست و حسابی نویسنده نشدم کلاس بخوام بزارم آخه؟؟حقیقتش یه سوالی داشتم میخواستم ببینم کسی تا حالا کلاس نویسندگی شرکت کرده؟و نظرش چی بوده؟

یه پیجی هست به اسم سندرم نویسندگی با همکاری یه موسسه فرهنگی کلاس مجازی آموزش نویسندگی گذاشته،میخواستم ببینم کسی تجربه داره در این مورد که بتونه کمکم کنه؟اصلا آشناست با این موسسه «یگانه فاخر توانا»؟

بیماری

+ ۱۳۹۹/۱/۱۰ | ۰۰:۲۰ | •miss writer•

برای آدمی که شدیدا گرماییه،دچار شدن به بیماری که مجبور بشه خودشو گرم نگه داره خوده جهنمه

الان من دچارم به این جهنم

بازگشت در سال ۱۳۹۹

+ ۱۳۹۹/۱/۷ | ۱۹:۱۰ | •miss writer•

 

⁦⁦⁦🌻ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید

 وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید🌻


یه سال از آخرین پستی که گذاشتم میگذره(هر هر هر)

اگه هنوزم قبوله سال نوِ همگی مبارک باشه❤✨

واسه همه آرزو میکنم یه سال عالی رو شروع کنن 

همینطور که میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست

امیدوارم همگی با لبخند و دلِ خوش یه سال عالی رو کنار خانواده‌هاتون آغاز کرده باشید و ازین تعطیلات نهایت استفاده رو ببرید.☺❤✨

شاعر میفرمایند:عید اومده

عید اومده بهاره

شادی رو به خونمون میاره

عید اومده عید اومده بهاره

هر چی از خدا میخوای واست هدیه بیاره

(ترجیحا،تن سالم و دل خوش و پول)







+قضیه این مدت نبودنم حکایت اون بنده خدایی شده که اومد ابروشو درست کنه زد چششو کور کرد :/ خواستم عرض پست و فونت قالب رو درست کنم کلا ترکوندم همه چیو از اول مجبور شدم درستش کنم با همون عرض و اندازه‌های قبلی،حالا سر فرصت میشینم تغییر میدم.

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.