خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

تابلو آرزو...

+ ۱۳۹۷/۱۱/۹ | ۱۴:۰۰ | •miss writer•

سلااااااام برهمگی!!

همین امروز داشتم تو اینستا قدم میزدم به یه چیز باحال یافتم درباره تابلوی کائنات

یادمه اون موقعی که کنکور میدادم رو دیواری که میز تحریرمو گذاشته بودم اون سمت کلی جمله امیددهنده و نقاشی و کاغذای کوچولو چسبونده بودم و اهدافمو با رنگای مختلف نوشته بودم که هر روز جلوم بود نگاه میکردم.

به این میگن تابلوی کائنات

این تابلو میتونه یه بورد باشه یا یه دفترچه خاطرات
مهم اینه که اهدافی که میخواید بهشون برسید یا حتی آرزوهایی که دارید مثلا جاهایی که میخواید برید شغل آینده تون ماشین و خونه ای که تو ذهنتون دارید و...
اینا رو به صورت بصری با عکس نشون بدید تا هر روز که چشمتون بهش میخوره سریع تداعی بشه.
من خودم خیلی وقته دیگه حوصله خاطره نویسی ندارم.وبلاگ نویسی یجورایی این کارو برام آسون کرده.
به خاطر همین ممکنه خیلیاتون مثل من حوصله این کارو نداشته باشید.
از طرفی هم میدونیم که گذشت زمان و خیلی مشکلات دیگه ممکنه باعث دلسردیمون بشه و اون آرزوی واقعی که همیشه داشتیم
کم رنگ بشه.
پس تصمیم گرفتم یه کاری کنم
یه چالش میزاریم به اسم #تابلو_ی_آرزوهام
از همه بلاگری های عزیز دعوت میکنم تو این چالش شرکت کنن
زیر این پست یه کامنت بزارید...واسه هر کامنت 5 تا گزینه دارید...سه تا از گزینه هاتون شامل آرزوها و اهدافتون میشه 
دو تای دیگه رو هم میتونید دو تا جمله امید دهنده یا یه بیت شعر قشنگ بنویسید.
قرار میزاریم تو وبلاگامون یه پست ثابت بزاریم با عنوان #تابلوی ارزوهام
و یه عکس از تابلوی کائناتمون و همین جمله هایی که نوشتیمو به اشتراک میزاریم.
خوب شاید بگید که چی بشه مثلا؟!
شاید کوچیکترین فایده اش این باشه که خودتون انگیزه پیدا میکنید...باعث میشه یکم فکر کنید
و راه خودتونو پیدا کنید و از این سوال کلیشه ای که قراره در آینده چی کار کنم؟رها میشید...
هر کسی تو یه کاری ماهره که بقیه نیستن
یعنی به نظر من اینجوریه که هر کسی یه توانایی خاصی داره که بقیه از انجام اون کار عاجزن
یه نگاهی به تابلوهای همدیگه میندازیم و میبینیم هر کسی چه توانایی هایی داره
قرارمون اینه که بعد یه سال برمیگردیم به همین پست و نگاه میکنیم که چقدر ازین آرزوهامون واقعیت پیدا کرده
خب طبیعتا شما اگه عکس یه پورشه گذاشته باشید احتمالش کمه که بهش برسید اونم تو یه سال خخخ
ولی ما میایم با هم صحبت میکنیم که انجام تابلوی کائنات چه تاثیری داشته رو ایجاد انگیزه براتون؟
خیلی خب حرف زدن بسه بیاید دست به کار بشیم و تابلوهای خودمونو بسازیم
هیچ وقت برای شروع دیر نیست بچه ها!

اینم از اولین کامنت که مال خودمه

و اولین تابلوی کائنات :)





آنقدر دلتنگم...

+ ۱۳۹۷/۱۰/۲۰ | ۱۹:۲۶ | •miss writer•

یه شب طولانی
در حال خواندن انگل شناسی
در حالی که نمره انگل شناسی بندپایان رو به زور و زحمت گرفتم
با بدبختی و درس خوندن تو راهروی سرد و شلوغ
و امشب ازون شبای طولانیه...
که نه صبح میشه نه میتونی بخوابی...
به قول سهراب سپهری:
آنقدر بیتابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه...
نه کسی پیام میده نه زنگ میزنه.
فضای مجازی امروز شدیدا خلوت بود و کلی حوصله ام پوکیده:(
نمیشه یکم کمک کنید؟

بازگشت مرد با احساس به خونه...

