خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

سه نقطه میگذاریم و هیچ...

+ ۱۳۹۷/۵/۱۸ | ۰۱:۴۷ | •miss writer•

نویسنده که باشی خودتو میزاری جای قهرمان داستان
گاهی میزنی لهش میکنی
یه وقتایی سرش داد میزنی
باهاش قهر میکنی
یه جاهایی چیزایی که هیچوقت بهشون نرسیدیم رو بهشون میدیم
یه وقتایی ترسای خودمونو تو جونشون میریزیم
نویسنده که باشی... بغض تو گلوت یه قطره جوهر اشتباهی میشه رو صفحه...فریادت میشه چند تا خط خطی...سکوتت میشه سه تا نقطه
نویسنده که باشی،تعداد آدمایی که تو نوشته هات باهاشون حرف زدی از تعداد دوستای صمیمیت بیشتر میشن
وای به اون روزی که گوشه ی خونه با آدمای داستانت حرف بزنی...اون وقته که میشی توهمی و دیوونه.
عزیزم... نویسنده بودن شاید نون نداشته باشه اما در عوض عشق داره...
می‌دونی؟ما نویسنده ها بی اعصاب نیستیم... فقط یکم خسته ایم...همین :)

من خیره به صفحه ی Tv...

+ ۱۳۹۷/۵/۱۲ | ۱۱:۲۷ | •miss writer•

یه سریالی هست (شایدم بود!) به اسم پدر. که همه میدونید جریانشو شبکه ی دو هم پخش میشد.
پسره برای فرار از دست دختران بد!!!خودش را از طبقه سوم پرت میکند پایین😐😓 و بنابر خواست الهی فقط دستش میشکند.(خدا شانس بده اگه من بودم مغزم یه جوری میریخت رو زمین که فقط با جارو برقی قابل جمع شدن بود😑)
بعد یکی ازون دخترا که سر دسته خلافاشونم بوده عاشق حجب و حیای اون میشه!!بعد هی میفته دنبالش تا اینکه پسره هم عاشقش میشه.
خلاصه پسره میره خواستگاری و ازونا انکار و ازینا اصرار.هی میرن میان تا بلاخره به هم میرسن.(اخیییی)
و خب فیلم ایرانی که توش عوق نزنن و حامله نباشن هم که فیلم نیس.(حتما هم تو جمع باید عوق بزنن😑)
حالا اینا به کنار...من سریالو کامل ندیدم خداروشکر اینا رو تیکه تیکه تو اینستا دیدم.
۱_چرا شخصیت اول داستان باید هم پولدار باشه هم بچه مذهبی باشه هم خودکفا باشه؟یعنی قشنگ معلومه نویسنده نشسته گفته:خببیب بزا یه قهرمان ملی وطنی درست کنم همه عاشقش بشن.آقا اصلا مگه داریم؟
۲_تو جامعه ای که ۲۵ میلیون نفرش زیر خط فقر ۱/۵ میلیونی هستن٬این قهرمان سازی این الگو سازی قراره چیو به مردم بگه؟این که آره اصلا نگران نباشید همه چی ارومه؟(http://www.eghtesadonline.com/بخش-اقتصاد-کلان-3/261761-آیا-اوضاع-اقتصادی-مردم-واقعا-بحرانی-است)
۳_اصلا چرا از پنجره؟اون مثلا پسره میتونه از خودش دفاع کنه.میتونست با کیفش هولشون بده از در بره بیرون 😐
۴_حالا اینم کاری ندارم که داستانش مثل سریال تنهایی لیلا س.که پسره بعد بچه دار شدن میمیره(احتمالا).اینم کاری ندارم که پسره به زبون هیچوقت بهش نگفته دوستت دارم و بعد مردن روحش به دختره میگه دوستت دارم و دختره میگه:چرا وقتی زنده بودی هیچوقت بهم نگفتی؟(یعنی انقد اوضاع خرابه که طرف باید آرزو به دل یه دوستت دارم از شوهرش بمونه؟نمیدونم والا😐)اینم بگم این دیالوگش دقیقا دیالوگ ?13reasons why بود.
۵_دختره و دوستاش ازونایی بودن که پارتی هم میرفتن(حالا من خودم نرفتم)ولی کسی که انقد آزاده که پارتی هم میره چنین تیپی میزنه؟هر چندم دانشگاه بره.ما خودمون دانشگاه رفتیم پارتی نرفته هاش اینجورین بعد اونایی که پارتی میرن انقد....حداقل مقنعه دختره رو درست میکردن یکی ندونه فک میکنه دخترا همشون شلخته ان.به خدا هر سری میدیدم مقنعه شو احساس خفگی میکردم.😓
۶_پسری که هم پولداره هم خوش اخلاق و مذهبی و دستشم تو جیب خودش چرا خواستگاری رفتن قبولش نکردن؟من نفهمیدم اخر😐
من نمیدونم چی بگم دیگه!!چه جور الگوسازیه این؟باز نگیم دخترا رو متکی به مرد بار میارن؟باز نگیم اختلاف طبقاتی فاحش جامعه رو میپوشونن؟نگیم حوادث رو سانسور میکنن؟چی بگیم پس؟؟
فقط تو رو خدا میبینید این فیلما رو فکر نکنید دانشگاه خبریه😑
تو رو خدا اندک ترم بازی درنیارید😑
فقط پی درس باشید کنارشم یه فعالیت مفید داشته باشید و دنبال حاشیه ها نرید.


