خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطره های خوبتو باید اینجا ثبت کنی...

+ ۱۳۹۷/۶/۱۶ | ۲۰:۰۷ | •miss writer•
خب...
امتحان بیوشیمی بهانه ای شد که بریم سمت شمال.
به به! دریا و هوای شرجی و بوی دریا و دریا...
یه عالمه موج وکلی حس خوب و غیره
مهمتر از همه!!کلی از فانتزیامم انجام دادم
مثلا از صبح تا غروب بشینم کنار ساحل و دریا رو نگاه کنم وکلی عکس خوشگل بگیرم یادگاری بمونه و تو هوای۳۰ درجه و رطوبت ۶۵٪ چایی بخورم آی کیف میده!!
دیگه انقد (سین) رو اذیت کردم و گفتم عکس بگیر ازم کفری شده بود
گفت: نبینم خز!! بازی دربیاری زرت و زرت عکس بزاری اینستا!!
من: :] نه اینستا نمیزارم می‌خوام یادگاری بمونه برام... خاطره میشه این روزا
با انگشت زد تو سرم و گفت: خاطرات خوبتو باید اینجا ثبت کنی!
یعنی طی این ۱۸ سال زندگی یه حرف درست زده باشه یحتمل همینه 😂😂

+طرف ماهی یه بار شماله هر بار میره اشک همه رو در میاره انقد استوری می‌زاره. به خدا نگرانت میشیم یه دیقه ازت بیخبر میمونیم :/
+اون یکی تا دیروز مدرسه می‌رفت ناظمشون همیشه گیر میداد بهش مانتوت چرا چروکه!! بعد الان اون چهار تا سیبیل که شبیه بقال سر کوچه میشد و برداشته رفته کیش هزار تا عکس و غیره گذاشته... که چی آخه؟؟!! باشه بابا شما اون ۴٪ ما هم اون ۹۶٪ معمولی تو خوبی 😒😒
+هر چی خواستم عکس بزارم اینستا گفتم خب که چی؟یه شماله دیگه...
+سین برادر دوقولو میباشد


مشکلات از آنچه فکر میکنید از شما دورترند...

+ ۱۳۹۷/۶/۱۱ | ۱۸:۲۱ | •miss writer•

یکم رو تاپیک فکر کنید

چقدر از مشکلاتتون واقعیه؟چندتاش انقدر نگران کننده س که ارزش داشته باشه اعصاب و وقت و فکر و ذکرتونو مشغول کنه به خودش؟

همون بس که تابلوی danger رو خطر مرگ!!معنی میکنن

برای ما انگار هر خطری مساوی مرگ معنی میشه!!

نزارید افکارتون لذت این روزای خوب جوونی رو ازتون بگیرن😊😉

دل تنگی بیجا...

+ ۱۳۹۷/۶/۱۰ | ۰۰:۴۳ | •miss writer•

یه جا نوشته بود:
دانشجوی راه دور که باشی نه تو شهر دانشجوییت احساس راحتی میکنی نه تو شهری که زادگاهته
راس میگه یه جورایی احساس می‌کنی به هر دو جا تعلق داری. وقتی اینجایی دلت اونجاس وقتی اونجایی دلت اینجاس...
از یه طرفم به هیچ کدوم تعلق نداری... وقتی شهر خودتی دائم به فکر رفتنی وقتی شهر دانشجوییتی دلت پی برگشتنه...
لعنتی یه جوریه که هر دو جا هم مال تو نیستن انگار...
پست یکم پیچیده شد... دانشجو های اهل دل میفهمن

):(

جدالی بی هدف...

+ ۱۳۹۷/۶/۸ | ۲۳:۱۵ | •miss writer•

الان یه عده تو فضای مجازی درگیرن و میگن:
مجهول الشخص اول(که من نیستم): عیدتون مبارک :)

مجهولل الحال دوم(که بازم من نیستم):اون عید عرباس...چرا عید اونا رو به هم تبریک میگید 😒

_:عید عیده دیگه...مثلا شما کریسمسو تبریک میگید مال خارجیا نیس؟😑

آقا دعوا نکنید به فکر ماهایی باشید که بلد نیستیم بحث کنیم و در برابر تبریکای مختلف باید فقط بگیم : مرسی 


+اگه راست میگید و خیلی به فکرید عیدای ایران باستانو تاریخاشو حفظ کنید و به هم تبریک بگید. اگه بتونید به جز جشنای هر ماه باستانی مراسمای دیگه رو یادتون بمونه.