+ ۱۳۹۷/۱۰/۱۷ | ۲۳:۱۳ | •miss writer•

گاهی یه جمله
میتونه یه روز خوب براتون شروع کنه
حتی ساعت ۱۱ شب
وقتی خبر برگشتن بهترین دایی دنیا به خونه رو میدن بهت
و تو ۷۰۰ کیلومتر با خونه فاصله داری
فقط میتونی اشک بریزی و خدا رو شکر کنی
خدایا شکرت...

قلبی که تکه شد...

+ ۱۳۹۷/۱۰/۵ | ۱۸:۱۷ | •miss writer•

وقتی یکیو دوست داری حتی اگه از دستشم بدی جاش تا ابد تو قلبت خالی میمونه...انگار با رفتنش اون تیکه از قلبت که متعلقه به خودشه برمیداره و میبره...
این ترم پنج تا دانشجو از دانشگاهمون تو تصادف از دست رفتن
دیروزم که ده تا دانشجو از دانشگاه علوم تحقیقات تصادف کردن و پرپر شدن
چقد سخته شنیدن این خبرا...
چقد سخته دیدن اون اتوبوس واژگون...دیدن کاغذ و کتاب خونی
چقد سخته سرد بودن دستی که تا دیروز به گرمی دستتو میفشرد...خیلی سخته

آفتابه به دستانِ اتاق فکری...

+ ۱۳۹۷/۹/۲۹ | ۱۴:۰۶ | •miss writer•

امروز دوست گرام ما را دعوت نمودند به صرف ناهار
دل ها را صابون زده قاشق به جیب و لیوان به دست به سمت اتاق همسایه روانه گشتم. ازونجایی که صبحانه یه قرص کولد ادالت(سرماخوردگی بزرگسالان)
و یک قاشق شربت اکسپکتورانت خورده بودم،اول یه لیوان چایی خوردم معده ام پر بشه. همینجوری هم با دوست و هم اتاق پیشین درباره شب یلدا صحبت کردیم.
بعله! امسال هم تنها موندم خوابگاه،اینبار خیلیا نیستن. بچه ها پراکنده شده ان.
یادش بخیر پارسال یه همچین شبی بود که به شدت زار زدم پشت تلفن 😂😂
ای خدا!!!
شب یلدا با بچه‌ها یه تجربه خاصه و خاطره اش همیشه تو ذهن میمونه.
خلاصه کمی که صحبت کردیم ناهار را صرف نمودیم.بادمجان سرخ شده با رب. میشه بهش گفت بادمجون رُبی😂😂. اگه تعجب کردید باید بگم بله دخترا هم ازین ترکیبیات میزنن تو خوابگاه.
خلاصه از اونجایی که گشنه بودم و زحمات کشیده بودند رفیق ما همه را خوردم. و بعد آنچه نباید میشد شد 😂😂
دل پیچه و روانه شدن سوی اتاق فکر 😂😂
بعدشم دیگه انقد بیحال شدم که افتادم رو تخت خوابم برد...
خواستم اینا رو بگم که یادتون باشه شب یلدا پرخوری نکنید
چون اگه یه وقت خدایی ناکرده مسموم بشید برید بیمارستان 
به اونی که نگرانتون شده اومده بیمارستان نمیگن مریضتون مسموم شده
میگن آفتابه به دست شده 😂😂😂


وضعیت تباه این روزهایم...

+ ۱۳۹۷/۹/۲۰ | ۲۱:۴۰ | •miss writer•

فکرشو بکن...

یه سوراخ دماغت کیپ باشه

اون یکی‌ آبریزش داشته باشه

یه چشمت هم قطره چکونی بشه...

هفته دیگه دو تا امتحان آزمایشگاهی داشته باشی

با دهن باز به پشت دراز کشیدی و میخونی:

آسبیر زیلوس فوبیگاتوس(آسپیرژیلوس فومیگاتوس)😂

زیبا نیست...؟


+اگه دوستم مجبورم نمیکرد عمرا میرفتم دکتر...در این حد تباه :/

+خدایا منو بِکُشْ :/

+امتحان خر است... سرماخورده هم باشی خیلی خرتر است.

+فصل امتحانات از رگ گردن به شما نزدیک تر است :/

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.