لالایی کن مرغک من دنیا فسانه ست...

+ ۱۳۹۷/۴/۲۳ | ۱۸:۳۱ | •miss writer•
دایی جان مرد با احساسی بود. آهنگ لالایی ویگن را گوش میداد سرش را به پشتی تکیه میداد وچایش را داغ داغ میخورد. نه اینکه صبر نداشته باشد میگفت داغ داغ بیشتر میچسبد.
دایی جان از آن دسته آدمهای پایه بود. روز تعطیل پا به پایمان تا بالای کوه می امد. از اول تا آخر پارک با ما قدم میزد و از وراجی های کودکانه مان خسته نمیشد. شب ها که بی خواب می‌شدیم وپا پیچش میشدیم،تا بالای بام شهر میبردمان روی لبه پرتگاه مینشست،برایمان یک لیوان چایی میریخت و ترانه «شهزاده قصه من»را میخواند.
عاشق شعر بود و بیشتر از سهراب میخواند. جوانتر که بود تا اصفهان و یزد و شیراز با یک پی کی زرد قناری با ما مسافرت آمد.
دایی جان با ما مهربان بود اما ما بی وفا بودیم. زود آن خاطرات را یادمان رفت. در روزمرگی هایمان غرق شدیم و از حالش بیخبر ماندیم.
دایی جان هنوز هم برایمان شعر می‌خواند،با ما تا بالای کوه می آید،شب های گرم تابستان روی بام شهر برایمان ترانه مورد علاقه اش را میخواند.هنوز هم عاشق آن آهنگ لالایی است.اما الان دیگر مثل قدیم نیست.گرد ناراحتی روی صورتش نشسته.هنوز هم چایی اش را داغ داغ میخورد و با خنده میگوید اینجوری بیشتر میچسبدو من حالا میفهمم چرا این را میگوید.میدانم این چای داغ او را یاد روزهایی می اندازد که کنار گون سوخته چای آتیشی اش را در ان هوای سرد کوه داغ داغ سر میکشید‌ اما چایش بوی دود مطبوع گون را نمیدهد و آفتاب توی چشمش نمیزند.آن روزها با عکسهایشان داخل آلبوم خاطرات دفن شدند...


این نیز بگذرد...