پ.ن:تازگیا دارم یه رمان میخونم اسمش هست سرگذشت آب و آتش
هی حرص میخورم از دست شاهزاده پوریا چه وضعیه؟
کی این کتابو خونده؟کسی هست راجع به اطلاعات تاریخیش بدونه چیزی؟
واقعا گیج شدم 😶


+دیسلایک این پستو درک میکنم مال پست ۴۵۰ درجه فارنهایت رو درک نمیکنم :|


کشور آرزو شده...

+ ۱۳۹۷/۶/۲ | ۱۱:۳۹ | •miss writer•

شهریور دختری موطلایی 

که دست هایش بوی گندم می دهد 

و چشم های قهوه ای اش

سرشار از مهربانی ست

نگاهش پر از نجابت آفتاب است 

تابستان بی شهریور

مثل سفره هفت سین بی ماهی است

مثل چهارشنبه سوری بدون آتش 

مثل من

بی تو ...



برگرفته شده از vlgsky.blog.ir کارگروه ادبی وکیل الشعرای شیرین سخن


+شهریور به معنای کشور آرزو شده است.

۴۵۰ درجه فارنهایت...

+ ۱۳۹۷/۵/۳۱ | ۲۳:۴۰ | •miss writer•

اولین چیزی که با دیدن این تاپیک تو ذهنم اومد خاطرات یه شیمی دان خل و چل بود :| یعنی با خودم گفتم احتمالا تو بیان به جز دکتر مهندس و هنرمند شیمی دانم داریم انگار :))
بعدش رفتم وبلاگ اصلی تد تکس(فک کنم همین بود)
و قضیه رو گرفتم تازه
ازونجایی که ما عادت داریم تو بیان مثل جریان لقمه پیچوندن دور سر یه مقدمه خیلی طولانی براتون بگیم و بعد بریم سراغ اصل مطلب...خب من این کارو نمیکنم و یه راست میرم سراغ اصل مطلب :)

راستش کتاب زیاد خوندم تو کلی ژانر مختلف...جنایی بیشتر دوست دارم ولی بعضی عاشقانه ها هم خیلی خوبن.بیاید بیخیال لیست کردن کتابایی که خوندیم بشیم
یه کتاب بود که خیلی رو من تاثیر گذاشت:
من پیش از تو اثر جوجو مویز

داستان ازینجا شروع شد که ترم یک برای کلاس ادبیات استاد قسمتای نثر کتاب رو برای امتحان حذف کرد و در عوض گفت یه کتاب بخونید و راجع بهش کنفرانس بدید.منم خیلی اتفاقی این کتابو دیدم و انتخاب کردم.
تو شرایط روحی خوبی نبودم و حوصله هیچیو نداشتم ولی به ناچار واسه نمره ادبیاتمم که شده کنفرانسش دادم.
خوندن من پیش از تو که در اصل یه رمان عاشقانه اس، چیزای زیادی بهم یاد داد.اینکه به خودم اعتماد داشته باشم... اونجوری باشم که خودم دلم میخواد نه چیزی که دیگران دوست دارن ببینن.قرار نیست همه مثل هم باشن قرار نیست همه عالی و بی نقص باشن.
و این اولین تلنگر بود برای من واسه اینکه دست از کمالگرایی افراطی بردارم و سعی کنم خودمو پیدا کنم.سعی کردم دست از جنگیدن با خودم بردارم.
خودمو جای تک تک شخصیتا گذاشتم ولی بیشتر از همه با لوییزا ارتباط بر قرار کردم. خب اینم بگم که بعضی جاها واقعا گریه کردم باهاش :(
و ازونجایی که عید داییم کتابشو برام عیدی آورد دوباره خوندمش و واقعا لذت بردم و هیچوقت از خوندن دوباره اش خسته نمیشم.

+الان من خیلی خیلی به مرز ایران و خارج نزدیکم :)
میتونم از همینجا فرار کنم خارج و دیگه هیچوقت به شهر لعنتی دانشجوییم و محل زندگیم برنگردم.

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.