+ ۱۳۹۷/۳/۲۳ | ۱۶:۵۷ | •miss writer•

این داستان: دردی به نام بیشعوری
پارت یک:استاد بیشعور
وقتی گیر یه استاد بیشعور بیفتی فرقی نداره درس خون باشی یا نه چون اگه شانس نداشته باشی قطعا افتادن اون درس حتمیه😫😫
و در نهایت بیوشیمی که آنقدر برایش زحمت کشیدم را با نه افتادم!!
یه لحظه نمره رو دیدم پاهام شل شد افتادم رو تخت و به این فکر کردم که:خب افتادم...خلاص...به درک
و با اینکه به شدت از دست استاد حرصی شده بودم رفتم با اعتماد به نفس سر جلسه و امتحان بعدیمو خیلی خوب دادم.
ردیف جلویی من یه پسره نشسته بود که با ما امتحان داشت.زیر چشمی برگه شو نگاه کردم دیدم همه تستیا رو اشتباه زده تشریحیاشم هر کدوم یه خطه.بعد خیلی نامحسوس برگشت عقب گفت:کدوم سوالو موندی بهت بگم؟
گفتم:اینو من باید بهت بگم مرد حسابی!!!تو دیگه چه اعتماد به نفسی داری!!!
بعد امتحان اومدیم با بچه هایی که افتاده بودن رفتیم اعتراض.درسی که ترم دیگه پیش نیاز ۱۳ واحد تخصصیه...و بعد کلی فک زدن استاد در نهایت گفت من به هیچ وجه شیفت نمیدم و باید ترم تابستونه بردارید.
بعله دست از پا درازتر و با چشمانی گریان برگشتیم.روز بعدش یه امتحان دیگه داشتیم و اوضاعم بد جور داغون بود.با خواهرم حرف زدم و یکم بهم دلداری داد که حرف بزنید باهاش و فوقش ترم تابستونه برمیداری امروز امتحان دیگه ام رو خوب دادم و استاد نبود که باهاش حرف بزنیم.دارم تمام سعی خودمو میکنم.
راه حل بدید!
شما برای قانع کردن یه استاد بیشعور که شما رو انداخته چه کارایی انجام دادید؟؟

سوال را باید درست پرسید...

+ ۱۳۹۷/۳/۱۰ | ۱۱:۰۱ | •miss writer•


درکلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: 
«فکر می کنی میشه هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»
ماکس میگه: 
«چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»
کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبی است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
ماکس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار کشیدنم می تونم دعا کنم؟»
کشیش مشتاقانه پاسخ می ده: «مطمئناً، پسرم.
مطمئناََ‌!!!
حالا امروزی تر:
کسی که نماز میخونه و روزه میگیره ، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟ نه!
کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله مطمئناً!
پس باید سوال رو درست پرسید!

به ازین چه شادمانی...

+ ۱۳۹۷/۳/۹ | ۱۹:۴۳ | •miss writer•

خب خب خب...این چند روز کلی فکر کردم و کارای عقب مونده ام رو انجام دادم. جزوه ها رو جمع و جور کردم و کتابا رو بستم و آماده درس خواندن گشتم و بعد از چند ماه از گذشت این ترم لای کتابای خاک گرفته رو باز کردم.
باید بگم اونقدرام که فکر میکردم وحشتناک نیستن و میشه با یکم تلاش یه نمره خوب ازشون دراورد.
نکته ای که لازم بود بگم اینه که از همه بچه های بیانی که نظر گذاشتن و راهنماییم کردن تشکر میکنم.
خیلی از کارایی رو که گفتین دارم سعی میکنم عملی کنم.مثل ورزش کردن دادن انرژی مثبت به خودم و داشتن یه اراده قاطع و تصمیم مصمم.
راستش از وقتی دانشجو شدم خیلی از آرزوهامو یادم رفته.همونایی که برای رسیدن بهشون کلی خیال میبافتم و الان تو دو قدمی منن ولی دیگه برام اهمیتی ندارن.
انسان،خیلی فراموشکاره و این فراموشکاری تبدیلمون کرده به آدمای قدرنشناس.یادم رفته بود برای رسیدن به این جایی که هستم چقدر تلاش کردم و یه مدتی تبدیل شده بودم به یه آدم ناسپاس که فقط بلد بود از زمین و زمان ایراد بگیره.
به هر حال اینم یه آزمون دیگه بود برای سنجیدن میزان صبر من...
و اینکه بیشتر فکر کنم...بیشتر دقت کنم...و با دقت بیشتری تصمیم بگیرم. 


ماورای باور های ما،ماورای بودن و نبودن های ما آنجا دشتی ست فراتر از همه تصورات راست و چپ،تو را آنجا خواهم دید...

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.